به گزارش مشرق به نقل از فارس، کم مانده بود شوفاژ را بغل کند از سرما، انگار مخش یخ زده از دیدن آنچه دیده بود. هنوز باورش نمیشد. بر خلاف ظاهر آرامش، درونش غوغایی بود، جنگ و محاکمه راه انداخته بود انگار، دنبال کسی میگشت که سرش غرولند کند و داد بزند و گلایه کند. اما نه، تمام حسش این نبود. همه چیز مدام مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمش رد میشد. هنوز شوکه بود.
آخه مهدی، همکارش ساعت ۳ بعدازظهر پنجشنبه هی بهش پیله کرد که تو چی میخوای از جون این اینترنت، پاشو باید منو برسونی خونه. اونم که حال و حوصله نداشت هی میخواست با بهانه مختلف مهدیرو از سرباز کند، هر کاری کرد نتونست مهدی بدپیله رو مجاب کنه که دست از سرش برداره.
از همکاران خداحافظی کردن و رفتن سوار موتور شدن و از حوالی میدان فردوسی به سمت جنوب شهر حرکت کردن. هوا بدجور سرد بود به قول مهدی این سرما سوز «گداکش» داره راستم میگفت با دستکش دستش و کلاه روی سرش و تلقی که روی موتورش بسته بود و لباسهای زیادی که پوشیده بود میخواست زودتر از شر مهدی راحت بشه و سریعتر به خونه برسه.
مسیر خونه مهدیرو بلد بود اما مهدی بهش گفت مسیر شو عوض کنه تا مهدی به یه کار کوچولو برسه. اونقدر گرم صحبت با مهدی شد که اصلاً نفهمید کی به میدون ....رسیدند و دقیقاً ماجرا از همین جا شروع شد.
گشت انتظامی در حیاط خلوت معتادان برای برخورد با موتورسواران
مهدی شده بود لیدر و اونم شده بود راننده در اختیار. از اینجا برو از این جا نه از اون یکی کوچه، خلاصه وارد یه خیابون حدوداً 18 متری شدند.
اولین چیزی که نظرش رو خیلی به خودش جلب کرد حضور یک گشت موتوری انتظامی با دو تا سرنشین که از رنگ لباس شون و علائم روی بازو شون مشخص بود سرباز نیستن و جز کادر این نیرو هستن بهش قوت قلب میداد. آخه خیلی تو اون محیط احساس ناامنی میکرد.
توی کوچه 18 متری که دو سمتش ماشین پارک شده بود و با دیوارهایی نسبتاً بلند که هر دو سمت اون رو رنگ سفید پاشیده بودند و هر نیم متر اون جا به جا جای دوده آتیش روی دیوارهای سفید نقش بسته بود و پیادهرویی باریک که قد ردشدن ۲ نفر دوشادوش هم رو داشت.
محو تماشای کوچه شده بود که گشت انتظامی به یک موتوری دستور ایست داد. براش جالب بود بدونه چه اتفاقی می افته. برای همین کمی از سرعتش کم کرد، گروهبان از عقب موتور پایین پرید و شروع به بازخواست موتور سوار کرد و نعره بلندی تو کوچه زد که پاشو جمش کن.
معتادانی که برای قانون تره هم خورد نمیکنند
به مهدی گفت چرا داد زد و مهدی از پشت موتور دستش را جلو آورد و به او مرد معتادی را نشان داد که روی دو زانو توی پیادرو نشسته و در حال چرت زدن بود.
اما معتاد انگار که فارغ از دنیا باشه هیچ حرکتی نکرد حتی به خودش زحمت نداد که سرش رو برگردونه ببینه صاحب صدا کیه و مأمور نیز انگار این نکته را میدونست پس از کنترل مدرک موتور سوار به مسیر خود ادامه داد و رفت که رفت.
با موتور رفتیم جلوی مرد معتاد، خواب بود انگار گفشهای پاره بدون بند، پاشنه جورابش که از پشت کفشش بیرون بود پاره شده بود، شلوار لی دودی رنگ و بلوز بافتنی و کاپشن با مارک معروف که اصلاً به سر و وضعش نمیخورد. در نوع خودش تیپ جالبی داشت.
stan by شدن معتاد برای ذخیره شدن انرژی
بهش سلام کرد، سرش رو که پایین بود بالا آورد و خیلی بیحال بهش نگاه کرد و جواب نداد. موهای جوگندومیش و صورت سیاهش ابروهای پرپشتش و دهنکج و کوله و آویزونش حالا بهتر دیده میشد، مهدی بهش گفت پاشو برو مأمورا اینجاها هستن اونم گفت پام چلاقه نمیتونمT کجا برم نمیتونم.
مدتی به سکوت گذشت زیاد نبود اما مرد معتاد که سرش را به علامت نفی کردن به عقب برده بود دیگر پایین نیاورد. یه لحظه ترسید که نکنه مرده باشه، آخر تو این شرایط مگه کسی میمیره! برای اینکه زنده بودن مرد معتاد را تستی بزنه پرسید چی مصرف میکنی. معتاد سرش را با سختی تکون داد و چشمای بستش رو دوباره باز کرد و گفت کراک.
برای اینکه دوباره مرد معتاد خوابش نبره و استنبای نشه تصمیم گرفت چند سؤال رگباری بپرسه تا ببینه میتونه اونو رو هوشیار نگه داره یا نه و شروع کرد به سؤال پیچ کردن مرد معتاد. از قیمت انواع مواد تا زن و بچه و مسائل خصوصیش و اون معتادم که انگار دنبال یه گوش مفت میگشت شروع به صحبت کرد: کراک ۲۵۰۰ تا ۳ هزار تومان بستهای. یه بستش یه وعده رو جواب میده! نمیدونم چندوقته دارم مواد مصرف میکنم.
زنم ترک کرد چون...
وقتی از زن و بچهاش گفت، قطرههای اشک توی چشمش حلقه زد، معلوم بود بغض کرده و این اشک از سرمای هوا نیست.
از زن جونش گفت که تا وقتی شوهرش به تریاک اعتیاد داشته و روزی یه دست کتک مفصلی ازش میخورده تحملش میکرده اما از وقتی تزریق رو شروع کرد و پای دختر 14 سالهاش رو هم به این ماجراها باز کرده بود دیگه نتونسته بود تحمل کنه و تنهاش گذاشته بود.
وقتی رگ غیرت میخشکد
حالا دیگه چندسالیه دخترش تو بهزیستیه و ندیدتش و دلش خیلی براش پرمیزنه! دلش میخواد ترک کنه، بره کمپ، آدرس یه کمپ و پرسید و گفت توروخدا میخوام ترک کنم. خسته شدم . یه کاری برام بکنین.
از این حرفها انگار دل تیکه چوب باریک و بلندی که جلوش بود سوخت و ازش دود بلند شد. اما از سرنگ و فندک و در قوطی کنار پاش هیچ عکسالعملی صادر نشد.
خیلی دلش میخواست کمک کنه اما! کاری از دستش برنمی آمد. راه افتادند با موتور یکم جلوتر توی کوچه چندتا مرد و زن دور هم جمع شده بودند و پایپ( وسیله مصرف شیشه) دستشون بود داشتن راجع به مامورها صحبت میکردند!آروم بهشون نزدیک شد. نمیتونست باهاشون ارتباط برقرار کنه تو پیاده رو دورهم نشسته بودن. اما دلش میخواست سر از کارشون دربیاره
چرت زدن در جوی آب با طعم سرما
به بهانه باز کردن سرحرف باهاشون ازشون یه آدرس پرت پرسید تا بتونه اونا رو به حرف بکشه،مرد سرحالی جلو اومد و شروع به آدرس دادن کرد. اما حواسش به آدرس گرفتن نبود و تو نخ این جماعت بود. زن با مانتو مشکی کوتاه و شلوار لی آبی و آرایش تند تو چشم تر از بقیه بود. بقیه اونا با لباسهای مندرس دور هم بودن.
با دقت بیشتر متوجه شد که یه نفر تو جوی آب نشسته. اولش فکر کرد که دنبال یه گمشده مهم میگرده اما نه داشت توی جوی چرت میزد. انگار دلش میخواست تو اون جای دنج کسی مزاحمش نشه. ولی با سرما چیکار میکرد نمیدونم.
اسمال ساقی، خفنترین میوه فروش
تو این فکرها بود که آدرس دادن مرد تموم شد. از مرد پرسید یه کم جنس بخوام باید از کیبگیریم. مرد کمی براندازش کرد و گفت یه ساعت حیرونه جنسی داداش ! خوب از اول میگفتی نه اینکه یه ساعت چرخ بزنی. مگه اسمال (اسماعیل) ساقی رو نمیشناسی و با دست به چرخ میوه فروشی روبه رو اشاره کرد و گفت هر ... بخوای اون داره!
اما میوه فروش قیافش به خرید و فروش و این حرفا نمیخورد. رفت جلو بهش سلام کرد و بهش گفت جنس داری. مرد میوه فروش که هیکل بزرگش، شکم گندهاش با سیبیلهای خفنش و چشمای قلمبش، هیبت عجیب و ترسناکی بهش داده بود سوالش رو تکرار کرد و گفت جنس؟ چه جنسی؟ چه میدونم هرچی که مارو بسازه ! و مرد سیبل خفن میوه فروش گفت مصرفت چیه !
شکلات با طعم مواد مخدر
تو حین این صحبتها دختر بچه 7یا 8 سالهای با لباسهای رنگ و وارنگ و موهای فرفریش و چشمای معصومش اومد جلو و بی توجه به این مکالمه. بی مقدمه سلام کرد و گفت اسمال ساقی بابام گفته شکلات بابام و بدی من ببرم پولشم بعداً برات میاره!
سرمای هوا رمقی برایش نگذاشته بود، اعتیاد با او کاری کرده بود که توان سر تکان دادن را هم نداشت اما فقط وقتی اشک توی چشمش حلقه زد که یاد عزیزترین موجود زندگیش افتاد که حالا به خاطر اعتیاد از دست دستش داده و توی بهزیستی مانده بود.