سرویس جهان مشرق - آن چه خواهید خواند، سومین قسمت از خاطرات «رابرت بائر» جاسوس کهنه کار سازمانِ «سی. آی. ای - سیا» است. ذکر این نکته ضروری است که نویسنده، علی رغم تظاهر به انصاف و بی طرفی(که گاهی بسیار مضحک به چشم می آید) یک سرباز سرسپرده ایالات متحده است و در این مسیر، ازهنرِ قلب و تحریف و تقطیع اتفاقات با ظریف ترین شکل ممکن بهره گرفته است که در صورت لزوم، با ذکر مستنداتِ لازم، پیوستِ مورد نیاز مخاطبان برای نزدیک شدنِ هر چه بیشتر به روایاتِ معتبر از وقایع، توسط مترجمین ارایه خواهد شد. امید مورد استفاده مخاطبان آگاه و هوشمند مشرق قرار گیرد.
قسمت های قبلی را اینجا بخوانید:
سازمان «سیا» با دندانهای کشیده و روحیه صفر شاهد حادثه ۱۱ سپتامبر بود/ برای کاخ سفید منافع شرکتهای بزرگ بر امنیت شهروندان میچربید/ از چیزی که پیش روی آمریکاست وحشت دارم
ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟
وقتی که نه ساله بودم، مادرم که مدت زیادی از جداییاش از پدرم نمیگذشت، یک روز مرا از مدرسه برداشت و اعلام کرد که هفتهی آینده راهی اروپا میشویم. تا آن موقع کل زندگی بدون هیجانم را در کالیفرنیا گذرانده بودم. نیازی به تغییر نمیدیدم، اما کسی نظرمن را نپرسید. مادرم گفت دو ماه از این جا دور میشویم. البته در نهایت به دو سال کشید.
به محض اینکه پدربزرگم اعتبارنامهای برای یک بانک سوئیسی باز کرد، سوار هواپیمایی به زوریخ شدیم. یک فیاتِ «کانورتیبل» خریدیم و تابستان و بیشتر پاییز را با گشت و گذار در قاره ازوپا و بازدید از موزههای مشهور گذراندیم. خیلی زود توانستم نقاشیهای «کانالِتو» را از «گواردی» تشخیص بدهم. کمی هم فرانسه و آلمانی یاد گرفتم، به اندازهای که بتوانم سر و ته قضیه را هم بیاورم. کمی هم دربارهی سیاست یاد گرفتم. مادرم که زمانی در دانشگاه ایالتی «سن دیگو» تئوریهای سیاسی درس میداد، تصمیم گرفت سخنرانیهای بدون برنامه ای دربارهی ارسطو، افلاطون، سنت آگوستین و کلاوزویتس جبران خوبی برای غیبت من از مدرسه باشد. سیاست عملی را از نزدیک تجربه کردم وقتی که در اکتبر ۱۹۶۲، طی «بحران موشکی کوبا» (۱)، در «برلین» (پایتخت آلمان غربی) گیر افتادیم. اما فکر میکنم مادرم بیش از هر چیز امیدوار بود به آثار کلاسیک علاقهمند شوم. ماهها را در یونان و ایتالیا به گشت و گذار طی کردیم و هر خرابه ای را که مادرم میتوانست پیدا کند، بازدید کردیم. یک کریسمس برفی را در رم با گشت و گذار در دخمهها گذراندیم. مادر حتی به فرستادن من به یک مدرسهی وابسته به صومعه در اتریش که یونانی و لاتین باستان تدریس میکرد، فکر کرد.
این، آموزشی با هدف رسیدن به یک کار اداری از نه صبح تا پنج بعد از ظهر در حومههای آمریکا نبود. اما یاد گرفتم به سرعت با فرهنگهای دیگر سازگار شوم و آموزه های کلاسیکی که مادرم اصرار داشت یاد بگیرم، بعدها به طرز فوقالعادهای به کارم آمدند: چند دهه بعد، علاقهمندیام به آنها را بهانهای برای بازدید از مکانهایی کردم که آمریکاییها خیلی هم در آنها خوشآمد نبودند، از درهی بقاع لبنان تا کوههای صخرهای تاجیکستان.
همچنین در طول اقامتمان در اروپا، دربارهی پول هم چیزهایی یاد گرفتم: دربارهی داشتن و نداشتن آن. حساب سوئیسی ته داشت. هفتههایی را در هتلهای درجه یک - بهترین رستورانها، باله یا اپرا در شب - میگذراندیم و به دنبال آن، هفتههای دیگری میآمدند که برای پیدا کردن سقفی بالای سرمان هم مضطرب بودیم. یک بار که خواستیم از مرز آلمان به فرانسه عبور کنیم، گمرک فرانسه ما را دیپورت کرد چون بیمهی ماشینمان تمام شده بود. حتی صد فرانک برای خرید بیمهی موقت نداشتیم. فرانسویها ما را به سمت آلمان برگرداندند. آلمانیها هم به همان دلیل اجازهی ورود دوباره به ما ندادند، اما از سرِ لطف به ما پیشنهاد دادند تا زمان تغییر شیفت در سمت فرانسوی، شب را در بازداشت گاهشان بگذرانیم. بیشتر شب را با نگهبانها ورق بازی کردیم و آبجو خوردیم. صبحِ بعد، فرانسویها حتی زحمت نگاه کردن به مدارکمان را هم به خودشان ندادند.
اولین جایی که برای مدت زمان طولانیتری ساکن شدیم، «کلسترز»، پیست اسکی سوئیسی بود. با تزریق تازهای از پول پدربزرگم، مادرم کلبهای درست روی دامنهی کوه اجاره کرد. برای جبران کمبود تحصیلات رسمی، برایم استادی جهت یادگیری آلمانی استخدام کرد، اما چون از یادگیری با تکرار خوشم نمیآمد، به زودی درسها را رها کردم. پیستهای اسکی، کلاس درس من شدند.
تابستان بعد، مادرم که از سوئیسِ خستهکننده و بیتحرک کلافه شده بود، به سرش زد سفری به مسکو ترتیب دهد - ایدهای که به طرز راحتی، جنگ سرد(۲) و عواقب داغ بحران موشکی کوبا را نادیده میگرفت. مصاحبهی ما با یک کنسول خشن و جدی روس با چشمان آبی کمرنگ و بیروح را در شهر «برن» (واقع در آلمان شرقی) هرگز فراموش نخواهم کرد. او که یک سیگاری قهار بود، سیگارهایش را لای انگشتانش خاموش میکرد و هنگامی که مادرم پیشنهاد داد تمام مسیر تا مسکو را با ماشین برویم، شبها کمپ بزنیم و گربهی سیامیمان را هم با خودمان ببریم، ما را از دفترش بیرون انداخت. در نهایت، بالاخره هم این او بود که تصمیم گرفت ما جاسوس نیستیم و به ما ویزا داد، اما به شرطی که گربه را در سوئیس بگذاریم و در هتلها اقامت کنیم.
پدربزرگم در نهایت صبرش تمام شد و ما را برگرداند. آخر او بود که صورتحسابها را پرداخت میکرد. سوار اولین هواپیمای به خانه شدیم. اولین جایی که فرود آمدیم سالتلیکسیتی در ایالت «یوتا» بود، چون میخواستیم یک فصل در «آلتا» اسکی کنیم. سال بعد، ۱۹۶۴، به آسپن، در ایالت «کلرادو» نقل مکان کردیم. شهری که با ماشین مادرم، ام. جی. بی کانورتیبل، وارد آن شدیم، با آنچه امروز هست، یعنی زمین بازی پر زرق و برقی که پر بود از پولدارها، خیلی فرق داشت. آسپن با جمعیتی دائمی در حدود سیصد نفر، بین فصلهای اسکی تقریباً به یک شهر ارواح تبدیل می شد. به جز جادهی اصلی، تنها چند خیابان آسفالت شده داشت. سه رستوران در تمام طول سال باز میماندند: پیتزا پینوکیو، سالن غذاخوری رد آنیون، و بارِ نوشیدنی داروخانهی والگرینز(۳). «آسپن تایمز» تنها روزنامهی شهر بود و هفتهای یکبار منتشر میشد. تنها کانال تلویزیونی هم ساعت ده شب خاموش میشد.
اولین زمستان حضورمان در آن جا به تیم اسکی پیوستم، که در آن روزها یکی از بهترینهای ایالات متحده بود. (از جمله همتیمیهایم «اندی میل» بود که بعدها همسر «کریس اِوِرت»، قهرمان تنیس، شد.) از سپتامبر تا آوریل بدون وقفه تمرین میکردیم. عصرها، بعد از مدرسه، بدون توجه به اینکه چقدر هوا سرد یا یخی بود، زیر نور چراغها دورهی «اسلالوم» (نوعی رقابت در اسکی) میزدیم. به صورت کج بالا میرفتیم، یک دور میزدیم، و دوباره بالا میرفتیم. بعد از ساعت هشت، مرده و خسته به خانه میرسیدم. آخر هفتهها در بالاترین نقطهی کوهِ آسپن، روی مسیرهای سراشیبی و اسلالوم غولپیکر تمرین میکردیم. چند تابستان را هم روی یخچالهای بیرون «رد لاج»، در «مونتانا» تمرین کردیم. کسی اهمیتی نمیداد که برای درس خواندنم وقت نمیماند. اسکی همهچیز بود. این به شور زندگیام تبدیل شده بود.
اولین مربی اسکیام «کریستال هربرت» بود، دختر قد بلند و تنومندی از اتریش که به تازگی رکورد سرعت آلپاین زنان(نوع محبوبی از اسکی بازی) را شکسته بود. این که روزها به دنبال او، با سرعتی معادل پنجاه یا شصت کیلومتر در ساعت از سراشیبی پایین میرفتم، به من در مورد زندگی کردن روی لبه تیغ آموخت. به یاد میآورم که برای مسابقهای در کوههای بلند آسپن، در سریعترین مسیر سراشیبی آمریکای شمالی، آماده میشدیم. در نیمه راه پیچی به شکل Z وجود داشت که با یک چرخش تند ۹۰ درجه به چپ، یک سراشیبی تقریباً عمودی و سپس یک چرخش تند به راست شروع میشد. اگر سقوط میکردید، به دور یک درخت کاج قطور پیچ میخوردید. این پیچ لقب «لحظهی حقیقت» را داشت.
در حین بررسی مسیر، «کریستال» وقتی که بالای «لحظهی حقیقت» ایستاده بودیم، نصیحتی کوتاه به ما کرد. او با انگلیسی شکستهاش گفت که اگر میخواهیم در زندگی امیدی به بردن داشته باشیم، باید ریسک کنیم - گاهی اوقات ریسکهای جدی. و اگر میخواهیم در مسابقهی فردا برنده شویم، باید اجازه دهیم اسکیهایمان در «لحظهی حقیقت» حرکت کنند، نه اینکه مثل زمانِ تمرینها سرعتمان را کم کنیم. او گفت، همهچیزت را به خطر بینداز و شاید برنده شوی. روی احتمالات شرط بندی نکن، چون هرگز برنده نخواهی شد. در روز مسابقه، من با حداکثر سرعت از پیچ عبور کردم. اگرچه برنده نشدم، اما رتبهای به مراتب بهتر از مسابقات قبلیام کسب کردم، و هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد.
اسکی تنها چیزی نبود که در آسپن جریان داشت. در حالی که من روی شیبها یاد میگرفتم که همهچیزم را به خطر بیندازم، دههی ۱۹۶۰ (۴) با تمام قوا به این شهر حمله کرد. در همان زمان، گروهی از هیپیها در کوههای اطراف آسپن اردو زدند. اسقف پایک، کشیش معاند کلیسای «اپیسکپال» که پیشتر صلیب بالای محراب کلیسای خود در سانفرانسیسکو را با نماد ماهی جایگزین کرده بود، به شهر آمد و تظاهراتی مسالمتآمیز علیه جنگ را در مقابل منزل «رابرت مکنامارا»، وزیر دفاع وقت ایالات متحده، رهبری کرد.
از سوی دیگر، شهردار شهر، باگزی بارنارد، به همراه دوستان هم پیاله اش که زیاد مشروب می خوردند، در یک اقدام عجیب،
یک شب بیرون رفتند و همهی بیلبوردها را از آسپن تا «گراند جانکشن» - حدود ۲۵۰ کیلومتر - با ارهی برقی بریدند تا سهم خودشان را برای حفاظت از محیط زیست انجام دهند.
مادرم که هرگز فرصتی برای شرکت در جنبشهای سیاسی را از دست نمیداد، در همان انتخاباتی که هانتر اس. تامپسون، پدرخواندهی «روزنامهنگاری گونزو» (سبکی از روزنامهنگاری است که در آن نویسنده به طور مستقیم در روایت داستان شرکت میکند)، برای کلانتر شدن کاندیدا شده بود، برای کسب کرسی کمیسیونر شهرستان «پیتکین» نامزد شد. خوشبختانه برای طرفداران گسترش ویلاهای لوکس و زندانِ عاری از مواد مخدر، هیچکدام جذابیتی نداشتند و برنده نشدند.
در میانهی تمام این آشوب، من تصمیم گرفتم که با اسکی روی یخ برای امرار معاش مسابقه بدهم. نقشهام ساده بود: بیسروصدا از مدرسه بیرون بیایم و تمام روز تمرین کنم. فکر میکردم قبل از اینکه کسی متوجه شود، قهرمان خواهم شد. این نقشه خوب پیش میرفت تا اینکه دبیرستان آسپن به مادرم خبر داد که من آن بهار فقط شش روز مدرسه به مدرسه رفته ام و تمام نمراترم F (معادل نمرهی پایین در امریکا) شده است. (البته یک D هم در درس هنر داشتم.) مادرم صبر نکرد تا به خانه برسم و قضیه را با هم در میان بگذاریم. فقط حدود پنج دقیقه طول کشید تا مرا در «پینوکیو» پیدا کند. من در یک کابین پشتی با دوستدخترم، سو، و چند دوست دیگر نشسته بودم که او با عصبانیت وارد رستوران شد.
او با چنان صدای بلند فریاد زد که تمام «پینوکیو» در سکوت فرو رفت: «همهی نمرات F شده، الدنگ بیخاصیت» و ادامه داد: «لعنتی، باورم نمیشه! تو به مدرسهی نظامی خواهی رفت!»
آن زمان حسابی شوکه شده بودم. ولی خب، حالا که فکر میکنم، از دید مادرم، فرستادن من به مدرسه نظامی تقریبا تنها راهی بود که پیش رو داشت. اما خب، مادرم که همیشه به هر ترتیبی برنامههای خوب را خراب میکرد، یک ماه زودتر من را از دبیرستان آسپن بیرون آورد و برای تابستان با خودش به اروپا برگرداند. به نظرم اگر قراربود به مدرسه نظامی بروم، لازمه اش این بود که قبلش مادرم چند ماهی را به «اصلاح عقاید سیاسی» من اختصاص می داد!
در پاریس، درست وسط تظاهرات دانشجویی ماه مه ۱۹۶۸ فرود آمدیم، که بدترین ناآرامیهای اجتماعی در فرانسه از زمان «کمون ۱۸۷۱» (۶) بود. همه در اعتصاب بودند، مدارس تعطیل شده بودند و تظاهرکنندگان بیشتر نقاط شهر را مسدود کرده بودند. مادر من، برعکس یک توریست عاقل که پناهگاهی در هتل پیدا میکرد، مرا به وسط تظاهرات کشاند. شبی توسط گروهی از ژاندارمهای باتوم و گاز اشکآور به دست، مورد حمله قرار گرفتیم و تا یک قدمی دستگیری پیش رفتیم.
به دنبال جایی آرامتر، یک لندروور خریدیم و به سمت مسکو حرکت کردیم. به نظر مادرم، این پناهگاهی کاملاً منطقی بود. اولین توقف ما پراگ بود، درست در میانهی «بهار پراگ» (۷). ما یک هفته را هم با تظاهرکنندگان در آن جا گذراندیم و باز هم درست به موقع خارج شدیم. وقتی از مرز لهستان عبور میکردیم، ستونی از تانکهای زرهی شوروی که به سمت پایتخت چکسلواکی و دولت شورشی آن در حرکت بودند، ما را مجبور کردند که از جاده خارج شویم.
همانطور که قول داده شده بود، با رسیدن پاییز، در مدرسهی نظامی «کالور»، واقع در «ایندیانا» ثبتنام کردم. در آن جا یاد گرفتم که تختخوابم را به اندازهای سفت کنم که یک سکهی ۲۵ سنتی روی ملحفه جهش پیدا کند، تفنگ M-۱ را باز و بسته کنم و البته، در کمال تعجب، درس بخوانم. حتی شروع کردم به خواندن کتاب در اوقات فراغتم. معدل نمرات من به تدریج به B+ رسید. وقتی در پاییز سال آخر دبیرِ ارشد مرا به دفترش خواست تا در مورد دانشگاه صحبت کند، به او گفتم به دانشگاه «کلرادو» فکر میکنم. کالور فاصلهی زیادی با هر شیب پوشیده از برف داشت و من هنوز برای تسلیم شدن به رویاهایم آماده نبودم. اما رئیس دانشکده فارغالتحصیل کالج «آیوی لیگ» بود و برای آیندهی من برنامههای دیگری داشت.
«میبینم که زمان زیادی را در اروپا گذراندهاید. آیا هرگز به شغل دیپلمات حرفه ای فکر کردهاید؟»
به این موضوع فکر نکرده بودم، اما به او قول دادم فکر میکنم، و وقتی دانشکدهی خدمات خارجهی دانشگاه «جورج تاون» در واشنگتن دی. سی. مرا پذیرفت، در جواب نوشتم که میآیم. به این ترتیب اسکی باید میماند.
با مشقت زیاد موفق به فارغالتحصیلی از دانشگاه جرجتاون شدم، اما این امر به آسانی میسر نشد. شبها در یکی از بارهای نزدیک دانشگاه کار میکردم و هر فرصتی که به دست میآوردم، خود را به نیویورک میرساندم تا با دوستانم دیدار کنم. در هر تعطیلاتی نیز با عجله به آسپن میرفتم و اغلب هفتهها بعد از اتمام تعطیلات به دانشگاه بازمیگشتم. گاهی اوقات تنها وقتگذرانی ساده برایم کافی نبود. یک شب به همراه دختری که هرگز فراموشش نخواهم کرد، با موتورسیکلت از زیرزمین تالار هیلی در حین برگزاری جشن فارغالتحصیلیِ دانشجویان ورودی سال ۱۹۶۳ عبور کردم.
جمعیتِ کتوشلوارپوشِ آبی و خاکی رنگ، درست مانند شکافته شدن دریای سرخ، برایمان راه باز کردند. در همان هفتهی امتحانات نهایی نیز با همان موتورسیکلت از سالن اصلی مطالعهی کتابخانه عبور کردم. برای تکمیل کارهای عجیب و غریبم، یک شب در حالی که اجرایی در مرکز کندی در حال برگزاری بود، از بالای ساختمان با طناب فرود آمدم.
همدانشجویی که از دور شاهد شیطنتهایم بود، «جرج تنت» (۸) نام داشت. تقریباً بیست سال بعد، در جلسهای در کاخ سفید او را دوباره ملاقات کردم. در آن زمان او مسئول برنامههای اطلاعاتی شورای امنیت ملی بود - فرد مهمی که با انتصاب به ریاست سازمان سیا در سال ۱۹۹۷ اهمیت بیشتری پیدا کرد. من تنت را فراموش نکرده بودم، اما امیدوار بودم که حافظهی او به خوبیِ حافظهی من نباشد. متاسفانه چنین نبود. او با کنار کشیدنم به گوشهای گفت: "آخرین جایی که فکر میکردم تو را ببینم این جا بود. " نمیتوانستم با او مخالفت کنم.
مادرم در همان حال، به سمت چپ گرایش پیدا کرد. او از آسپن به ونیز کالیفرنیا نقل مکان کرد، جایی که یک کتابفروشی دست دوم در نزدیکی اسکله افتتاح کرد و به الهامبخش چند نویسنده و شاعر چپگرا تبدیل شد که تا پاسی از شب در کتابفروشی او درباره مارکس بحث میکردند. یکی از آنها، ران کوویک، تا حدودی موفق شد. کوویک که بر اثر جراحتی در ویتنام فلج شده بود، خاطرات خود را با عنوان «متولد چهارم جولای» نوشت. او که در اعتراضات ضد جنگ فعال بود، بهطور دورهای دفتر سناتور آلن کرانستون را در واشنگتن به تصرف خود در میآورد. کوویک همیشه با مادرم تماس میگرفت تا جویای احوالش شود. ما به حال ماموران شنود FBI که سر در نمیآوردند این پیرزن عجیب با کتابفروشی دست دوم در ونیز با چه کسی صحبت میکند، میخندیدیم.
بعد از جورج تاون، به اروپا رفتم تا فرانسهی خودم را «تقویت» کنم، که به معنی اسکی کردن بود، با این امید که بتوانم بعد از توقف تلهکابینها، تمام فرانسهی مورد نیازم را یاد بگیرم. با این حال، حدود کریسمس، پولم تمام شد و مجبور شدم به خانه برگردم و به دنبال کار بگردم. به بازگشت به آسپن و آموزش اسکی آکروباتیک که تازه در حال رونق بود، فکر کردم، اما در عوض به دنبال کار به سانفرانسیسکو رفتم. بالاخره بعد از آن همه تحصیل، فکر میکردم حداقل باید امتحانش کنم. سانفرانسیسکو را به این دلیل انتخاب کردم که مایک کوکش، دوست قدیمیام از Culver، موافقت کرد تا زمانی که جای خودم را پیدا کنم، روی مبل او بخوابم. یکشنبه صبح مایک شروع به خواندن بلند بخش آگهیهای استخدامی از روزنامهی تبلیغاتی کرد. از آنجایی که او خودش شغل خوبی داشت، شک کردم که دوست دارد مبلش را پس بگیرد. وقتی خواندن آگهیها بینتیجه ماند، مایک با صبر تمام همه مشاغلی را که به ذهنش میرسید و حقوقی برای گذران زندگی داشتند، شمرد.
او در نهایت پیشنهاد کرد: «حالا به نظرت کار در دولت فدرال چطور است؟»
در سال سوم تحصیلیام در جرجتاون، در آزمون خدمات خارجی وزارت امور خارجه شرکت کرده بودم. در آن آزمون نیز عملکرد چندان بدی نداشتم و فقط با چند امتیاز کمتر از حد نصاب رد شدم.
او گفت: «دوباره امتحان بده».
اما این آزمون تا یک سال دیگر برگزار نمیشد.
مایک با خنده گفت: «برای سیا درخواست بده.»
مایک هرگز فکر نمیکرد حرفش را جدی بگیرم. این سانفرانسیسکو در سال ۱۹۷۶ بود، یکی از سنگرهای جنبش ضدفرهنگ(۹) که در آن، بدنامیِ سیا یا ریچارد نیکسون تقریباً برابری میکرد. اما چیزی که به مایک نگفتم این بود که نسبت به سیا کنجکاو شده بودم. در سال آخر تحصیلیام در جرجتاون، سیا هر روز تیتر اول روزنامهها بود.
به نظر میرسید کمیتههای تحقیقاتیِ سنا به ریاست «فرانک چرچ» و مجلس نمایندگان به ریاست «اوتیس پایک»، هر چند روز یکبار رسوایی جدیدی از سیا را افشا میکردند. من پیگیریِ دقیقی روی این جلسات نداشتم، اما این تصور برایم باقی مانده بود که پشتِ این کثافت کاری ها، باید رازی عمیق، تاریک و غیرقابل نفوذ وجود داشته باشد - یک دانشِ ممنوعه. پیوستن به سیا، تا حدودی شبیهی پیوستن به شوالیههای معبد بود. هرگز رمانی از جیمز باند نخوانده بودم، هرگز حتی یک فانتزی پنهانی دربارهی جاسوسی نداشتم، به هیچ وجه از آن دسته شخصیتهای موفق و جاهطلب نبودم که بخواهم بیرون بروم و دنیا را با جذابیت تسخیر کنم. اما سفر با مادرم یک دیدگاه رمانتیک به دنیا به من داده بود، و با وجود تمام لکههای ننگی که روی سیا بود، برای لحظهای به نظر میرسید که خودِ تجسم رمانتیک است.
بدون اینکه به مایک حرفی بزنم، دوشنبه با مرکز فدرال در سانفرانسیسکو تماس گرفتم و شماره تلفن سیا را خواستم. اپراتور شمارهای در لاندویل، در ایالت کالیفرنیا به من داد. زنی که گوشی را برداشت نام و آدرس من را یادداشت کرد و قول داد یک فرم سابقه شخصی (درخواستنامه) و یک بلیط پذیرش برای یک آزمون کتبی برایم بفرستد.
فرم سابقه شخصی، طولانیترین و جزئیترین فرمی بود که در زندگیام دیده بودم. علاوه بر هر سؤال قابل تصوری در مورد شرایط فعلیام، چندین صفحه هم در مورد خانوادهی گسترده، دوستان، باشگاهها، انجمنها و وابستگیهای سیاسیام وجود داشت. پر کردن همین یک فقره، دو هفته و چندین تماس تلفنی طول کشید. یک پرسشنامهی روانشناختی هم به همراه آن رسیده بود. یادم میآید یک سؤال در مورد شبادراری در آن وجود داشت.
آزمون کتبی که در ساختمان فدرال در سانفرانسیسکو برگزار شد، ترکیبی از آزمون SAT (آزمون سنجش توانایی تحصیلی و یکی از دو آزمون استاندارد برای ورود به دانشگاه در ایالات متحده) و آزمون وزارت خارجه بود. بقیهی کسانی که در آزمون شرکت میکردند از من مسنتر به نظر میرسیدند، اما به اندازه کافی معمولی بودند. با خودم فکر میکردم که آیا آن ها هم مثل من، بیشتر از سر کنجکاوی امتحان میدهند یا نه؟
حقیقت این بود که فکر میکردم دیگر هرگز از سیا خبری نخواهد شد. مطمئناً، هر کسی میتوانست در آزمون ورودی شرکت کند، اما حتی اگر در آزمون موفق میشدم، سابقهی شخصیام مطمئناً مرا از دور خارج میکرد. حتی با جدا کردن مورد مادرم که به چپ متمایل بود، هیچ تجربهای نداشتم. آخرین شغل ثابتی که داشتم، شستن ظرفها در جورج تاون بود.
اشتباه میکردم. یک روز صبح، حدود یک ماه بعد از آزمون، یک تماس تلفنی از راه دور از سوی زنی دریافت کردم که میپرسید آیا برای مصاحبه در دسترس خواهم بود؟. او زمان، آدرس، یک هتل در مرکز شهر و نام مردی را که قرار بود ملاقات کنم - جیم اسکات - به من داد. تا بعد از اینکه گوشی را قطع کردم متوجه نشدم که او نگفت از سیا تماس میگیرد، اما از آنجایی که برای هیچ شغل دیگری درخواست نداده بودم، منطقی به نظر میرسید از همان جا باشد.
شب قبل، مضطرب بودم، نه به این دلیل که جدی به کار کردن برای سیا فکر میکردم، بلکه به این خاطر که این اولین مصاحبهام برای یک شغل واقعی بود. میخواستم خوب عمل کنم. تنها کت و شلوارم را از صندوق بیرون آوردم، آن را در حمام آویزان کردم و دوش را روی آب داغ گذاشتم تا چروکهایشان صاف شود. در آپارتمان قدم میزدم و سعی میکردم تصور کنم جیم اسکات از من چه خواهد پرسید و من چگونه پاسخ خواهم داد. حتی شمارهاش را هم نداشتم. چه میشد اگر اسم هتل را اشتباه فهمیده بودم؟ هیچ راهی برای تماس با سیا نداشتم، به جز دفترشان در لاندویل.
صبح روز بعد، درست سر ساعت از لابی هتل با اتاق اسکات تماس گرفتم. او به من گفت که سی دقیقه دیگر دوباره زنگ بزنم. فکر کردم عجیب است. تازه ساعت ۹ بود و امکان نداشت او در یک مصاحبهی دیگر باشد. در لابی منتظر ماندم و هر جور چیزی را تصور میکردم. شاید کسی مرا زیر نظر داشت تا ببیند تنها هستم یا نه. نیم ساعت بعد که دوباره زنگ زدم، اسکات به من گفت بالا بروم.
جیم اسکات با موهای صافِ به عقب خوابیده، کت تویید و کراوات باشگاه، بیشتر شبیه یک استخدامکنندهی بازیکن فوتبال دانشگاهی بود تا تصویری که از یک مأمور سیا داشتم. متوجه شدم تختخواب در سوئیت کوچک او مرتب است و هیچ چمدانی دیده نمیشود. او حتماً شب را در جای دیگری گذرانده بود. علی رغم این که هیچ کس نمیتوانست از پنجره داخل را ببیند، او باز هم پردهها را کشید تا تنها نور از چراغ کنار تختخواب بیاید.
ما روی دو سر مبل نشستیم. یک پوشهی نازک ماندارنگرنگ روی میز عسلی قرار داشت. حتماً پروندهی من بود.
اسکات شروع کرد: «احتمالا شما قبلا چیزهای زیادی در مورد سیا میدانید، اما فکر میکنم مفید باشد که یک شناخت کلی به شما بدهم.»
نمیخواستم اعتراف کنم که تقریباً هیچ چیز راجع به سیا نمیدانستم.
اسکات حتماً این حرفها را هفتهای دوازده بار میزد. اساسا، سازمان سیا به دو بخش اصلی تقسیم میشود: مدیریت عملیات (DO) و مدیریت اطلاعات (DI). بخشهای دیگری نیز وجود دارند، اما اسکات گفت نقشی که ایفا میکنند عمدتاً پشتیبانی است. مدیریت اطلاعات - یا دی. آی، همانطور که درون سازمان خوانده میشود - از تحلیلگران تشکیل شده است: متخصصان منطقهای، روانپزشکان، فیزیکدانان، جامعهشناسان و غیره. همانطور که از نام آن پیداست، تحلیلگران دیآی به ارزیابی اطلاعات میپردازند و نتایج خود را مکتوب میکنند.
از سوی دیگر، گردآورندگان اطلاعات، مدیریت عملیات یا دی. او را اداره میکنند. آنها را مأمور پرونده مینامند. مأموران پرونده که عمدتاً در خارج از کشور فعالیت میکنند، اطلاعات را از منابع خود - منابعی که دی. او آنها را «عامل» مینامد - جمعآوری و به دی. آی ارسال میکنند تا برای تحلیلگران حکم مواد خام را داشته باشد.
اسکات پوشهی قهوهایرنگ را باز کرد: «میبینم که برای تحصیلات تکمیلی در رشتهی مطالعات شرق آسیا در دانشگاه برکلی تقاضا دادهاید. به نظر میرسد ممکن است با دی. آی همخوانی داشته باشید.»
در واقع، پس از بررسی اجمالیِ بازار کارِ سانفرانسیسکو و با این نتیجهگیری که بهترین کار، عقبنشینی و بازگشت به دانشگاه است، برای پذیرش در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی درخواست داده بودم. حتی در یک دورهی آموزش زبان ماندارین چینی ثبتنام کرده و شغل نیمهوقتی را به عنوان صندوقدار شب در شعبهی بانک آمریکا در منطقهی تِندرلوینِ سانفرانسیسکو پیدا کرده بودم. حقوق چندانی نداشت، اما اگر برکلی مرا میپذیرفت، ساعت کاریاش عالی بود.
پایان قسمت سوم
یک تقابل ۱۳ روزه بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بود که در پی استقرار موشکهای بالستیک میانبرد شوروی در خاک کوبا آغاز شد. این رویداد به عنوان یکی از خطرناکترین لحظات در تاریخ جنگ سرد شناخته میشود، زیرا جهان را تا آستانه یک جنگ هستهای تمامعیار پیش برد.
جنگ سرد به دورهای از رقابت و تنش ژئوپلیتیکی بین ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی و متحدانشان بعد از جنگ جهانی دوم گفته میشود. این دوره که از ۱۹۴۷ تا ۱۹۹۱ به طول انجامید، با وجود عدم درگیری مستقیم نظامی بین دو ابرقدرت، شاهد رقابتهای شدیدی در زمینههای سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژیک و نظامی بود.
(۳) بارِ نوشیدنی مکانی در داخل داروخانه بود که در آن انواع نوشیدنیهای خنک و گرم، بستنی، ساندویچ و تنقلات سرو میشد. این مکانها در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ در ایالات متحده محبوب بودند
(۴) دهه ۱۹۶۰، غرب دچار چالش های فرهنگی و هویتی بی سابقه ای شد که در برخی مناطق اروپا به شورش های وسیع اجتماعی و ناآرانی های ویرانگر انجامید.
(۵) هیپیها پیروان یک جنبش ضدفرهنگی بودند که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در ایالات متحده آغاز شد و سپس به سراسر جهان گسترش یافت. هیپیها مدعی بودند که با نفی و طرد ارزشهای سنتی جامعه، به دنبال صلح، عشق و آزادی هستند. آنها اغلب با موهای بلند و لباسهای رنگارنگ شناخته می شدند و موسیقی راک گوش میدادند و عمدتا آلوده به مخدر روانگردان مانند ماریجوانا و الواسودی بودند.
(۶) یک انقلاب کوتاه مدت اما تاثیرگذار در تاریخ فرانسه که انقلابیون برای چند هفته، کنترل پاریس را به دست گرفتند و یا الگوهیی سوسیالیستی، ساختاری شبیه دولت تشکیل دادند که بعدها الهام بخش بسیاری از انقلابیون اروپایی شد.
(۷) بهار پراگ دورهای سیاسی در چکسلواکی بود که از ژانویه تا اوت ۱۹۶۸ به طول انجامید. این دوره با اصلاحات تدریجی تحت رهبری الکساندر دوبچک آغاز شد که شامل آزادی بیان و اجتماع بیشتر، آزادی مطبوعات و جدایی بیشتر از اتحاد جماهیر شوروی بود. بهار پراگ با مداخله نظامی اتحاد جماهیر شوروی و متحدانش در پیمان ورشو در ۲۱ اوت ۱۹۶۸ به پایان رسید. این اقدام به سرکوب اصلاحات و بازگشت چکسلواکی به اطاعت بیشتر از مسکو منجر شد.
(۸) «تنت» هفت سال تمام رییس سازمان «سیا» بود. وی طی سه دهه (۱۹۹۰ تا ۲۰۲۴) تنها مدیر سیا بود که پس از تغییر رئیسجمهوری سمت خود را حفظ کرد.
(۹) جنبش ضدفرهنگ (Counterculture) به مجموعهای از جنبشهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اطلاق میشود که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در کشورهای غربی، به ویژه در ایالات متحده، شکل گرفتند. این جنبشها داعیه داشتند که در تقابل با ارزشها و هنجارهای سنتی جامعه، به دنبال ایجاد جامعهای جدید و آزادتر هستند