به گزارش مشرق احسان علیخانی در صفحه اینستاگرامی خود نوشت: ١٠ سال پیش، جام ملتهای آسیا در قطر بود و تیم ما با مربیگری قطبی با یک گل از کره شکست خورد و حذف شد. انتقادها زیاد بود به نحوه بازی تیم مخصوصا به افشین قطبی.
کلی تصویر خوب از حواشی بازیها در قطر داشتیم و من تصمیم گرفتم یک مستند بسازم. از ٢٠ نفر از مربیان، پیشکسوتان و صاحبنظران ِ فوتبال دعوت کردم برای مصاحبه. آخرین نفر حمیدرضا صدر بود. وقتی آمد دفتر، انرژی عجیبی با او وارد شد.
بدون گریم و هیچ ادا و اطواری نشست جلوی دوربین و ضبط را شروع کردیم. با همان انرژی همیشگی و دراماتیککردن هر اتفاق فوتبالی، شروع کرد به تحلیل صادقانه از عملکرد تیم و مثالهای تاریخ فوتبال. ضبط که تمام شد، خواهش کردم برویم باکس مونتاژ و فضای کلی مستند را ببینیم. وقتی دیدیم توی چشمهایم نگاه کرد و گفت "که چی؟! با این آش شلهقلمکار دنبال چی میگردی؟! این فضا به درد کجا می خورد؟!"
صداقت و صراحت کلام و منطقش، عین ساتور خورد به مغزم و برای جواب دادن لکنت گرفتم. نه به خاطر احترام یا ترس، به خاطر سوالات درستش. چون نکاتش کاملا درست بود و من خیلی بی دلیل هوس کرده بودم مستند جنجالی فوتبالی بسازم؛ بدون هیچ استراتژی مشخص و هدفداری.
وقت گذاشته بود آمده بود یک ساعت ضبط کرده بودیم ولی وقتی مونتاژ اولیه گفتوگوهای قبلی و دعواها را دید برایش مهم نبود که جذاب است یا جنجالی، دنبال دلیل این فضا می گشت و من را کاملا به چالش کشید!
رفتیم در اتاق که چایی یا قهوهای بخوریم با هم. احساس کرد من ناراحت شدم از شنیدن نظراتِ صریحش. شروع کرد فضا را عوض کردن با تعریف از گذشته، از آرزوهایش. از سختی هایش و لذتهایش. کلی حرف زدیم و من از همصحبتی با او غرق لذت بودم که خیلی ناگهانی گفت: "من فکر می کنم تو وقتِ اضافهی زندگیم هستم، تعدادی از خانوادهم با سرطان مُردن. حتی با سنِ کمتر از من و ژنِ این بیماری با ماست و من مطمئنم با سرطان میمیرم!"
من شوکه شدم و شروع کردم به گفتن دور از جون، انشالله ١٠٠ساله میشین و ... خلاصه از این حرفهایی که معمولا ما در این موقعیت به کسی که از مُردنش حرف میزند، می گوییم.
یکهو حرفهایم را قطع کرد و گفت: "با این حرفها باور من تغییر نمیکنه فقط زمان رفتن رو نمیدونم."
وقتی از دفتر رفت، با حامد نشستیم، حرف زدیم، فکر کردیم و تصمیم گرفتیم بیخیال آن مستند شویم و گذاشتیمش کنار، چون حرفهای دکتر صدر کاملا درست بود و فقط منتظر بودم یک نفر محکم به من بگوید که دنبال چی میگردی با این کار؟!
١٠ سال گذشت و چند روز پیش با سرطان از بین ما رفت.
آن روز در چشمهایم، آنقدر محکم از مرگش گفت که انگار به حرفی که میزد ایمان داشت و جدا از شناخت عجیبش از گذشته، آینده را هم خوب می شناخت و فقط زمان رفتن را نمی دانست.
باور عمیق آدمها چیز عجیبی است، حتی در مورد مرگشان.
دکتر صدرِ عاشق!
دکتر صدرِ دوستداشتنی!
حتما دلمان برای شما تنگ می شود.
روحش شاد
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.