تقديم به :
سرداران بيپلاک ديروز
و
جانبازان بي درصد امروز
مرتضي کوپ کرده بود ، من سکوت کرده بودم و فقط گوش ميدادم ، سکتههاي شديد تنفسي اذيّتش ميکرد و انرژيش را تحليل ميبرد ، خلط موزيهم آمده بود سُراغش و مرتب سرفه ميکرد ، محرکهاي عصبي هم مزيد بر علّت بود و ماهيچههاي هردوپا ، پرش داشت ، «کُورون» و «کُورون» هم بود و رودههاي ميکربي و فاسد توانش را بريده بود ، براي اينکه امروز بتوانيم به بنياد برويم ، در سه روزِ گذشته ، حتي لقمهاي غذا نخورده بود و فقط شربت دقيق و خنک آبليمو شده بود قوتِ لايَموتش، آنهم به اندازه حجم در شيشه نوشابه ، حالا هم کوپ کرده بود و ميگفت نميام ! ، من بنياد بيا نيستم :
وقتي ميرم تو بنياد انگار رفتم روي مين
روحيه مو ميکنه مثل مرده ، تو زمين
هر دو پاشو کرده بود توي يه کفش که اِلاّ و بلاّ نميام ، بنياد نميام ...
کيفِ داروهايش روي داشبرد بود و پوکههاي خالي اسپريها ريخته بود بيرون ، «سِرِوِنت» و «بِکوتايت» و «فِلوُکسي تايت» و «سالبُوتامول» و همهاش از نوعِ «چيپ» بود و خالي ! ، يعني دلخوشکنکِ دلخوشکنک ، يعني چيپِ چيپ ، آخرين ورق دستمال کاغذي هم خونيشده بود و برگشته بود توي قوطياش و آماده استفاده مجدد بود ...
نيم ساعتي طول کشيد تا قرص «سديم والپرايد» و آن يکي که نميدانم چه بود ، کمي اثر کند ، پرشِ ماهيچههاي پا تمام شد و سکتههاي تنفسي هم کم شد و ما هنوز در ماشين در کنار خيابان نشسته بوديم ، مرتضي هم که ديد چارهاي ندارد ، يواش يواش از خرِ شيطان پياده شد ، شايد پيشِ خودش فکر کرد که : «خوب ، اين بنده خدا مدرسه نرفته که با من بياد به بنياد بريم» ، شايد ياد همسر و دخترش هم افتاد که توي اين وضعِ بَلبَشو ، چه زجري ميکشند ، به قول خودش «يه زجرِ نردبوني» که امانشان را بريده و ...
ماشين روشن شد و دوباره حرکت کرديم ، نيم ساعت بعد ، توي ساختمان کوثر بوديم ، طبقه دوّم اداره کل بهداشت و درمان و دراتاق «نظارت و پيگيري» و آنطرفِ ميزهم آقاي «دکتر عربي» بود که مثلاً خيلي تحويل گرفت و هشت تا صورت سانحه را ديد و برگه احراز جانبازي را هم ديد و اول چشمهايش گِرد شد ، بعد با ابروهايش يک جفت هشتِ عربي ساخت و بعد به مِنّ و مِنّ افتاد چند دقيقهاي هم رفت که پرونده را ببيند و برگردد ، وقتي هم که برگشت ، اول گفت : «من خودمم جانباز هستم ، جانبازِ چهل و پنج درصد ، غوّاص بودم ، اينهم کارتِ جانبازيم و اينهم کارتي که تاريخ اعزامهايم را نشان ميدهد و ... » ، ما که نفهميديم اينهمه برگه و فتوکپي و کارت اعزام و برگه تردّد توي منطقه ، توي جيب آقاي دکتر چکار ميکند ، آنهم در سوّم مهرماه يکهزاروسيصدوهشتادوچهار، يعني درست هجده سال پس از اتمام جنگ !؟
آخرش هم گفت : به نظر من ، هر کس که توي جبهه بوده ، جانبازه ! ، درسته ديگه ، هرکس توي اون صحنهها بوده و آنهمه انفجار و صحنههاي دلخراش را ديده و استرس و اضطراب و ... و خلاصه اينکه هشتصدهزار نفر جانباز داريم ، امّا ما که نميتوانيم همه آنها را اِحراز کنيم و کارت بدهيم و تحتِ پوشش بگيريم و ... دستِ آخر هم گفت : «خلاصه اينکه توپت توي زمينِ ما نيست ، اوّل بايد بروي کارَت را درست کني و کارتِ جانبازي و کارتِ درمان بگيري وبعد بيايي به بهداشت و درمان» !
گفتيم : ولي ما به «بهداشت و درمان» نيامدهايم ، مگر اينجا بخش نظارت و پيگيري نيست و مگر شما خودت مسئول رسيدگي به شکايت تمام جانبازان نيستيد ؟
گفت : چرا ، همين الان هم که مطب رابستهام و آمدهام اينجا ، براي اين است که شايد جانبازي بيايد و کار داشته باشد ، من وقفِ جانبازان هستم ، امّا تو توپت توي زمينِ ما نيست ، بنياد که نميتواند همه را تحتِ پوشش بگيرد ...
اتاق داشت دور سرمان ميچرخيد و اکسيژن براي نفس کشيدن نبود ، مرتضي گفت : اين آخرين سي.تي.اسکن از بيمارستان ساسان ، اين نظريه دکتر گوش ، اين معاينه چشم ، اين معاينه اعصاب ، اين برگه «اسپيرومتري» ، اين وضع زخمهاي موجود بدنم ، اين وضع ديه ، اينهم وضع رودههاي فاسد و اينهم سي و هشت قرصي که هر روز به دستور اين نسخهها مصرف ميکنم ، اينهم ...
دکتر عربي قاق بود ، کم آورده بود ، هرچه توانست توجيه کرد و کلمات را به هم بافت ، حتي وقتي که فقط دقايقي از فيلم بيمارستان ساسان را که صدها زخم بدن مرتضي را در حال پانسمان نشان ميداد ، ديد ، گريه هم کرد ، برايمان چايي هم آورد ، رو به قبله يمان هم کرد ، امّا قبل از اردنگي ، خودمان زديم بيرون ! حالا تا به مترو برسيم و من در مخبرالدوله پياده شوم و مرتضي به کرج برود ، بايد طاقت ميآوردم و به منطقيترين و بحق ترين حرفهايي که ميشد زد و مرتضي ميزد ، جواب نميدادم و فقط گوش ميکردم ! ، امّا مرتضي انگار تو کُما بود ، حرف نمي زد ، انقدر سکوت کرد که دستِ آخر صداي من در آمد که :
ـ «آقا مرتضي ، چرا چيزي نميگي ؟»
گفت : «چي بگم ، ديدي که دکتر عربي هم کسر تمبر داشت !»
بعدش هم فقط گفت «چي بگم ، ديدي که دکتر عرب هم کسر تمبر داشت !»
بعدش هم گفت : «يا زهرا (س)» و ديگر حرفي نزد ...
يادِ کربلاي پنج افتادم و منطقه پنج ضلعي و بچه هايي که با بدن آش و لاش جلو سنگر بهداري روي خاکها وِلوُ بودند با دوتا دکتري که هميشه حالتِ موجيها را داشتند و بسيجيهايي که دستپاچه به کمکشان آمده بودند و جلو دست و پايشان را ميگرفتند و...
بلندگوي مترو رسيدن به ايستگاه «دروازه دولت» را اعلام کرد ، هنوز درها باز نشده بود که مرتضي مثل آدم بُهت زدهاي که يک خمپاره شصت خورده باشد کنارِ پايش ، محکم با مشت کوبيد به پُشتم و گفت : «اونجارو !» نگاهش کردم ، لبخندي قشنگ لبهايش را باز کرد و قيافهاش آنقدر قشنگ شد که ياد حاج همّت افتادم ، با انگشت سبابه ، تابلوي در بالاي صندلي مقابل را نشانم داد و گفت :
ـ «اگه گفتي کجا رفته بوديم و از کجا داريم ميآئيم ؟»
منظورش را نفهميدم ، حرفي هم نزدم ، فقط نگاهش کردم ، دوباره به تابلو مقابل اشاره کرد ، آگهي و تبليغِ «مولتي کوئيک شش در يکِ مارکِ براون بود ...»
حالا به وضوح و با صداي بلند ميخنديد ، گفت : تبليغِ بنياده ، خودت ببين ، بنياد درست شده مثل «مولتي کوئيکِ شش در يکِ بِراون» ، خيلي اعصاب داريم ، حالا مولتي کوئيک شش در يک را هم گذاشتهاند جلو چشممان که تا ميبينيم ، ياد بنياد بيفتيم ...
با دقّت به تابلو خيره شدم :
«هندبِلِندِرِ بِراون HSND BELENDER BROWN يارِ کمکيِ شما در آشپزخانه»
1ـ مخلوط ميکند
2ـ خُرد ميکند
3ـ چرخ ميکند
4ـ يخ را خُرد و برف ميکند
5ـ هم ميزند
6ـ پوره ميکند ... و دو سال ضمانت هم دارد »
يادِ آشي افتادم که براي مرتضي پخته بودند و يک وجب روغن رويش بود که : اين زخمها مالِ تزريق نفت به بافتهاست !! و ياد آنهمه برگه و استعلام که تا دکتر ايراني و خارجي و آنهمه آزمايش موجود در پرونده که ميگويد مربوط به گاز خردل است و ...
باز هم مثل هميشه در ايستگاه امام خميني پياده شديم .
رحيم چهره خند
کد خبر 16013
تاریخ انتشار: ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۰
- ۰ نظر
- چاپ
خلاصه اينکه هشتصدهزار نفر جانباز داريم ، امّا ما که نميتوانيم همه آنها را اِحراز کنيم و کارت بدهيم و تحتِ پوشش بگيريم و ... دستِ آخر هم گفت : «خلاصه اينکه توپت توي زمينِ ما نيست ، اوّل بايد بروي کارَت را درست کني و کارتِ جانبازي و کارتِ درمان بگيري وبعد