به گزارش مشرق، این ها بخشی از اظهارات نوجوان ۱۳ساله ای است که توسط کارکنان یک مجتمع تجاری دستگیر و تحویل نیروهای انتظامی شده بود. این نوجوان دانش آموز که کوله پشتی مدرسه را در دست داشت و تلاش می کرد با داستان سرایی کودکانه چنین وانمود کند فرد دیگری او را وادار به سرقت کرده است، وقتی تصاویر خودش را در دوربین های مداربسته دید، اشک ریزان ارتکاب سرقت را پذیرفت.
او پس از پاسخ به سوالات افسر دایره تجسس و بادستور سرهنگ ابراهیم خواجه پور(رئیس کلانتری ) به اتاق مددکاری اجتماعی هدایت شد تا زوایای پنهان این ماجرای تاسف بار، واکاوی و توسط مشاوران زبده دایره کلانتری بررسی شود. گزارش ها حاکی است این دانش آموز ۱۳ساله درباره ماجرای سرقت از مجتمع تجاری به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: پدرم کارمند یکی از ادارات دولتی است و در یکی از مناطق مرفه نشین شهر زندگی می کنیم.
من هم از دوران کودکی در بهترین مدارس غیرانتفاعی تحصیل می کنم و از رفاه نسبی برخوردارم به طوری که حتی کارت عابر بانک پدرم دست من است و هرآن چه نیاز مالی دارم از حساب پدرم برداشت می کنم. با وجود این چند روز قبل وقتی از مدرسه به خانه برمی گشتم در نزدیکی منزلمان از سرویس مدرسه پیاده شدم و به داخل یکی از مجتمع های تجاری در همان نزدیکی رفتم تا گشتی بزنم. در همین هنگام وقتی به لوازم پشت ویترین مغازه ها نگاه می کردم، ناگهان چشمم به ادکلنی افتاد که تبلیغات آن مارک را خیلی در فضای مجازی دیده بودم.
زمانی که چشمم به آن ادکلن افتاد وسوسه عجیبی وجودم را فراگرفت. داخل مغازه رفتم و زمانی که فروشنده با مشتریان دیگر مشغول گفت و گو بود و حواسش از من پرت شد، در یک لحظه ادکلن را برداشتم و از مغازه خارج شدم. سپس دور دیگری در آن جا زدم و پشت ویترین یک فروشگاه زیور آلات نقره ای ایستادم. یک جفت گوشواره زیبا چشمم را گرفته بود. حالا که ادکلن را به راحتی برداشته بودم، احساس می کردم گوشواره ها را هم می توانم سرقت کنم. نقشه ام درست از آب درآمد.
هنگامی که حواس فروشنده پرت شد من در یک چشم به هم زدن، گوشواره ها را برداشتم و به خانه رفتم. زمانی که ادکلن و گوشواره ها را از کوله پشتی ام بیرون آوردم مادرم با تعجب از من در این باره سوال کرد ولی من که در بین راه پاسخم را آماده کرده بودم به پدر ومادرم گفتم پدر یکی از همکلاسی هایم شرکت بزرگ تبلیغاتی دارد و این ها را برای من هدیه آورده است.
درحالی که این جمله را می گفتم گوشواره را نیز به خواهرم دادم تا او را خوشحال کنم. پدر و مادرم نیز حرف هایم را پذیرفتند و چیزی نگفتند تا این که روز بعد در نزدیکی مدرسه و به بهانه خرید خوراکی از سرویس پیاده شدم. ساعت اول درس زبان انگلیسی داشتم، من هم که هیچ علاقه ای به این درس نداشتم و به سختی آن را می آموختم، با خودم تصمیم گرفتم که دو ساعت اول را به مدرسه نروم، به همین دلیل دوباره به همان مجتمع تجاری رفتم و مشغول نگاه کردن به لوازم پشت ویترین ها شدم اما هنوز چند دقیقه بیشتر از حضورم نگذشته بود که ناگهان با ماموران انتظامات روبه رو شدم.
آن ها که مرا شناسایی کرده بودند با پلیس تماس گرفتند و مرا به کلانتری آوردند. خودم نیز گیج بودم و نمی دانستم چرا دست به این کار زشت زدم. به همین دلیل به دروغ گفتم خانواده ام در شهرستان هستند و فرد دیگری مرا وادار به سرقت کرده است. اما وقتی تصاویر خودم را در حال سرقت دیدم مجبور شدم حقیقت ماجرا را برای پلیس بازگو کنم و...