کد خبر 99243
تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۵

وقتی پشت دشت شیلر کارها گره خورده بود و دشمن از هرسو، زمین آسمون رو به هم می ریخت سر و کله حاجی پیدا شد.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، صدای خش دار و گرفته حاجی بخشی وفتی میومد بی اختیار همه از سنگرهاشون بیرون میومدند. مثل بچه های کوچیک که از دور تا صدای پدر رو میشنوند دوره اش می کنند.

بچه های حاجی بخشی یعنی رزمنده ها. معمولا صبح های عملیات، رزمندگان تهرونی چه لشکر 27 و چه لشکر 10 منتظر پدری بودند که از راه برسه و براشون قاقالی‌لی بیاره.

پدر این بچه ها هم همیشه سر وقت می رسید. پدرها معمولا از راه  می رسند خسته اند، باید بچه ها اول خستگی باباها رو در بیارن اما این پدر هیچ وقت خسته نبود و خیلی هم وقت شناس بود، سر وقت هم می رسید. پدر همه رزمندها و شهدا.

حاجی بخشی صبح عملیات والفجر2 در منطقه حاج عمران سر وقت با لندور سبزش اومد. هنوز تویوتا لندکروز نداشت. اومد و منبع گلابش رو دوشش بود و صدای پر طنینش تو ارتفاعات کدو و 2519 می پچید:

ماشاالله...حزب الله.

همه سنگراشون رو رها می‌کردند و دورش حلقه می‌زدند. فرمانده های محورها هم مانعش نمی شدند. حاجی بخشی که میومد خستگی ها می رفت. حاجی، والفجر4 به موقع رسید. وقتی پشت دشت شیلر کارها گره خورده بود و دشمن از هرسو، زمین آسمون رو به هم می ریخت سر و کله حاجی پیدا شد. انگار همه عالم رو به شهید حاج همت دادی. اگه صدتا قیضه توپ و تانک اونو پشتیبانی می کرد اینقده خوشحال نمیشد که با دیدن حاج بخشی خوشحال شد.

حاجی خیبر هم رسید، بدر هم رسید. وقتی که بچه ها از دجله عبور می کردند بادگیر سبز تنش بود و منبع گلابش رو دوشش. گردان های لشگر 27 تو شرق دجله سخت درگیر بودند و دشمن هم مدام فشار می آورد. از آتش پشتیبانی خبری نبود اما نیروی پشتیبان رسید. حاج بخشی با لندرورش :

...ماشاالله...آرپی جی زن..تانکو بزن...

حاجی عقب نرفت مگه با تابوت سردار شهید بدر حاج عباس کریمی فرمانده لشگرحضرت رسول(ص).

حاجی والفجر8 هم بود و هم رسید. شب عملیات ام الرصاص تو قرارگاه لشگر سیدالشهداء(ع) درکنار عرایض محاسن سفیدش رو روی دست گرفته بود و به پهنه صورت اشک می ریخت و می گفت یا زهراء(س) بچه های من رفتن اونا رو یاری کن.

صبح هم زودتر از همه خودش رو به منطقه درگیری رسوند. حاجی صبح عملیات فاو هم خودش رو رسوند. رزمندهای لشگر27 که تو جاده فاو - البهار درگیر بودند زیر آتش پرحجم دشمن صدای حاجی بخشی و عموحسن امیری رو شنیدند که باز فریاد میزد

...آرپی جی زن، تانکو بزن...

اونجا بود که عباسش شهید شد و با اصرار زیاد فرماندهان قرارشد عقب برگرده. حاجی از قایق که پیاده شد، بچه های گردان حضرت قمربنی هاشم(ع) تازه رسیده بودند. این بچه ها تو مسیر هواپیما های دشمن گردانشون رو بمبارون کرده بود و بعضی از دوستان و فرماندهانشون شهید شده بودند و همه زانو غم بغل کرده بودند. یکی به حاجی حکایت این بچه ها رو رسوند و حاجی بلندگوش رو روشن کرد و با ماشین اومد وسط اینها

...ماشاالله...حزب‌الله...

بسجی ها، حزب الله...

رزمنده ها، حرب الله...

و از ماشین پیاده شد و یه بغل پر از یام یام. بچه ها همه دورش رو گرفتند و حاجی هم اونا رو دلداری داد و اونجا خودش گفت من الان عباس پسرم رو شکلات پیچ کردم فرستادم عقب و عین خیالم نیست. آدمی که با خدا معامله کنه که غصه نداره...

حاجی اونقده ازخودش شکلک درآورد که صدای خنده بچه ها بلند شد...

که کجا میرید‌ کربلا...

باکی‌میرید، روح الله...

منم ببرید، جا نداریم، جات میذاریم...

حاجی صبح کربلای 5 هنوز آفتاب نزده اومد. البته این بار نه با لندرور سبزه بلکه این بار با لندکروز نقره ای اومد. اون موقع تازه مسیر تردد ماشین ها بازشده بود تا بچه های رزمنده حاجی رو دیدند ریختند دورش. یک لحظه شاید یک گردان دور ماشین حاجی بودند و حاجی قاقا لی لی به اونا می داد و گاهی هم با دوربین فیلمبرداری که داشت از این همه شور و شوق فیلم می گرفت. این شور و شوق زیاد طول نکشید و دشمن شروع کرد به آتیش ریختن. دو سه تا خمپاره 120 اطراف اسکله لشکر سیدالشهداء(ع) زمین خورد و خود حاجی بابلند گو صدازد بچه ها به سنگرها برید و همه رزمندها هم از او حرف شنوی داشتند. حاجی بعدش رفت سمت مسیر ماشین رو که به داخل منطقه درگیری شلمچه می رفت و انتهاش به کانال ماهی و منطقه پنج ضلعی ختم می شد. حاجی بخشی همه جا بود هرکجا که نیاز بود یک پدر باشه بود. فرماندهان رو نصیحت می کرد که با بچه های من مهربون باشید. حاجی مهران بود، ماووت بود، حلبچه و بیاره بود، حاجی مرصاد اومد و همه جا روحیه بود برای بچه هاش.

حاجی فقط تو جبهه نبود، پشت جبهه هم وقتی قرار بود فرهنگ جبهه به داخل شهرها انتقال پیدا کنه حاجی بخشی صف اول بود. هر جا نیاز به خون و جون داشت تو جبهه حاجی حاضر بود و هر جا نیاز به آبرو داشت درپشت جبهه باز هم سر و کله حاجی پیدا می شد. حاجی بعد از جبهه هم تو همه عملیات ها بود. انگار نه انگار سنی ازش گذشته.سیمینوف به گردن روی ماشین می ایستاد و مشتش رو گره می کرد و فریاد می زد:

ما هنوز زنده ایم و تا زنده ایم رزمنده ایم

هرجا می دید دشمن داره نفوذ می کنه خودشو می رسوند. یک روز میدون ولیعصر، عملیات امر به معروف ونهی از منکر. یک روز مقابل مجلس و هشدار!!! که ما داریم شما رو می پاییم و روزها وروزهای دیگه. حتی دنبال کشاورزی هم که رفت، اونجا هم جبهه تولید رو داشت و مواظبت می کرد یک عده سودجو زندگی مردم را چپاول نکنند.

حاجی بخشی همه جا بود و خیلی جا ها هم نبود. حاجی تو مسابقه سبقت گرفتن تو دنیا جمع کردن نبود، حاجی تو بازار دین فروشی و جبهه فروشی نبود، حاجی اندوخته جبهه و جنگش رو به بازارحراجی سیاسی کاری نبرد. حاجی تا آخرش کنار امامش بود و نگاهش تو نگاه مولاش بود و در یک کلام حاجی خودش رو نفروخت چون خداش گفته بود: ان الله اشتری من المومنین انفسهم واموالهم بان لهم الجنه...