گروه فرهنگ و هنر مشرق- آنچه در ادامه میخوانید، روایتی رمضانی به قلم سمیه جمالی، نویسنده و شاعر جوان کشورمان است.
من، سمانه و سلمان آهسته از ماشین پیاده میشویم سلمان کلید را توی در کوچه میاندازد و هرسه پاورچین وارد راهرو میشویم. من میگویم: بچهها مامان و پدر توی هال خوابیدهاند لامپ داخل را روشن نکنید. میخواهم لامپ راهرو را روشن کنم که نور ملایمی از پشت شیشه مشجر به هال بیفتد و بتوانیم به آشپزخانه برویم. دستم را روی یکی از کلیدهای سفید میگذارم و محکم فشار میدهم صدای تیز «دینگ دینگ» زنگ چندین برابر بلندتر به نظر میآید؛ نفس پدر شوکه میشود، خرناسش مکث میکند، انگار تا سه میشمارد و با شدت «خ» بلند و کشیدهای پرتاب میکند که مثل تیری سرگردان به ما سه تا اصابت کرده بهتمان را میشکند و جیغ کشان به طبقه بالا فرار میکنیم.
«آبجی کوچیکه» میان قهقهه از سر عجز من میگوید: «خوبه خودت اینهمه هیسهیس میکردی، اینجوری دستتو فشار دادی رو زنگ.»
نگاهی از سر شرمندگی همراه کم نیاوردن به او میاندازم:
ـ بابا من همیشه کلید لامپ و زنگ رو قاطی میکنم کنار همن خب.
داداش هم مرا سپر بلا میکند و میفرستد تنهایی بروم سحری و حال پدررا رو به راه کنم؛ شانس آوردم کسی بیدار نشدهبود یا شاید هم «غمض عین» کرده بودند که البته از پدر با آن چشمهای درشت نافذ چشم پوشی و پرده پوشی و اینها بعید است؛ باز مامان این راهها را بلد است مثل همه مامانهای دیگر!
***
هجده بیست سالی از آن روز میگذرد، باز هم ما سحرهای ماه رمضان رفتیم مناجات خوانی و یک ساعتی مانده به اذان برگشتیم نک پا نک پا رفتیم توی آشپزخانه تا کسی از خواب بیدار نشود؛ دو نفر بودیم سه نفر شدیم ازدواج کردیم تکثیر شدیم، تا حالا که هفت هشت نفر ریز و درشت زیراندازمان را میان خیابان داور پهن میکنیم.
امسال چند روزی قبل ازشروع ماه مبارک احساس سردرد و ضعف داشتم و بخاطر اوج گیری کرونا گفتم بهتر است خودم را قرنطینه کنم؛ پایان قرنطینه من شد شب نهم ماه رمضان. همان طور که بر همگان واضح و مبرهن است شخص روزه دار به محض شنیدن «الف الله اکبر» اذان مغرب لیوان آب یا چای را سرمیکشد،خاندان ما هم میدانستند بود که با تمام شدن قرنطینه اول باید من را حوالی چهار راه گلوبندک جستجو کنند!
هیچی دیگر مجبوریم اسنپ بگیریم، چون تردد بعد از ساعت ۲۲ منع شده ما هم که هفت هشت سر عائله نمیتوانیم روی موتور پدر حساب کنیم یعنی کم هم باشیم روی وسایل نقلیه ایشان نمیتوانیم حساب کنیم. سرچهارراه که پیاده میشوم نگاهی به خیابان داور میاندازم، اول باید دلتنگی چشمم را برطرف کنم خوب تماشا میکنم؛ جای همیشگیمان کنار کیوسک نگهبانی خالیست خادمها سرجایشانند به جز یکی. از دلم میگذرد من را هم به بهشت راه میدهند؟ اینجا حوالی خیابان بهشت تهران نیست اینجا گوشهای از بهشت است.
دوتا ماسک روی هم زدهام، امسال از تونل ضدعفونی و تب سنجی خبری نیست در عوض جا به جا بنر تذکر نصب شده با نوشته «به خاطر امام حسین موارد بهداشتی را رعایت میکنم» «هنگام خروج فاصله را رعایت کنید» یک بنر سرتاسری با رنگ زمینه زرد چشمگیر هم نصب شده که رویش با خط قرمز و فونت درشت نوشته: «تا پایان مراسم ماسک خود را حفظ کنید»
نیشم زیر ماسک باز است و با چشمهای مشتاق بچهای ندید پدید همه را میبلعم! میگذارم نسیم شبانه از فضای بین ماسک و روسری به منافذ پوستم نفوذ کند.
هی تند تند اسامی آشناها را مرور میکنم و چشم میگردانم توی جمعیت، از بچههایم میپرسم: « بچهها! زهرا اینا رو ندیدین؟ مامان بابای مهدیارم نیستن انگاری...» هی لبهایم رو به پایین متمایلتر میشود. زیرانداز را با بچهها پهن میکنیم امشب تقریبا زود رسیدهایم و هنوز خیلی خلوت است سخنرانی هم شروع نشده و جزء خوانی قرآن است. همین طور جمعیت عابررا نگاه میکنم؛ کارشناسان اورژانس در حال نظارت بر اوضاع هستند اگر کسی ماسک نزده یا رعایت نکند، تذکر میدهند. خادمان با لباس هایی که یکی دو سال است متحدالشکل شده در منطقه مشخص شده خود در حال نظم دهی اند و جاهایی را که شبزندهداران مجاز به نشستن هستند نشان میدهند تا فاصله اجتماعی رعایت شود.
ایلیا یک آشنا پیدا میکند «حاجآقا امیر حاج علی». جانباز مهربانی که از همان سال اولی که دیدمش روی ویلچر در جای هیشگی خود سر سه راهی داور نشسته و پیر و جوان میآیند با او گپ میزنند. دختر و پسرم وقتی کوچک بودند حاج آقا را معرفی کردم و گفتم: « این آقا قهرمان ماست وقتی من بچه بودم آدم بدا اومدن ایران اما بعضی مردا باهاشون جنگیدن و اونا دیگه به غلط کردن افتادن و با ما نجنگیدن» از همان موقع بچهها میروند و به او سلام میکنند حاجی هم یک شکلات به آنها میدهد حالا که فاطیما بزرگ شده و خجالت میکشد پیش برود آقای حاج علی سهم شکلاتش را به برادرش میدهد تا بیاورد که گاهی وقتها نصیب مادر ایلیا میشود.
ایلیا میخواهد به دستشویی برود بلند میشوم به هوای همراهی پسرم در راه چشم میگردانم همه جا و همه کس را تا شاید آشنایی قدیمی ببینم تا نزدیک در مسجد کسی نمیبینم یکباره از دیدن یک لطافت شکوهمند جیغ میزنم پسر هول میشود: «مامان چی شد افتادی تو جوب؟»
درخت یاس امینالدولهام را دیدم، آشنایی که سال گذشته زیر بار و برگش خلوت میکردم شاخههایش را از پشت نرده دادسرا بیرون ریخته وقتی زیرش مینشینی انگار توی غاری تنها در میان جمع! نگاهی کردم و رد شدم پشت پرده و ضلع شمالی مسجد درخیابان داور قسمت بانوان است که فرشهای معروف ارک را با فاصله انداخته و خانمها همراه فرزندانشان نشستهاند. البته حضور بچهها همهجا پررنگ است چه اینجا چه قسمت خانوادگی و حتی قسمت اختصاصی آقایان. مثل سالهای قبل شلوغ نیست وسط هفته است و بچهها کلاس دارند نمیتوانند شب تا صبح بیدار بمانند. سالهاست اینجا حق تقدم با کودکان است کسی به بچهای نمیگوید حرف نزن یا از جایت تکان نخور برعکس، سالهای پیش در محوطه خالی مقابل دادگستری عده ای فوتبال بازی میکردند دخترکانی با اسکوتر رنگی چراغ دار چرخ میزدند، پسر بچههایی با دوچرخه خیابان را بالا پایین می کردند... چهار پنج سالی بود که شهرداری با همکاری طلبههای خوش ذوق همان محل را غرفه زده و هم بچهها را آموزش میداد و سرگرم میکرد، هم پدر و مادرها نفس راحتی میکشیدند. طفلیها به عشق همین فضا شبها راهی ارک میشدند. برای همه این چیزها غصهام میشود برای خاموشی خیابان برای جم نخوردن کودکان برای دست فروشانی که نیستند تا خوشحالی بدهند دست کوچولوهای شب بیدار. حتی برای خانمهایی که بساط دست سازه هایشان را میان زیرانداز خود پهن کرده و نیایش و طلب روزی حلال را کنار هم جمع میکردند، یا نوجوانانی که تمام سلیقه خود را به کار گرفته بودند از نور یک چراغ مطالعه سفری تا کاغذهای رنگی تا چیزکی را که عرضه میکردند بهتر دیدهشود.
همینطور که به سمت مسجد میرفتم، صدای جیک جیکی گوشهایم را تیز کرد دنبال منبع صدا گشتم لابد اینهم آخرین ورژن سرگرم کننده نوزادان است؛ بیچاره مادرها! از آنچه دیدم لبخندی غلیظ روی لبم نشست پسرک ده دوازده ساله ای که توی جعبه زولبیا چند جوجه گذاشته و دانه ای ده هزار تومان میفروخت! برای جسارتش دلم غنج زد و از ابتکار عملش کیفکردم دوست داشتم یکی بخرم و برای خواهرزاده ها ببرم اما من فوبیای پرنده دارم کافیست جوجه پررو توی نایلون سرک بکشد و جیغ زنان پرتش کنم و حال عابدان سحر را به کلی نابود کنم حتی بدتر از این شاید نیروهای امنیتی حاضر در مراسم بریزند سرم و گمان کنند حادثه تروریستی رخ داده یک جوجه ارزش اینهمه دردسر ندارد.
حاج منصور امشب بقیه ابوحمزه را میخواند با خودم زمزمه میکنم برمیگردم یک شاخه از پایین یاسها میچینم و میاندازم توی ماسکم، چانهام را میخاراند بینیام را مورمور میکند اما مرا از رو نمیبرد، تا عطر دارد محکوم به حبس است!
نمیدانم تا چند سال دیگر قرار است این جمع، جمع بماند؟ خود من تا چند سال دیگر میتوانم بیایم؟ تمام این سال ها با هر سختی و استرسی خود را رساندهایم؛ با نگرانی خواب ماندن صبح و دیررسیدن سرکار، با اضطراب امتحان و کلاس دانشگاه، با سختی شیر دادن بچهها و بندآوردن گریههایشان مخصوصا در شبستان مسجد و بعدها رسیدگی به دعواها و درس و مشقشان... با حظ با کیف هم آمدهایم. خدا میداند من یکی برای لذت خودم رفتهام تا ثواب شب زندهداری هرسال ازنفراتمان کم نشده خدارا شکر که اضافه هم شده و در حال بهروزرسانی است!
حالا یکی ازمحرکهایمان دخترهای نوپای سمانهاندکه روی سنگفرشها مثل جوجه اردک تلوتلو میخورند و میگویند: «خاله! بریم اضام دلا»*
*پینوشت: امام رضا علیهالسلام. خواهرزادههایم به هر جای مذهبی میگویند امام رضا. گمان میکنند همه این محلها حرم امام رضا علیه السلام هستند.