به گزارش مشرق، نانی میگوید سرالکس فرگوسن برای او نقش یک پدر را داشته است، البته پدری به شدت منضبط و البته ترسناک.
هافبک پرتغالی سابق منچستریونایتد که سال 2007 از تیم اسپورتینگ لیسبون به شیاطین سرخ پیوست، فاش کرد که چگونه پس از هدر دادن یک پنالتی مقابل فولام در سال 2010، خشم فرگی را برانگیخته بود و چگونه در مورد دیگر او و رایان گیگزی که در همان بازی مسئولیت زدن پنالتی را به نانی سپرد، مقابل چشم همتیمیهایشان توبیخ کرد.
بیشتر بخوانید:
فرگوسن غیر از ۴ نفر از همه انتقاد میکرد
در آن بازی مسئولیت زدن ضربات پنالتی با گیگز بود اما نانی پشت توپ ایستاد تا گل سوم تیمش را که 2 بر یک جلو بود به نام خود ثبت کند. نانی از بخت بد پنالتی را از دست داد و فولام هم در دقیقه 88 گل تساوی را زد و همین باعث شد که فرگوسن در پایان بازی از خجالت دو بازیکن تیمش درآید.
نانی به پادکست رسمی باشگاه منچستریونایتد گفت: در آن مسابقه من داشتم با اعتمادبهنفسی عالی بازی میکردم. ما یک پنالتی به دست آوردیم و رایان گیگز که پنالتیزن تیم بود رفت که آن ضربه را بزند، اما من چون خیلی روحیه داشتم از او خواستم بگذارد من پنالتی را بزنم و او هم چیزی نگفت. اینطور شد که من پنالتی را زدم و آن را از دست دادم. اگر پنالتی را گل میکردم نتیجه 3 بر یک میشد. بعد از بازی در رختکن، فرگوسن مرا کشت. او به من گفت «نانی فکر میکنی چه کسی هستی؟ چه کسی به تو اجازه داد پنالتی را بزنی؟! رایان؟!». بعد هم نوبت گیگز شد که فرگوسن او را بکشد. به او گفت «رایان! چرا اجازه دادی پنالتی را بزند؟!». رایان هم پاسخ داد «او توپ را از من گرفت و من هم گذاشتم که بزند». اوه خدای من آن روز باورنکردنی بود!
چیزی که اوضاع را برای نانی بدتر میکرد، این بود که او پس از بازی باید با فرگوسن سوار یک خودرو میشد.
نانی 33 ساله ادامه داد: من فرگوسن را تا منزلش رساندم و او در طول مسیر یک کلمه هم با من حرف نزد. واقعاً معذب بودم.
هافبک پرتغالی سابق شیاطین سرخ سپس توضیح داد که با مسلطتر شدنش به زبان انگلیسی، روابطش با سرمربی اسکاتلندی خود هم بهتر شد.
او عنوان کرد: در بدو ورودم به منچستر، من از فرگوسن میترسیدم. او مانند پدری بود که وقتی اشتباه یا خطایی از شما سر میزند، میترسید که مجازاتتان کند. بعضی وقتها که میدیدم دارد با دیگر بازیکنان حرف میزند، میخواستم بروم و چیزی بگویم، اما بعد که از خودم میپرسیدم چه میخواهی به او بگویی، جوابی نداشتم. به همین دلیل من از او میترسیدم تا زمانی که انگلیسی را بهتر یاد گرفتم و توانستم بهتر نظراتم را ابراز کنم. من هرگز در انگلیسی صحبت کردن بیعیب و نقص نبودهام، اما در آن زمان خیلی بدتر از الان صحبت میکردم. زمانی که فرگوسن فهمید میتوانم به زبان انگلیسی با او بیشتر صحبت کنم، به من نزدیکتر شد و توجه بیشتری داشت. از آن زمان به بعد بود که من فرگوسن را بهتر شناختم.