کد خبر 992681
تاریخ انتشار: ۲۴ شهریور ۱۳۹۸ - ۱۲:۵۲

ناامیدی سراغ همه می‌آید. دیر یا زود. حتی اگر ستاره باشی. این امر را به‌عنوان اتفاقی طبیعی بپذیریم اما خطر آنجاست که در آنجا توقف کنیم و خیال برمان دارد که هیچ در و دریچه و روزنی نیست.

به گزارش مشرق، عصر ایران نوشت: «سخنرانی‌ها و کتاب‌های روان‌شناسی و موفقیت پر از جمله‌هایی شبیه این است:

تسلیم نشو! هرگز ناامید نشو! با مشکلات بجنگ و کم نیاور! یا راهی باید یافت یا راهی باید ساخت!

اما زور زندگی زیاد است. گاهی چنان آدم را مچاله می‌کند که فولاد هم باشی، موریانه ناامیدی درونت لانه می‌کند. علیرضا حیدری یکی از نام‌های ماندگار در تاریخ کشتی ایران است. جوانی سختی کشیده و برآمده از خانواده‌ای که سایه پدر بالای سرش نبود، خودش را به دندان کشید و به یک شمایل تبدیل شد.

بیشتر بخوانید:

حیدری: تا این وزیر ورزش هست کار نمی‌کنم

اندام ورزیده و تراشیده‌اش چنان چشم‌نواز بود که هر پسری آرزو می‌کرد یک روز پا جای پای او بگذارد. نمی‌ترسید، ماجراجویانه کشتی می‌گرفت، پر از خلاقیت و تکنیک بود و یکی - دو بغل مدال گرفت؛ از آسیایی و جهانی گرفته تا المپیک.

اما او هم در اوج شهرت و تحسین‌شدن به‌یک‌باره احساس کرد به پایان راه رسیده. خالی از امید شد. خودش در کتاب زندگی‌نامه‌اش با عنوان «دست‌نیافتنی» می‌گوید: «در بهشت‌ معصومه برای خودم قبر خریدم. علیرضا حیدری که یک سال‌ونیم پیش در سیدنی مُرده بود. حالا قبر هم در بهشت‌ معصومه قم داشت... از همان سیدنی این افسردگی و سقوط شروع شده بود یا حتی کمی قبل از آن. این خالی بودن از انرژی و انگیزه. حتی به کشتی هم شک کرده بودم. «واقعاً کشتی می‌گیری که چی؟» «مگه قرار نیست بمیری؟ حالا یه مدال کمتر یا یشتر. کی اهمیت میده؟» اینها فقط فکر نبود. احساسی بود که در بندبند بدنم راه یافته بود.

مدتی در فکر فرو رفته بودم راهی پیدا کنم و همه چیز را به نام خواهرم بزنم. بعد ماشینی گیر بیاورم و جایی در جاده کرج از پلی پایین بیفتم. اتفاق بود. برای هر کسی می‌توانست پیش بیاید. کسی شک نمی‌کرد. یا حداقل این طور فکر می‌کردم. فکر می‌کردم آینده سیاه است. دلم نمی‌خواست در این سیاهی پیر شوم و بی سر و صدا بمیرم...

یک شب بالای سر قبر رفتم. در یک قبرستان بزرگ. تصورش را بکنید. نشستم سر قبر خالی خودم و به خاکی که رویش بود خیره شدم. اگر از پل پایین می‌افتادم ممکن بود حتی جنازه‌ام هم به اینجا نرسد. گریه کردم. دعا خواندم. گاهی برای قبرهای دیگر خیرات می‌دادم. فکر کردم کسی پیدا می‌شود برای قبر من خیرات بدهد؟» (دست‌نیافتنی/ علیرضا حیدری، طه صفری/ صفحه ۱۸۲)

تصورش هم تکان‌دهنده است. همان روزهایی که ما پوسترهای او را به دیوار می‌زدیم، ناامیدی چنان ستاره تیم ملی کشتی را روی پل برده بود که بلای قبر خالی خودش گریه می‌کرد. اما او مثل همیشه جان‌سخت بود. خودش را نجات داد و در المپیک آتن نه‌تنها به مدال دست یافت بلکه گربه سیاه خودش الدار کورتانیدزه را هم شکست داد.

کتاب پر از نکات جالب و خواندنی است. از تجربه‌های شیرین روی سکو رفتن تا روزهای تلخ و کُشنده قهرمان. مردی که بعدها معدن‌دار نمونه کشور هم شد اما قبل از این اتفاق، زیر بار فشار کاری که در آن تخصص نداشت باز تا مرز متلاشی‌شدن رفت اما تسلیم نشد.

ناامیدی سراغ همه می‌آید. دیر یا زود. حتی اگر ستاره باشی. این امر را به‌عنوان اتفاقی طبیعی بپذیریم اما خطر آنجاست که در آنجا توقف کنیم و خیال برمان دارد که هیچ در و دریچه و روزنی نیست. اگر گاهی ناامید می‌شوید، کم می‌آورید و نای بلند شدن ندارید، خودتان را سرزنش نکنید. انسان هستید. نفسی تازه کنید و دوباره بلند شوید... فقط بلند شوید.»