به گزارش مشرق به نقل از فارس، آذرماه ۱۳۶۴ بود که برای سومین بار برای اعزام به جبهه، در پایگاه شهید بهشتی تهران ثبتنام کردم. پس از چند روز با یک گروه هفتصد نفری با قطار از پادگان ولی عصر (عج) تهران به پادگان دوکوهه اندیمشک، که مرکز لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) در جبهههای جنوب بود، اعزام شدم. من در گردان مسلم در دسته اداوت گردان سازماندهی شدم. این گردان دارای سلاحهای نیمه سنگین تیربار، دوشکا، خمپارهانداز ۶۰ میلیمتری بود. دوکوهه مکان آموزشهای تاکتیکی، رزمی و نخلستانهای کنار کارون، محل استقرار ما بود. فرماندهان نظامی تاکید داشتند در عملیاتی که پیشرو داریم دشمن از سلاحهای شیمیایی استفاده خواهد کرد. در طول این مدت بچهها راههای عملی مقابله با سلاحهای شیمیایی را آموزش دیدند.
شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ سوار خودروها شدیم. نمیدانستیم به کجا میرویم. صبح در منطقه اروند نزدیک آبادان پیاده شدیم.
مقابل ما شهر فاو بود. دریافتیم که شب گذشته نیروهای خودی از اروند گذشتند و دشمن را در آن سوی رودخانه غافلگیر و خط اول دشمن را در ساحل فاو تصرف کردند.
گردان ما با قایقهای مستقر در خودرهای نخلستان به طرف فاو حرکت کرد. همزمان ورود ما، توپخانهها و هواپیماهای دشمن پیدرپی سراسر رود را گلولهباران کردند، اما ما به سلامت گذشتیم و خود را به ساحل رساندیم. مدتی در کانالها منتظر دستور بودیم. سراسر ساحل فاو کانال طولانی با دیواره بتونی بود که سنگر تیربارها بر آن قرار داشت.
علاوه بر این دشمن در داخل آب، سیم خاردار، میلههای خورشیدی و تلههای انفجاری کار گذاشته بود که با همه این موانع، غافلگیر شدند و نتوانستند مانع حرکت رزمندگان شوند.
گردان ما در طول جاده فاو – امالقصر، در سه کیلومتری خط مقدم، در پشت خاکریزی مستقر شد، سه شبانهروز در آن جا بودیم. دشمن در شب اول توپخانه، گلولههای حاوی گاز شیمیایی خردل شلیک کرد. ما در خاکریز در کیسه خوابها روی زمین خوابیده بودیم. دو تن از افراد ضد (ش.م.ر) که در گردان ما بودند متوجه شدند که دشمن از گلولههای شیمیایی استفاده کرد، بلافاصله همه بادگیر مخصوص ضد شیمیایی پوشیده و ماسکها را روی سر و صورت گذاشتند، حدود ۳۰ نفر نتوانستند از وسایل مخصوص استفاده کنند و مصدوم شدند. با روشن شدن هوا آنها را به پشت جبهه انتقال دادند.
روز دوم اعلام شد که دشمن قصد پاتک به خط مقدم را دارد. گردان ما ۳ کیلومتر از خط مقدم عقبتر، خط دوم دفاعی بود. افراد گردان حبیب در خط اول آماده بودند تا در صورت شکسته شدن خط اول، دشمن را در خاکریز دوم زمین گیر کنند.
دشمن هنگام سحر حمله را شروع کرد. گردان ما بالاتر از خط اول و کاملا از بالای خاکریز بر آنها مسلط بود. انفجار گلولههای توپ و خمپاره آنقدر زیاد بود که تقریبا دو ساعت جایی دیده نمیشد پس از آتش سنگین، تانکهای دشمن پیشروی را آغاز کردند، اما مقاومت دلیرانه رزمندگان گردان حبیب آنها را زمین گیر کرد و نزدیک ظهر پاتک دشمن متلاشی شد، اما خط اول شکسته نشد. پس از سه روز ماندن در خط دوم شب چهارم گردان به صورت ستونی کنار جاده فاو – امالقصر حرکت کرد و خط مقدمیها استراحت کردند. پلی روی کانال آب جاده امالقصر قرار داشت. ما میبایست این پل را تصرف کنیم که تانکهای دشمن از آن عبور میکرد و یکی از راههای تدارکاتی دشمن بود.
حدود ساعت یک بامداد دستور حمله صادر شد. خط آغازین دشمن در همان دقایق اول شکسته شد. پس از طی مسافت زیاد به پل رسیدیم. دشمن پل را با نورافکنهای خود روشن کرده بود و با تیربار سنگین تانک به طرف ما شلیک میکرد. در اطراف پل تعداد زیادی سنگر بتونی تیربار و ضدهوایی بود که یک لحظه آتش آنها قطع نمیشد. گردان ما در حدود ۵۰۰ متری پل زمینگیر شد، بعد از چند ساعت درگیری معلوم شد که تسخیر پل در آن شب ممکن نیست. فرماندهان تصمیم گرفتند که پل منفجر شود. ۲۱ نفر از جمله من داوطلب شده بودیم. ما نیمخیز به صورت ستونی برای عبور از مواضع دشمن حرکت کردیم. شب تاریکی بود خمپارهها پیدرپی منفجر میشد. در آن لحظه حیدری که مسئول دسته ادوات گردان بود، به من گفت: شما برای دفع پاتک دشمن باید بمانید و برای این امر مهم باید از تیربار دوشکا و خمپاره ۶۰ استفاده شود. من ماندم. گروه تخریب به کار خود ادامه داد و خود را به پل رساند. دشمن متوجه شد. پس از محاصره و درگیری، همه بچهها به شهادت رسیدند.
قبل از روشن شدن هوا به پشت خاکریزی رفتیم. سمت چپ جاده امالقصر کانال بزرگ آب بود، ولی سمت راست ما خاکریز که به بیابان منتهی میشد، مشکل داشت. حدود ساعت ۱۰ صبح ۱۶ تانک دشمن از رو به روی ما جایی که خاکریز در بیابان به پایان میرسید برای بازپسگیری مناطق فتح شده پیشروی را آغاز کردند. آنها به صورت مثلث جلو میآمدند. با خمپاره ۶۰ در برابر تانکها ایستادیم. فرمانده محور، شهید پازوکیان بود و فریاد میزد که: با تانکها کاری نداشته باشید، جلوی نفرات پیاده را بگیرید. تانکها به پشت خاکریز رفتند، عدهای دیگر که وظیفهشان شکار تانک بود با استفاده از موتور تریل از پشت خاکریز، تانکها را هدف آرپیجی قرار دادند. درگیری ما با یک گردان از لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، چهار ساعت طول کشید. دشمن تا هفتاد متری خاکریز جلو آمدند. تعداد آنها از ما بیشتر بود. تعدادی از بچهها مجروح بودند. درگیری شدید شد. دشمن به فاصله خیلی نزدیک جلو آمده، شلیک میکرد، کاملا دیده میشد. بچههای مجروح دلیرانه تا مرز شهادت مقاومت کردند. حتی یک نفر هم عقبنشینی نکرد تا این که دشمن با دادن تلفات سنگین مجبور به عقبنشینی شد و حدود ۳۰۰ متری ما موضع گرفت. بلافاصله آتش توپخانه و خمپارهاندازهای دشمن شروع شد و تمام خاکریز را زیر آتش گرفتند.
در عملیات والفجر ۸ به دلیل شدت خمپاره و پاتکها، هر گردان ۳۰۰ نفری، فقط چند روز میتوانست در خط مقدم بماند و پس از آن یا شهید میشد و یا توان رزمی خود را از دست میداد و با یک گردان جدید تعویض میشد.
وقتی آتش سنگین شروع شد در پشت خاکریز در حال حرکت بودم ناگهان با یک انفجار به هوا پرت شدم و به زمین افتادم. خواستم بلند شوم، تا اسلحه را بردارم، نتوانستم حرکت کنم. بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش از زانو به سختی مجروح شدم، به طوری که استخوانهای پایم معلوم بود. خونریزی شدید بود. با صدای اللهاکبر کمک خواستم دو نفر از همرزمان آرپیجیزن که نزدیکم بودند به طرف من آمدند و با دیدن جراحت شدید، سرم را بلند کردند و گفتند: برادر اشهد خود را بخوان. من که از نزدیک شهادت همرزمانم را دیده بودم، اکنون خود در آن موقعیت قرار گرفتم. گاه کلماتی زیر لب زمزمه میکردم، گاه از خداوند متعال طلب بخشش داشتم. در همان حال یکی از امدادگران رسید و پاها و دست راستم را بست. پس از بستن محلهای خونریزی، درخواست آمبولانس کرد. راننده آمبولانس دستور داشت در مواقع خطر برای یک مجروح به عقب برنگردد، زیرا که جاده امالقصر تنها راه برگشت بود و در دید دشمن قرار داشت. برادر امدادگر اصرار کرد که اگر تا چند دقیقه دیگر مرا به پشت خط انتقال ندهند، زنده نخواهم ماند. راننده آمبولانس از سنگر بیرون آمد و مرا در داخل آمبولانس گذاشت. آمبولانس حرکت کرد. من بیهوش شده بودم. رمقی نداشتم مرا به بیمارستان صحرایی برد، کاملا بیهوش شدم. به خاطر مجروحیت شدید مرا با هواپیمای سی ۱۳۰، از اهواز به مشهد بردند. در بیمارستان قائم مشهد بستری شدم. پزشکان به این نتیجه رسیدند که راهی جز قطع پاها وجود ندارد. دست به کار شدند. وقتی به هوش آمدم دیدم دو پایم از زانو قطع شده است. بعد از چند روز مرا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل کردند و ۶ ماه در آن جا بستری بودم.
بعد از مدتی که توان حرکت یافتم، اشتیاق بازگشت به جبهه را در خود حس کردم، هرچند بعضی مخالفت کردند که استراحت بیشتری لازم است. اما نپذیرفتم و راه جبهههای جنوب و غرب را در پیش گرفتم. مدتی در جبهه غرب و جنوب بودم و تا پایان عملیات مرصاد به وظایف خود عمل کردم.
راوی: محمد رجبعلی زاده