به گزارش مشرق، پسرش احمد تنها ۱۰ ماهه بود که تصمیم گرفت دوباره بند پوتینش را گره بزند و عازم خط مقدم شود؛ اما این خداحافظی تا سلام دوباره ۲۳۶۴ روز زمان برد… نه راه افتادن و شیرینزبانیهای پسرک را دید و نه اولین روزی را که همسرش با بهت، لقمه نانپنیر و سبزی در کولهاش میگذاشت و با چشمانی نگران به عاقبت حاج حسین قصه فکر میکرد که بالاخره چه میشود و احمد را راهی درس و مشق میکرد.
۲۷ ساله بود که رفت و ۳۳ ساله بود که برگشت. در این ۲۳۶۴ روز و۲۳۶۳ شب، هیچ ستارهای را در آسمان سرمهای شب ندید، چرا که اصلاً رنگ سیاهی شب را ندید! او اسیر بود و محکوم بود به ثانیه ثانیه انتظار کشیدن… در انتظار آزادی یا مرگ بودن را خودش هم نمیدانست.
حاج حسین داروغه ۲۳۶۴ روز اسیر زندان موصل بود و حالا بعد از سی و یک سال آزادی، دنیایی از خاطرات تلخ را در دلش مهروموم کرده و زندگی سادهای در شهرستان ابوزیدآباد شهر کاشان دارد.
قطعاً خیلی حرفها برای گفتن دارد، اما زیاد اهل حرف زدن نیست و به اصرار، با صدایی گرفته لب به سخن باز میکند و با لهجه شیرین کاشانی تا جایی که یادآوری خاطرات نه خیلی خودش را اذیت کند و نه دختر و همسرش زهرا را که کنار ما نشسته بودند و آنها هم موفق شده بودند بعد از این همه سال، بخشی از خاطرات حاج حسین را بشنوند، تعریف میکند: «سال ۱۳۶۲، با لشگر امام حسین اصفهان از کاشان به جبهه طلائیه اعزام شدم. حاج حسین خرازی فرمانده لشکر بود که قبل از عملیات خیبر، نقشه را برای ما توجیه کرد و طی یک سخنرانی از سختی عملیات گفت تا بچهها تصمیم نهایی را برای ماندن یا برگشتن از عملیات بگیرند. حاج حسین خرازی گفت: «طی عملیاتی که قرار است انجام شود، باید داخل خاک عراق شویم؛ بین بصره و جزیره مجنون! آن جاده را به هر نحوی هست باید بگیریم. اگر این اتفاق نیفتد، احتمال سقوط جزیره مجنون وجود دارد. چند گردان دیگر هم به جز گردانهای ما در این عملیات وجود دارند؛ چند گردان از محمد رسول الله و چند گردان از جاهای دیگر…»
عملیات خیبر و پرپر شدن بچهها
حاج حسین خرازی عملیات را برای ما شرح داد و شبانه حمله شروع شد. در گل و لای و باتلاق… هرچه از سختی شرایط و صعب المسیر بودن راه بگویم کم گفتم. با هر مشقتی که بود خط را شکستیم و به سنگرهای عراقیها رسیدیم. عراقیها که ما را در سنگرهای خودشان دیدند، عاجز شدند و پا به فرار گذاشتند.
بالاخره موفق شدیم جاده را بگیریم و پشتش مستقر شویم. آفتاب که طلوع کرد و آسمان روشن شد، عراقیها پاتک (ضدحمله) را شروع کردند، تا اینکه آتش عراقیها سنگین شد. منتظر نیروهای پشتیبانی بودیم، غافل از اینکه از شدت سنگینی آتش عراقیها، نیروی پشتیبانی نتوانست جلو بیاید.
تا ساعت ۵/ ۸، ۹ و تا جایی که در توانمان بود، مقاومت کردیم اما دیگر نزدیک بود جنگ تن به تن شروع شود که نیروهایی که جراحت زیادی ندیده بودند، از منطقه دور شدند، اما بچههایی که شدت مجروحیتشان بیشتر بود، گیر افتادند.
ما در آن عملیات خیلی شهید دادیم. تا جایی که چشم کار میکرد، پیکر شهدا کنار جاده افتاده بود، آمار از دستمان دررفته بود.»
حاج حسین ندیدهها را دیده بود. در یادداشتی خواندم که سرلشکر غلامعلی رشید گفته بود: «من در طول جنگ ۲ بار گفتم «خدایا پیر شدم!» یکی در تنگه چذابه در سال ۶۰ و دیگری در عملیات_خیبر. ما در آن عملیات ذوب شدیم.» و با چیزهایی که از حاجی میشنیدم و خیلیهایش را با سکوت و تکان سر، سر به مهر میگذاشت، به یادداشت سرلشکر رشید ایمان آوردم. از روایت حاج حسین دور نشویم: «عراقیها که رسیدند، هیچ کدام از بچهها زیر دستشان زنده نماندند! از هر کس صدای ناله در میآمد با تیر خلاصی شهیدش میکردند. کامل منطقه را پاکسازی کردند! من هم مجروح شده بودم که اگر خودم را بین شهدا مخفی نکرده بودم تا متوجه زنده بودنم نشوند، الان سالها عکس قاب گرفتهام روی طاقچه دیوار خانه بود!»
حالا شده بودیم ۳ نفر...
حاج حسین که تازه چند روزی پایش را به دلیل پوکی استخوانی که یادگار! سوءتغذیه سالهای اردوگاه است، عمل کرده به سختی روی تخت جابجا میشود و ادامه میدهد: «۲۴ ساعت همان جا روی زمین بین شهدا افتاده بودم. کلی خون ازم رفته بود و دیگر رمق نداشتم. با خودم میگفتم با این همه خونریزی و تشنگی که بر من غالب شده حتماً خواهم مرد.
عزمم را جزم کردم و به سختی، لنگان لنگان و کشان کشان خودم را از آن جا دور کردم که یکدفعه خودم را بین چند بعثی دیدم که دارند با هم عربی صحبت میکنند و من هم چیزی از حرفهایشان متوجه نمیشوم. به محض اینکه چشمشان به من افتاد، غیظ کردند و با لهجه غلیظ عربی «حرکّوا حرکّوا» گفتنشان شروع شد. با همان بیحالی ۱۰ متری من را دواندند تا به جایی رسیدم که دیدم بله… ۲ تا از بچههای ایرانی دست و پا بسته روی سینه خوابیدهاند؛ یکی از بچههای گردان خودمان بود و یکی از بچههای گردان محمد رسولالله. سیم آوردند و دست و پای من را هم با همان وضعیت مجروحیت بستند و من هم به جمعشان اضافه شدم. حالا شده بودیم ۳ نفر.»
خوش به سعادتش که خوب هدیهای گرفت
حاجی به این قسمت روایت که رسید، خاطرهای یادش آمد که اشکی شد. سرش را به زیر انداخت. آهی کشید. از لیوان آبی که در پیشدستی کنار دستش بود، جرعهای نوشید و نفس تازه کرد. با صدای گرفته گفت: «یکی از همان بچهها طبق عادت همگی ما ذکری به لب آورد که افسر بعثی را بدجور عصبی کرد. بعثی بیوجدان در آن لحظه چنان از خودش بیخود شده بود که با همان عصبانیت دست دراز کرد و سیم تلفنی که نزدیکش افتاده بود را برداشت و محکم دور گردنش پیچید و درجا خفهاش کرد.
دقیق یادم نمیآید ذکری که گفت «یا الله» بود یا «یا زهرا» ولی خوش به سعادتش که خوب هدیهای گرفت و شهید شد.»
زنده ماندن در اسارت، معجزه است
حاجی که هر چند ساعت یکبار باید چند پاف اسپری آسم استفاده کند تا نفس کشیدن برایش راحت شود، معذرتخواهی میکند و وسط صحبتهایش اسپری را برمیدارد و نفس تازه میکند. ریههایش از سرمای آب اردوگاه که نزدیک به ۷ سال مجبور بودند با همان آب سرد طهارت کنند و در زمستان و تابستان، سر و بدن خود را بشورند، هر درد و بیماری را مهمانش کرده که آسم یکی از آنهاست. اسپری را کنار دیگر داروها میگذارد و صحبتش را ادامه میدهد: «آن روز تا عصر، ما را در آن منطقه چرخاندند و هر اهانتی که فکرش را بکنید به ما کردند که کمترینش پرت کردن آب دهانشان روی ما بود!
نزدیک غروب، تویوتایی آمد و ما را سوار کردند. تقریباً از منطقه جنگی خارج شده بودیم تا به پادگانی در بصره رسیدیم. کنار دیوار کابل و فلک و شوک برقی را ردیف آویزان کرده بودند.
با همان حال و روزی که داشتم بازجوییها شروع شد. به زور میخواستند اقرار بگیرند.»
به اینجای صحبتها که رسید، نگاهی به خانم و دخترش انداخت و صدایش را آرام کرد: «رحم نداشتند. شوک برقی وصل کردند. عزرائیل را جلوی چشمم دیدم.
اگر بخواهم یک جمله از سالهای اسارت بگویم این است که اگر در اسارت کسی جان سالم به در ببرد مثل یک معجزه است؛ خیلی از افرادی که با ما بودند شهید شدند.
بعد از بازجویی ما را وارد اتاقی باریک و درازی کردند و در را قفل زدند. اتاق پر بود از مجروح. شب را همان جا گذراندیم. زمین پر بود از کثافت و خون و تعفن که از زیر پایمان رد میشد و میرفت بیرون در...
صبح چند تا از مجروحها را برای بستری کردن بردند بیمارستان بغداد، که من هم جزو از آنها بودم. یکی دو روز آنجا بستری بودم. البته تصورتان از بیمارستان یک فضای استریل و بهداشتی نباشد! آنجا پر بود از مجروح… یک سرنگ را حداقل برای ۵۰ نفر استفاده میکردند! بدون اینکه حتی از آب جوش برای استریل کردن آن استفاده کنند!
بعد ما را بردند بغداد. ۲۴ ساعتی را باید در یک اتاق سر میکردیم. این اتاق به حدی کوچک بود که تا صبح نمیتوانستیم کنار هم بخوابیم، حتی نشستن کنار هم سخت بود چه برسد به خوابیدن! آنقدر هم اتاق کثیف بود که گوشه اتاق صف رژه رفتن شپشها را به چشم میشد دید.
صدای ناله و شیون؛ اولین کابوس اردوگاه موصل
ظهر روز بعد منتقل شدیم به اردوگاه موصل؛ جایی که تا روز آزادی همان جا ماندگار بودیم. اولین چیزی که از اردوگاه موصل در ذهنم ثبت شد، صدای ناله و شیونی بود که از داخل ساختمان اردوگاه در فضا پیچیده بود.
یکی از بچهها به بعثیها گفت: «اینجا شکنجه و کتک هم دارید؟ سرباز بعثی جواب داد: «لا…لا… أبدا... اینجا حمام... خوب... راحت...» ما خوشحال شدیم. حالا نگو همه چیز را برعکس جواب میدهد.
در دیگری باز شد و وقتی وارد شدیم، دیدیم این بعثیهای کلاه قرمز، کابل به دست، ردیف ایستادهاند و منتظرند تا ما از اتوبوس پیاده شویم. اسم من اولین اسمی بود که صدا زده شد و مهمان کتک خوردن زیگزاگی طونلوار بعثیها شدم. این شروع شکنجه بعثیها بود و تا یک سال بعد یعنی زمانی که صلیب سرخ بیاید و کمی شرایط را سروسامان بدهد، آزار و اذیت بعثیها هر روز زیادتر میشد.»
کل ۷ سال اسارت از یادم رفت
حاج حسین که لحظهای نگاهش به چشمهای متعجب دخترش زهرا افتاد که تا آن موقع، خاطرات اسارت را از زبان پدر نشنیده بود، نخواست بیشتر از این به خاطرات تلخش ادامه بدهد و زودتر از آن روزها گذشت: «چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۶۹ ساعت ۴ بعد از ظهر بود که صدای صدام ملعون از بلندگوها پخش شد. قطعنامه خوانده شد و خبر آزادسازی اسرا را داد. قرار شد از پسفردا آزادی اسرا شروع شود. با شنیدن این خبر زانوهایم سست شده بود. صدای خوشحالی و شادی و شکر گفتن بچهها در اردوگاه پیچیده بود.
از ۲۶ مرداد ماه بود که آزادی اسرا از اردوگاه شماره یک شروع شد. ما گروه شماره ۴ بودیم و روز چهارم نوبت به ما رسید.
از موصل آمدیم بغداد و از آنجا منتقل شدیم لب مرز. بعد از ثبت اسامی در صلیب سرخ، اسلامآباد غرب، اولین شهری بود که در ایران وارد آن شدیم. مردم در ایران استقبال گرمی از ما کردند و آنقدر گل و شیرینی روی سر و روی ما ریختند که من کل سالهای اسارت را از یاد بردم! واقعاً دستشان درد نکند...
سه روز کرمانشاه بودیم و از آنجا با هواپیما به اصفهان منتقل شدیم. بعد از چند روز قرنطینه و چکابهای مختلف، هر کدام از بچهها به شهر خودشان فرستاده شدند.
تمام خوشحالی که برای آزادی داشتم یک طرف، غم احمد ۸ سالهام که بعد از این همه مدت من را به عنوان پدرش نمیشناخت یک طرف دیگر!»
۴۰۰ سال هم باشد به پایت مینشینم...
همسر حاجی که نامههای آن روزها را ورق میزند، خاطرات تلخ دلتنگی را مرور میکند، آه میکشد و میگوید: «سال اول که از اسارت حاجی خبر نداشتم و آن یک سال بر من خیلی سخت گذشت. سال چهارم بود که تلخترین حرف را از حاج حسین شنیدم؛ حاجی در نامهای نوشته بود «اگر میخواهی بروی، برو!» اما جوابی که داده بودم این بود که «الان که ۴ ساله اسیر شدی، اگر ۴۰۰ سال هم باشد به پایت مینشینم!»
سالهای اسارت حاجی خیلی برایم سخت بود؛ هم دلتنگی اذیتم میکرد، هم بزرگ کردن احمد با شیطنتهای پسرانهای که داشت.
وقتی خبر آزادی اسرا را دادند، امامزاده صالح تهران بودیم. به خانوادهام گفتم هرطوری هست باید به کاشان برگردیم. دل توی دلم نبود برای دیدن حاجی.
لحظه موعود رسیده بود. حاجی را وسط جمعیت پیدا کردم. از شدت ضعف و سوءتغذیه و لاغری دولادولا راه میرفت، اما هیچ کدام اینها باعث نشده بود که چهرهاش را از یاد ببرم.
تا مدتها خجالت میکشیدم جلوی حاج حسین غذا بخورم، چون حاجی نمیتوانست بیشتر از ۳ قاشق غذا بخورد و این موضوع خیلی من را ناراحت میکرد. چند ماهی زمان برد تا کمکم وضعیت غذا خوردنش کمی بهتر شد.»
شاید اولین دختری که خدا در سال ۱۳۷۰ به حاج حسین و همسرش داد و اسمش را به یاد همان روزهای دوری حاجی از وطن «آزاده» گذاشتند، یکی از اسباب یادگاریهایی باشد که هر وقت قرار باشد آن ۲۳۶۴ روز اسارت برای حاج حسین و اطرافیان کمرنگ شود، دوباره همه چیز را زنده کند؛ از غم دوری مرد خانواده از کانون گرم خانواده گرفته تا خبر شیرین بازگشت حسینِ دور از وطن!