به گزارش مشرق، از روزی که خانم مدیر با زبان بیزبانی گفت: «مدرسه من، جای دختری نیست که نه پا دارد برای رفتن پای تخته و نه دست دارد برای مشق نوشتن»، درست ۲۰ سال میگذرد و آن دختر کوچولوی معلول حالا نهتنها مدرسه و دانشگاه را با موفقیت پشت سر گذاشته بلکه بهعنوان یک کارآفرین باانگیزه و پرتلاش، برای خودش برو و بیایی دارد. برای «فاطمه بلخکانلویی» این سالها با تمام فراز و نشیبهایش، مثل کلاس درسی بوده برای کسب تجربههای ارزشمند. از خودش بپرسید، میگوید درهای موفقیت از وقتی به رویش باز شد که تصمیم گرفت گوشهایش را به روی هرچه حرف تلخ و ناامیدکننده و درهای قلب و فکرش را به روی افراد و افکار منفی، ببندد و فقط روی یک چیز متمرکز شود؛ کار و کار و کار. و نتیجه، شیرینتر از آنی بود که تصورش را میکرد. کارگاهی که به همت فاطمه در روستای «آداغان» برپا شد، نهفقط برای خودش بلکه در دل تمام کسانی که «نمیتوانم» ملکه ذهنشان شده بود، نور امید روشن کرد و به آنها انگیزه حرکت داد.
در روزهایی که دختر بااراده ماکویی و همکارانش برای روشن نگهداشتن چراغ این کارگاه به طور شبانهروزی مشغول کارند، پای صحبتهایش نشستیم و او حتی تلخیهای زندگیاش را هم با لبخند برایمان روایت کرد.
«فاطمه بلخکانلویی»، کارآفرین معلول ماکویی
خانم مدیر گفت: تا من هستم، این بچه جایی در مدرسه ندارد!
«تا ۶، ۷ سالگی همهچیز عادی بود. با اینکه میدیدم برخلاف بچههای دیگر، پاهایم حس ندارد و نمیتوانم راه بروم، اما مشکل چندانی برای انجام کارهایم نداشتم. گرچه دستهایم هم معلولیت داشت، اما کفش به دست میکردم و به صورت چهار دست و پا روی زمین حرکت میکردم. ماجرا از وقتی شروع شد که باید به مدرسه میرفتم. مادرم مرا برای ثبتنام به مدرسه روستا برد اما خانم مدیر قبول نکرد. تا معلولیتهای جسمی حرکتی مرا دید، گفت: «این بچه، شرایط نشستن سر کلاس را ندارد. نمیتواند پای تخته برود. نمیتوانم ثبتنامش کنم.» من درکی از موضوع نداشتم اما برای خانوادهام سخت بود که فرزندشان به دلیل شرایط جسمی از مدرسه رفتن محروم شود. اینطور بود که رفتوآمدهای پدرم به بهزیستی شروع شد. فکر میکردند اگر من ویلچر داشته باشم، مدرسه قبولم میکند. اما پیگیریهای پدرم به نتیجه نرسید و بهزیستی به من ویلچر نداد.»
فاطمه بلخکانلویی همینطور بیمقدمه میرود سر اصل موضوع؛ همانطور که خودش در کودکی با ماجرای معلولیت مادرزادیاش و محدودیتهای ناشی از آن مواجه شده بود. شاید فکر کنید سرنوشت دختری که به دلیل مشکلات جسمی از همسالانش جدا و بهاصطلاح عقب افتاد، چیزی جز گوشهگیری و حبس شدن در گوشه خانه نمیتواند باشد. داستانی که فاطمه در ادامه تعریف میکند اما هیچ شباهتی با این پیشبینیهای کلیشهای ندارد: «درست است مدرسه مرا قبول نکرد، اما اینطور نبود که در خانه بنشینم و کاری نکنم. مادرم وقتی دید مرغ خانم مدیر یک پا دارد و میگوید: «تا من اینجا هستم، اجازه نمیدهم این دختر به مدرسه بیاید»، مرا با خودش به کلاس نهضت سوادآموزی روستایمان برد. راستش را بگویم، شاید اگر با خودم بود، هیچوقت به نهضت نمیرفتم اما مادرم هرطور بود، مرا با خود میبرد.
خوب یادم است در زمستانهای سخت روستایمان که همهجا پر از برف بود، مادر مرا با فرغون به کلاس نهضت میرساند. البته آنجا هم وقتی نیاز به پای تخته رفتن بود، همکلاسیها که همگی از من بزرگتر بودند، مرا بغل میگرفتند و من در آن حالت، روی تخته مینوشتم. خلاصه، شرکت در آن دورهمی خانمهای روستا که بیشتر از درس، بافتنی آموزش داده میشد!، حداقل این حسن را داشت که توانستم الفبا را یاد بگیرم. اتفاقی که در ادامه، حسابی مرا جلو انداخت.»
مدرسه برای من از کلاس پنجم شروع شد
«۱۲، ۱۳ ساله بودم که انتخابات مجلس تبدیل به یکی از مهمترین اتفاقات زندگیام شد! در آن دوره، آقایی به نام «سلیمان جعفرزاده» از شهر ما (ماکو) در انتخابات نامزد شده بود و یک روز برای تبلیغات به روستایمان آمد. پدرم از فرصت استفاده کرد و مرا به جلسه دیدار مردمی ایشان برد و با توصیف شرایطم، از آقای نامزد درخواست ویلچر کرد. او هم در جواب گفت: «شما دعا کنید من رأی بیاورم، هم برای دخترتان ویلچر تهیه میکنم و هم پیگیری میکنم مدرسه قبولش کند.» خواست خدا بود که آقای جعفرزاده رأی آورد و آنقدر هم خوشقول بود که هر وعدهای به ما داده بود، عملی کرد؛ هم بهزیستی با پیگیری ایشان به من ویلچر داد و هم مشکل مدرسه رفتنم حل شد. البته آن موقع، مدیر مدرسه هم عوض شده بود. روزی که به دیدار آقای نماینده رفته بودیم، گفت: «نامه دادهام و هماهنگیهای لازم انجام شده. از مهرماه میتوانی از کلاس اول راهنمایی شروع کنی»...! ایشان لطف داشت چون دلش نمیخواست من از همسالانم عقب بیفتم اما من از شرایط تحصیلی خودم بیشتر آگاه بودم. گفتم: من حتی حروف الفبای فارسی را زیاد بلد نیستم. با این شرایط، چطور بروم راهنمایی و سر کلاس عربی و انگلیسی بنشینم؟ از کلاس پنجم شروع میکنم که تسلطم به حروف الفبا و فارسی حرف زدن، بیشتر شود. خلاصه از ۱۳، ۱۴ سالگی و از پایه پنجم، پای من به مدرسه باز شد و با تمام مشکلاتی که سر راهم بود، شاگرد چهارم کلاس شدم و انگیزهام برای ادامه راه بیشتر شد.»
صورت دختر سختکوش روستای «آداغان» به خنده باز میشود وقتی که از عبور موفقیتآمیز از اولین و شاید بزرگترین مانع زندگیاش میگوید و البته یادش نمیرود از کسانی که پای دویدنش در این مسیر شدند، یاد کند: «علاوهبر خانوادهام که همیشه حامیام بودند، دوستان خوبی هم داشتم. خیال مادر و پدرم راحت بود که بچههای روستا در مسیر خانه تا مدرسه و بالعکس مرا همراهی میکنند. چند نفر از بچهها شال گردنهایشان را به دستههای ویلچر میبستند و میکشیدند، دو نفر هم از پشت هل میدادند و مرا تا مدرسه میبردند. نمیدانید چقدر به ما خوش میگذشت. گاهی بچهها آنقدر با عجله و شتاب ویلچر را هل میدادند که تعادلم به هم میخورد و به زمین میافتادم. اما با اینکه بدنم درد میگرفت، کلی میخندیدیم و اصلاً یادمان میرفت چه اتفاقی افتاده. دوره راهنمایی که به خوبی تمام شد، نوبت به یک تجربه جدید رسید؛ تحصیل در دبیرستان و زندگی در خوابگاه.»
محاکمه در خیابان!
«۳ سال دبیرستان در رشته تجربی را در شهر پُلدشت خواندم و شنبه تا چهارشنبه در خوابگاه بودم. درواقع در یک ساختمان بودیم که طبقه اولش به کلاسهای درس اختصاص داشت و طبقه دوم، خوابگاه بود. عادت کرده بودم ۲۵ پله میان دو طبقه را خودم با کمک نردهها بالا و پایین میرفتم. در بقیه کارها هم، دوستان خوابگاه کمکم میکردند. مقطع پیشدانشگاهی که رسید، شرایط تغییر کرد. باید به شهر ماکو میرفتم و دیگر هم خبری از خوابگاه نبود. و این یعنی پدرم باید هر روز برای رفتوآمد، ماشین دربست برایم میگرفت. اما الحمدلله مشکلی پیش نیامد چون هم بهزیستی در هزینههای رفتوآمد کمکمان کرد و هم برخلاف آن خانم مدیر روستا، مسئولان مدرسه حسابی هوای مرا داشتند...»
چیزی در ذهن فاطمه جرقه زده که میان کلماتش فاصله میافتد. انگار میان گفتن و نگفتن، مردد است. اما بالاخره دلش را به دریا میزند و میگوید: «در مدتی که برای پیشدانشگاهی در ماکو بودم، چند بار یک خانم را در خیابان دیدم که با کنجکاوی به من نگاه میکرد. یکبار که همراه خواهرم بودم، بالاخره آن خانم جلو آمد و گفت: «ببخشید میتونم بپرسم اهل کجایید؟» ما با تعجب نگاهش کردیم. دوباره گفت: «اهل روستای آداغان هستید؟» وقتی به تأیید سرتکان دادیم، لحظاتی مرا نگاه کرد و رفت. یک خاطره مبهم در ذهنم زنده شده بود. حدس میزدم خودش باشد. وقتی از خواهرم که در مدرسه روستا درس خوانده بود، پرسیدم، تأیید کرد. آن خانم، همان خانم مدیر دوره کودکیام بود. مرا شناخته و فهمیده بود که در دبیرستان درس میخوانم. نمیدانم چه احساسی پیدا کرده بود اما در آن برخورد، هیچکدام حرفی نزدیم. میدانید من به چه چیزی فکر میکردم؟ به آن چند بچه معلولی که در روستا وضعیت مشابه من داشتند و به خاطر مخالفت این خانم مدیر با مدرسه رفتنشان، برای همیشه بیسواد ماندند. شاید آنها مثل من، خانواده پیگیری نداشتند یا اتفاقات خوب سر راهشان قرار نگرفت...»
راه رفتن؛ رؤیایی که محقق نشد...
«رتبه ۷ هزار در کنکور سراسری، رتبه بدی نبود. با احتساب سهمیه منطقه ۳ و شرایط معلولیتم، عدد رتبهام برای انتخاب رشته، بهتر هم میشد و میتوانستم در دانشگاه دولتی تبریز یا ارومیه قبول شوم. اما یک دلیل باعث شد اصلاً سراغ انتخاب رشته نروم. در پرسوجوهایم متوجه شدم هر دو دانشگاه، پله دارند و همین کافی بود برای اینکه نتوانم به آنها فکر کنم. بنابراین سال ۹۳ در کنکور دانشگاه آزاد شرکت کردم و در رشته حسابداری دانشگاه شهر ماکو قبول شدم. اما این تنها اتفاق مهم آن سال نبود. آن سال، با تشویق آقای احمدیان، فرماندار سابق ماکو، تصمیم گرفتم پاهایم را عمل کنم. ایشان هر وقت برای سرکشی به روستای ما میآمد، به خانه ما هم سر میزد و همهجوره از من حمایت میکرد. واقعاً میتوانم بگویم آقای احمدیان به گردن من، حق پدری دارد. یکبار ایشان پیشنهاد کرد پاهایم را عمل کنم و از زانو به پایین که بیحس بود، پای مصنوعی بگذارم تا بتوانم راه بروم.
فرماندار سابق ماکو که یکی از مهمترین حامیان فاطمه بود
با لطف آقای فرماندار به بیمارستان ارومیه رفتیم اما پزشکان بعد از انجام معاینات و آزمایشات، این موضوع را بهکلی رد کردند. گفتند چون حدود ۲۰ سال در حالت نشسته بودهای و هیچ حرکتی روی پایت نداشتهای، پای مصنوعی، جواب نمیدهد. پزشکان ۳ بار مرا از این عمل منصرف کردند و از اتاق عمل برگرداندند اما آقای احمدیان که مثل دخترش به من محبت داشت، باز هم امیدوار بود و گفت: «یک عمر به دلت میمانَد که چرا عمل نکردی.» بالاخره با رضایت خودم پاهایم را از زانو به پایین قطع کردند. برایم پای مصنوعی هم ساختند و ۲ سال هم کاردرمانی کردم اما متاسفانه به نتیجه نرسید. از یک طرف، پاهایم توان نداشت و از طرف دیگر، با توجه به معلولیت دستهایم، نمیتوانستم عصا به دست بگیرم. در رفتوآمدهایم به بیمارستان، متوجه شدم پاهای مصنوعی پیشرفته، میتواند رویای راه رفتن را برای من عملی کند اما برای ساختن این پاها باید به خارج از کشور بروم و هزینه زیادی صرف کنم که از عهده من خارج است.»
فاطمه در دانشگاه ماکو
وقتی فارغالتحصیل بیکار حسابداری به فکر کارآفرینی میافتد
اگر تصور کردهاید این اتفاق برای فاطمه، آخر خط بود و باعث شد انگیزههایش برای تلاش و حرکت را از دست بدهد، هنوز قهرمان این داستان را خوب نشناختهاید. از حال و هوایش در روزهای بعد از آن عمل سخت که میپرسم، لبخندبرلب میگوید: «با اینکه موفقیت آن عمل، زندگیام را متحول میکرد اما از بینتیجه بودنش، اصلاً ناامید نشدم. وقتی کاردرمانی به نتیجه نرسید، دیگر دنبالش را نگرفتم چون اگر آن مسیر را ادامه میدادم، از دانشگاه میماندم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و در دانشگاه ثبتنام کردم. رشته موردعلاقهام، روانشناسی بود اما با اعتماد به نظر مشاوران، تحصیل در رشته حسابداری را شروع کردم. آنها معتقد بودند با توجه به اینکه ماکو، منطقه تجاری است و شرکتهای زیادی در آن فعال است، رشته حسابداری بازار کاری خوبی دارد.
با این حال، من نتوانستم با مدرک کارشناسی حسابداری، کار پیدا کنم. یا شرکتها پله داشتند و یا حقوق پیشنهادیشان آنقدر کم بود که باید یک چیزی هم رویش میگذاشتم تا بتوانم هزینه تاکسی دربست برای رفتوآمدم را بدهم. یک سال که به همین ترتیب گذشت، اطرافیان گفتند با این شرایط، بهتر است خودت یک کار راه بیندازی. در همان ایام، یک روز به کارگاه تولید پوشاک که خواهرم در آن کار میکرد، رفتم تا با صاحب کارگاه که خانمی از دوستان خانوادگیمان بود و دستی هم در کارهای خیر داشت، مشورت کنم. وقتی از شرایطم برایش گفتم، حسابی به من انگیزه داد و گفت: «تو شروع کن، من هم حمایتت میکنم.»
از آن روز به بعد، همه فکر و ذکرم شده بود راهاندازی یک کسب و کار مستقل. اما چطور؟ من که سرمایهای برای شروع کار نداشتم. دیده بودم مردم علاقهمند و خیّر در فضای مجازی به بیماران و افراد معلولی که اعلام نیاز کردهاند، کمک میکنند. با خودم فکر کردم شاید من هم با راهاندازی یک پویش (کمپین) در فضای مجازی بتوانم از کمک مردم استفاده کنم. البته نگاه من، قرض گرفتن از مردم بود. اینطور بود که شروع کردم به رایزنی با فعالان فضای مجازی شهرمان و شرایط و هدفم را برایشان توضیح دادم. در همان روزها، چند سرمایهدار کرمانشاهی که از شرایط من مطلع شدهبودند، گفتند: «ما سرمایه مورد نیازت برای راهاندازی کسب و کار را به تو میدهیم. دیگر نیازی به راهاندازی کمپین نیست.» اما هدف من این بود که به بهانه این کمپین، خودم، شرایطم و زندگیام هم به مردم معرفی شود. بنابراین پیشنهادشان را نپذیرفتم. دوباره به سراغ صفحات فعال فضای مجازی که از تمام استان فالوئر داشتند، رفتم.»
فاطمه در کنار ساختمان کارگاهش در روستای آداغان در شهر ماکو
این کارگاه روی محبت همشهریانم بنا شده
«از میان صفحات پرمخاطب، صفحه آقای «آلان مامدی» را انتخاب کردم. ایشان هم واقعاً به من لطف داشت و حتی داوطلبانه کمپین جمعآوری کمک برای مسجد روستایشان را متوقف کرد و کمپین مرا شروع کرد. و اتفاق خیلی خوب و دلنشینی رقم خورد. میتوانم بگویم تقریباً همه فعالان مجازی استان و خوانندهها و هنرمندان، پای کار من آمدند و هرطور میتوانستند از کمپینم حمایت کردند. در نهایت با لطف همشهریان و هموطنان، ۱۱۱ میلیون تومان کمک نقدی جمع شد و علاوهبرآن، چند نفر اعلام کردند با مهارتشان به راهاندازی کارگاهم کمک میکنند.»
با مزه مزه کردن لفظ «کارگاهم»، انگار قند در دل فاطمه آب میشود. از آن روزها یک سال میگذرد اما هر بار یادآوری به ثمر نشستن ایدهای که یک رویای دور به نظر میرسید، تمام وجود دختر سختکوش ماکویی را پر از شادی میکند. حالا مشتاقم از چند و چون راهاندازی کارگاه بدانم. فاطمه هم معطلم نمیکند و میگوید: «پدرم قطعه زمینی در روستایمان به من هدیه کرد و با کمکهای مردم توانستیم ساختمان کارگاه را در آن بسازیم. آن دوستانی که وعده اهدای مهارت داده بودند هم حسابی خوشقول بودند و کارهایی مثل سیمکشی و کاشیکاری کارگاه به دست آنها انجام شد. با باقیمانده آن پول پربرکت هم، ۲ چرخ صنعتی، یک چرخ سردوز و یک اتو خریدیم.
خیاطی کردن فاطمه با وجود معلولیت دستهایش
با این حال این تجهیزات برای شروع کار کارگاه، کافی نبود. بنابراین از بهزیستی وام گرفتم و تعداد چرخهایمان را بیشتر کردم. اما اینها بخش سختافزاری ماجرا بود. میدانستم برای ورود به کار تولید پوشاک، باید به شکل اصولی خیاطی یاد بگیرم. بنابراین در همان روزها در کلاسهای فنی و حرفهای شرکت و شروع به یادگیری مهارت خیاطی کردم. بعد از گذشت حدود یک سال، هنوز هم این کلاسها ادامه دارد چون دوست دارم هنر خیاطی را تا سطح دوختهای تخصصی یاد بگیرم.»
... و من کارآفرین شدم
«بالاخره ساختمان کارگاه تکمیل و کارمان شروع شد. بعد از چند پیشنهاد، در نهایت اسم کارگاهمان را تولیدی پوشاک «رحمان» گذاشتم. رحمان، صفت خداست. آخه من خیلی خدا را دوست دارم...» فاطمه لبخند میزند و من مبهوت نگاهش میکنم. انگار سئوالم را از نگاهم خوانده باشد، با لبخند میگوید: «یادم نمیآید از شرایطم گله کرده باشم. پیش خدا از چه کسی گلایه کنم؟ میدانم اگر کمبودی داشته باشم، جز خدا هیچکس دیگری نمیتواند آن را به من بدهد. پس به آنچه خدا به من داده و نداده، راضیام. من پذیرفتم معلولیت، محدودیت است. فقط باید با آن کنار آمد و شکستش داد.»
*و من خدا را دارم بین تمام نداشته هایم
تا میگویم: برگردیم به ماجرای کارگاهت، گل از گلش میشکفد و میگوید: «کارمان را با دوخت روپوش مدرسه برای دانشآموزان روستایمان و سفارشهای محدود لباس ورزشی از ارومیه شروع کرده بودیم اما آبان ماه پارسال اولین سفارش رسمی و پرتیراژمان را گرفتیم و روز ۱۲ آبان سال ۱۴۰۰ اولین کار رسمیمان را تولید کردیم و همه قبول کردند ما یک واحد تولیدی هستیم.
کمکم کارمان بیشتر شناخته شد و سفارشهای بیشتری گرفتیم. حالا دو نوع تولید داریم؛ لباس محلی که خواهرم مسئولیت این بخش را بر عهده دارد. و لباس فرم مدارس، ادارات و کارخانهها. البته از بازار تهران هم سفارش دوخت شومیز داریم. همینجا لازم است از آقای کاظمی، فرماندار محترم ماکو بابت حمایتهایشان تشکر کنم. من یکبار ایشان را از نزدیک دیدم و از راهاندازی کارگاهمان برایشان گفتم و درخواست کردم از ما حمایت کنند. تعدادی از کارخانههایی که بعدها به ما سفارش کار دادند، گفتند: شما را فرمانداری به ما معرفی کرده است. این حمایت، خیلی برای ما ارزشمند است.»
بچههای بهزیستی اینجا صاحبخانهاند
اما فاطمه گروه تولیدیاش را با حضور چه کسانی تکمیل کرد؟ میپرسم و در جواب میگوید: «از همان اول، اولویتم این بود که افراد تحتپوشش بهزیستی در کارگاهم مشغول کار شوند. در زمان اجرای کمپین در فضای مجازی هم این نکته را به طور رسمی اعلام کردم و گفتم: یکی از اهدافم از راهاندازی کارگاه، ایجاد اشتغال برای افراد تحت پوشش بهزیستی است. وقتی کاربران فضای مجازی علتش را پرسیدند، گفتم: چون خودم سختیهای معلولیت را چشیدهام و میدانم بیکاری و بیپولی برای یک معلول، رنج مضاعف دارد. گروهی از کاربران هم به همین دلیل به کمپین ما کمک کردند. من به قولم عمل کردم و الان، تمام افرادی که در کارگاهم مشغول کارند، حداقل یکی از اعضای خانوادهشان تحت پوشش بهزیستی است. من یک قول دیگر هم به کاربران عزیزی که به من کمک کردند، دادم که حتماً به آن هم عمل خواهم کرد.»
*نحوه خیاطی کردن فاطمه با وجود معلولیت دست و پا
خانم کارآفرین مکثی میکند و از قولی که برای خودش هم حسابی مهم است، اینطور میگوید: «در زمان اجرای کمپین، به تمام کاربران محترم میگفتم: لطفاً فیشهای واریزیتان را پیش خودتان نگه دارید. من این کمک شما را قرض حساب میکنم. و هر وقت کارگاهم راه افتاد و رونق گرفت، حتماً این بدهی را تسویه میکنم؛ یا همان مبلغ را به شما برمیگردانم یا ترتیبی میدهم تشریف بیاورید کارگاهم و معادل آن، لباس خرید کنید. برخلاف برخی افراد که در فضای مجازی کمک جمع میکنند و بعد هیچ خبری از آنها نمیشود، من دوست دارم خیّران عزیزی که از من حمایت کردند، بدانند و ببینند سرنوشت پولی که کمک کردند، چه شد. به همین دلیل به بهانههای مختلف درباره کارگاهم و کار خیاطی خودم اطلاعرسانی میکنم.»
شب و روز بیداریم اما لذت میبریم
«ما در حال حاضر ۷ تا چرخ داریم، یک چرخ سردوز، یک اتو. بخش بستهبندی و رانندههایی که بارهایمان را جابهجا میکنند هم که حساب کنیم، به طور مستقیم و غیرمستقیم، ۲۰ نفر بهواسطه کارگاه ما مشغول کار هستند. من خدا را شاکرم و فکر میکنم با توجه به عمر کوتاه کارگاهمان، آمار خوبی است.»
فاطمه نگاهی به همکارانش میاندازد و در ادامه میگوید: «اینجا باید از حمایتهای خانوادهام تشکر کنم. مادر، ۳ خواهر و زن عمویم همکارم هستند اما با توجه به اینکه کارگاهم در کوچه خودمان است، تمام خانوادهام درگیر کار کارگاهند و به من کمک میکنند. کار خانوادگی، هم شیرین است و هم سخت. خب، کار ما زیاد است و تعداد چرخهایمان، کم. به همین دلیل شبانهروزی و در دو شیفت کار میکنیم؛ کارکنان کارگاه در شیفت روز کار میکنند و اعضای خانواده، شبها در کارگاه میمانیم و سفارشها را آماده میکنیم. اگر حمایت و همراهی خانوادهام نبود، کارگاهم سرپا نمیماند.»
منتظر برند ما باشید
از برنامههای آینده که میپرسم، دختر خستگیناپذیر ماکویی که سرش درد میکند برای کارهای بزرگ و به همین خاطر، ثبتنام در انتخابات شورای اسلامی روستا را هم در کارنامه دارد، نفس بلندی میکشد و میگوید: «دوست دارم کارمان را گسترش بدهیم. میدانید، فعلاً فقط خط تولیدمان فعال است. ازآنجاکه سرمایه نداریم خودمان پارچه بخریم، فقط سفارش بیرونبر میگیریم. یعنی مشتری خودش پارچه میخرد و به ما میدهد و ما کار برش و دوخت را انجام میدهیم و سفارش آماده را تحویلش میدهیم. این مدل کار، خیلی زحمت دارد. به خاطر همین است که ما شب و روز کار میکنیم و خواب نداریم. اما با اینهمه زحمت، چیز زیادی دستمان را نمیگیرد چون فقط پول دوخت میگیریم و با توجه به تیراژ بالای سفارشها، اجرت دوخت هر تک سفارش، خیلی ناچیز میشود.
*نمایی از کارگاه فاطمه
البته اشتباه نشود؛ ناراضی نیستم ها. درست است الان کارمان سود ندارد، اما ضرر هم نمیکنیم و هزینههایمان جبران میشود. ما هم در ابتدای راه هستیم و در عوض تمام فشارهایی که تحمل میکنیم، داریم تجربه کسب میکنیم. این دوره، فرصت خوبی است برای اینکه انواع پارچهها را بشناسیم و با انواع دوختها و مدلها آشنا شویم.
*نمایی از فعالیت فاطمه در کارگاه
اما به آینده هم فکر میکنیم. دوست دارم به سطحی برسیم که تمام کار، متعلق به خودمان باشد و در تولید یک محصول مثلاً مانتو، برند شویم و همه ما را بشناسند. علاوهبراین، دلم میخواهد در زمینه طراحی لباس هم فعالیت کنیم. میدانم برای این هدف، هم سرمایه لازم است هم باید آموزش ببینیم. امیدوارم در آینده نزدیک بتوانیم به این مرحله برسیم.»
با آدمها و افکار منفی کاری ندارم
اگر یک سئوال را نپرسیده بگذارم، این گفتوگو ناقص میماند. میگویم: هیچوقت به این موضوع فکر کردهای که آن خانم مدیر دوره کودکیات را به کارگاهت دعوت کنی تا بیاید و موفقیتت در تحصیل و کار را ببیند؟ فاطمه نمیگذارد جملهام کامل شود و فوری میگوید: «نه! من به طور کلی خودم را از آدمها و افکار منفی دور نگه میدارم.» میخواهم برداشت خانم کارآفرین را تصحیح کنم. میگویم: مقصودم این بود که بیاید و با دیدن موفقیت تو، نگاه و فکرش نسبت به افرادی که شرایط مشابه تو دارند، تغییر کند... فاطمه دوباره با قاطعیت در جواب میگوید: «نه! علاقهای به این کار ندارم. من، مسئول تغییر دادن افکار دیگران نیستم.»
تقدیر از فاطمه بلخکانلویی به عنوان کارآفرین برگزیده در نوروز۱۴۰۱
دوست دارم از دست رهبر لوح تقدیر بگیرم
میخواهم پرونده این گپوگفت دلپذیر را ببندم که فاطمه بلخکانلویی با اشاره به لوح تقدیری که هنوز مهر پای آن خشک نشده، میگوید: «نوروز امسال در روز جمهوری اسلامی، در مراسمی از افراد موفق شهر ماکو تقدیر شد و من هم بهعنوان کارآفرین برگزیده، لوح تقدیر گرفتم. خیلی اتفاق شیرینی بود. ما در این ۴، ۵ ماه واقعاً به اندازه ۴، ۵ سال زحمت کشیدیم و شبانهروزی کار کردیم و خیلی خوشحالم که به لطف خدا این تلاشها دیده شد. اما... اما من یک آرزوی بزرگتر دارم. راستش را بخواهید همیشه آروز داشتم رهبر را از نزدیک ببینم چون خیلی دوستشان دارم. اما حالا طور دیگری به این اتفاق فکر میکنم. در آن مراسم هم وقتی از من پرسیدند: آرزویت چیست، درباره همین موضوع صحبت کردم. هنوز هم آرزویم دیدار رهبر است اما حالا دوست دارم بهعنوان کارآفرین نمونه از دست ایشان لوح تقدیر بگیرم.»