به گزارش مشرق، اینها را علی مولایی نوجوان انقلابی دهه ۵۰ و جانباز شیمیایی فعلی که حالا پنجاه و نهمین سال از زندگی اش را می گذراند، می گوید. مثل همان نوجوان انقلابی، در صدایش شوری برای بیان اتفاقات آن روزها موج میزند. انگار همه چیزهایی که میخواهد بگوید مثل فیلم از جلوی چشمانش رد میشود و افسوس و اعتراض را در لحنش می ریزد که؛ چطور این همه جنایت منافقان و رشادت جوانان انقلاب را بگویم ؟! دلم میخواهد چیزی جا نماند اما...
جرقه ای به نام تکه پارههای پیکر یک زوج انقلابی
سال ۵۵ من هنوز راهنمایی بودم که حسن و محبوبه دو معلم انقلابی که زن و شوهر بودند، از دست ساواک به یکی از خانههای محل ما در مصباح کرج پناه آورده بودند. یک شب درخانه بودیم که صدای شلیک چند تیر از سمت باغ یکی از دوستانم شنیده شد. سراسیمه به سمت باغ دویدیم. شهربانیچیها و ساواک در آنجا سنگر گرفته بودند. چند تیر از خانه به سمت باغ و بالعکس شلیک شد. شلیک از خانه که قطع شد، ماموران ساواک دو نارنجک از پنجره به داخل خانه پرتاب کردند، حسن و محبوبه همانجا شهید شدند.
جنازه هایشان را که بردند، داخل خانه رفتیم؛ تکه پاره های بدنشان به سقف و در و دیوار چسبیده بود. آنوقتها سنم کم بود؛ حدود ۱۳ سال داشتم و از دیدن این صحنه حالم به هم میخورد.
اما این ماجرا جرقه ای در من بوجود آورد و باعث شد که کم کم در جریان انقلاب قرار بگیرم و بیشتر تلاش کردم که مورد جریانات انقلاب و مبارزان انقلابی بدانم. کم کم با نیروهای انقلابی مسجد محل همراه شدم و این آغاز ماجرا بود.
دوستی با رضا
من و رضا از قبلِ انقلاب دوست بودیم و باهم در راهپیمایی ها شرکت می کردیم. همه راهپیمایی ها باهم بودیم. آنوقتها مجسمه شاه در میدان کرج بود و در یکی از روزهای قبل از انقلاب، زیر مجسمه یک زره پوش ایستاده بود و اطراف میدان پر از گاردشاهنشاهی و تانک بود.
رضا یک موتور یاماها داشت؛ باهم کوکتل مولوتوف درست کردیم. سوار موتور شد و من ترکش نشستم. به من گفت؛" چیزی نیست علی اینو اگه بندازی تو لاستیک زره پوش، آتیش می گیره. "
من کوکتل مولوتوف را انداختم اما در فاصله نیممتریِ لاستیک به زمین خورد و زرهپوش هیچش نشد. گاردیها ما را به رگبار بستند. فرار کردیم به کوچه پشت مسجد جامع و در یک خانهای تا شب پنهان شدیم.
میخندد و میگوید: نمیدانم چرا زیر آن همه رگبار هیچ چیزمان نشد، ماندیم که او مردم را ترور کند و اعدام شود و من بروم جبهه و شیمیایی شوم!
تانک در مقابل مردم
در یکی از راهپیمایی های قبل از انقلاب وقتی جلوی مسجد صاحب الزمان روبروی پاساژ آزادی آمده بودیم، گارد شاه برای مقابله با مردم تانک چیفتن آورده بود و از آنجا با تیربار کالیبر ۷۵ آمریکایی به سینه شهیدگوزلی زد. مردم پیکر شهید را روی دست گرفتند و دنبال تانک رفتند و تانک را فراری دادند.
دو تفکر مقابل هم
بعد از انقلاب در بهار ۵۹ که هنوز امتحانات ثلث سوم شروع نشده بود، در همین مدرسه دهخدا کرج کلاس دوم دبیرستان بودم. رضا و چندتا از همکلاسیها هوادار مجاهدین خلق بودند و من عضو انجمن اسلامی مدرسه؛ اما کسی از دوستانم نمیدانست و فکرش را هم نمیکردند که من با آنها همراه نیستم. آن روزها گروههای مختلف از جمله مجاهدین خلق به شدت در مدارس و دانشگاهها فعالیت داشتند و اعلامیه هایی که میدادند من به انجمن اسلامی تحویل میدادم.
یک روز که باهم قرار و مدارهایی می گذاشتند؛ پرسیدم: چه خبر است؟ گفت که قرار است یک حرکتهایی بکنیم.
بعد از آن در طبقه بالای مدرسه جمع شدند و محکم پاهایشان را بر زمین می کوبیدند و این سرود را میخواندند؛
و مولایی شروع کرد سرود را با همان آهنگ خواندن:
فریاد انتقام خلق، ناقوس مرگ دشمنان
هر لحظه میدهد نوید، از مرگی سخت و بیامان
مرگ ظالمان ظالمان ظالمان سخت و بیامان بیامان بیامان
من سریع از مدرسه بیرون زدم. رفتم مسجد جامع و یک تعدادی از بچهها را خبردار کردم. وقتی رسیدیم میدان کرج ما ۷-۸ نفر بودیم و آنها ۴۰۰-۵۰۰ نفر که شاید حدود ۲۰۰-۳۰۰ نفرشان از مدرسه ما بودند؛ از قبل هم تیغ موکت بری، زنجیر، چماق و... آماده کرده بودند.
همکلاسی هایم تازه آنجا فهمیدند که من با آنها نیستم.
تسویه حساب مردم کرج با منافقین
آنها به ما حمله کردند و ما با وجود اینکه تعدادمان خیلی کم بود، الله اکبر سردادیم و جلویشان ایستادیم. ملت هم به سرعت مغازهها را بستند، زن و مرد،کوک و جوان به ما پیوستند؛ حتی مسافران از تاکسیها پیاده شدند و بعد از چند لحظه جمعیت ما چند برابر آنها شد و بین دو طرف درگیری ادامه داشت تا رسیدیم به میدان شهدا.
آنها هنوز سازماندهی نشده و سلاح گرم نداشتند و با تیغ موکتبری، زنجیر و چماق مردم را بیرحمانه میزدند. مردم با آنکه زخمی شده بودند، کوتاه نمیآمدند و زخمیها از جمعیت جدا نمیشدند. با چماق چنان به سر نصرالهی یکی از رفقایم زدند که سرش شکست وخون تمام صورتش را گرفت. یکی از رفقا زیرپوشش را پاره کرد و سرنصراللهی را بست.
درگیری تا میدان شهدا و از آنجا تا کنار مصلای فعلی کرج که آن وقتها دفتر جنبش مجاهدین خلق بود و تابلو هم داشت؛ ادامه پیدا کرد. منافقان به دفترمجاهدین خلق پناه برده و زنجیر بستند و یا حسین یاحسین سردادند.
ملت هم از این طرف شعار میدادند که "قرآن سر نیزهها دیگر اثر ندارد"
مردم میخواستند همان روز با آنها تسویهحساب کنند. اما آن وقتها زمان ریاست جمهوری بنیصدر بود و نظامیها با مردم نبودند و با گازاشک آور مردم را متفرق کردند و منافقان را فراری دادند.
از آن به بعد هواداران به منافقین پیوستند و گروههای تروریست تشکیل شد و کمکم ترورها در کرج شروع شد.
شکمهای پاره ۳ شهید در تصفیهخانه حصار
غروب همان روزبه ما خبر دادند منافقین به تصفیه خانه حصار حمله کردند. وقتی رسیدیم دیدیم ۳ تا از بچههای کمیته را به طرز فجیعی شکنجه و شهید کردند. شکمهایشان پاره بود واجسادشان را از سقف آویزان کرده بودند. اجساد شهدا را به سردخانه بیلقان انتقال دادیم.
بسیاری از خانههای تیمی منافقین در کرج به ویژه حصار بود. یک سری از مردم گزارش دادند که منافقان فرار کردند و رفتند به سمت سرجوب.
وقتی رسیدیم آنجا دختر و پسر زیر پل سرجوب پنهان شده بودند، سیانور هم داشتند اما بعضیهایشان میترسیدند بخورند و همانجا دستگیر شدند. اما بسیاری دیگر از منافقین در قسمت های دیگر کرج بودند.
جنایات ساواک و منافقین/شهیدی که زنده زنده سرخ شد
آقای مولایی به اینجا که رسید، گفت: کاش حوزههای فرهنگیِ ما راجع به شهدای انقلاب و تاریخچه منافقین و مجاهدین خلق بیشتر به مردم آگاهی میدادند.
قبل از انقلاب اعضای مجاهدین خلق با انقلاب همراه بودند، اما با دستگیری مسعود رجوی توسط عوامل شاه، او خودش را به ساواک فروخت و همه اعضای مجاهدین را که پیرو امام خمینی و همراه انقلاب بودند را به ساواک لو داد. مثل شریف واقفی که دانشگاه صنعتی شریف به نام اوست. شهید حنیف نژاد، شهید علی اصغر بدری زادگان را ساواک با همراهی منافقین به شهادت رساند.
با راپورت مسعود رجوی، همه اعضای خانواده شهید رضاییها که از مجاهدان انقلابی بودند، در کوههای حصار توسط ساواک کشته شدند.
ساواک، شهید علی اصغر بدریزادگان را در تابه بزرگ زنده زنده سرخ کرد تا شهید شد.
وقتی رجوی از زندان آزاد شد سازمان مجاهدین خلق را به دست گرفت.
ترورها شروع شد
آن روزها خیلیها در ترورهای منافقین شهید شدند که اسمهایشان یادم نیست. شهید یحیی حسینینژاد دریکی از خانههای تیمی وابسته به جریانات منافقین شهید شد.
یکی از رفقایم حسین ناصری که در ماهدشت کتابفروشی داشت را منافقین در میدان انقلاب شهید کردند؛ به جز شلیک گلوله، با تیغ موکت بری هم شکمش را پاره کردند.
برادرش حسن ناصری هم بعدها درجبهه با ماهمراه بود و در یکی از عملیاتها شهید شد.
ترورها در کرج ادامه داشت. رفیق خودم نعمتی، مسوول انجمن اسلامی مدرسه را، رضا همان همکلاسی که جذب منافقین شده بود، جلوی بانک صادرات سرخیابان کسرا ترور کرد.
"رضا با موتور میاد و صداش می کنه. نعمتی که برمیگرده به سمت صدا، میزندش. وقتی بالای سرش رسیدم شهید شده بود. به بیمارستان هم نرسید."
این ها را با اندوهی عجیب می گوید و من در ذهنم دنیایی میسازم از خاطرات شیرینِ باهم بودنِ این سه رفیق!
جنگ منافقین با مذهبی ها
منافقان به دنبال ترور آدمهای مذهبی بودند. پدر شهیدان قریشی نجار بود و مغازه داشت که همانجا دمِ مغازه اش ترور شد. وقتی من جلوی مغازه رسیدم، پیکرش را برده بودند. این پدر سه پسرش در جریان دفاع مقدس و یک پسرش سال گذشته در سوریه شهید شدند.
فامیل یکی از رفقای من کفاش بود، اما به صرف اینکه مذهبی و مومن بود، همانجا توی مغازه خودش ترور شده بود.
آقای مولایی راست میگفت؛ نمیشود همه جنایتها را توصیف کرد و همه دلاوریها را تعریف...