به گزارش مشرق، میشود در اوج مصیبت، احساس غرور کرد. میشود زیر بار سنگینترین داغها، کمر راست کرد و سربلند ایستاد. میشود با دل پرخون و صورت خیس از اشک، لبخند افتخار زد. میشود... باور نداری؟ شاهدم، خانواده شهدای خدمت. همانها که با سقوط بالگرد رییسجمهور، دلشان تا کربلا رفت اما چیزی جز زیبایی ندیدند. همانها که با بیعت میلیونی مردم با شهدا، یقینشان شد شهادت، نسبتی با نیستی و فراموشی ندارد و شهید، همیشه زنده و در دلها ماندگار است. همانها که انگار با چشم دل دیدند امام رئوف(ع) برای عزیزانشان آغوش باز کرده، پس به جای آه حسرت، حال خوبِ غبطه را جایگزین کردند.
حال و هوای خانواده شهید سرهنگ «بهروز قدیمی»، مهندس پرواز بالگرد رییسجمهور، تمام اینها بود و فقط همین نبود. در روزی که مهمان خانهشان شدیم، «لیلا عزیزخانی»، همسر و «علیرضا و امیررضا قدیمی»، فرزندان شهید، از عزمشان برای ادامه راه او گفتند که حالا عزیزِ تمام ملت ایران است...
قول و قراری که ۲ «رضا» به ما هدیه کرد
«۱۴ آذر سال ۷۷ درحالیکه بهروز ۱۹ساله بود و من ۱۷ساله، ازدواج کردیم. هر دو ساکن روستای «درسجین» در شهر ابهر بودیم و خانوادههایمان کاملا با هم آشنا بودند. بهروز، پسر ساده و خوشاخلاقی بود که دل پاکی داشت و واقعا مردمدار بود. همین حالا هم اگر بروید روستا یا در شهرک محل سکونتمان از همسایهها سؤال کنید، همه از مردمداری شهید بهروز قدیمی تعریف میکنند. آن روزها، رفاقت بهروز با برادرم و رفتوآمدش به خانه ما هم مزید برعلت شد که به خواستگاریاش جواب مثبت بدهیم.
ازآنجاکه داماد، هنوز دانشجوی دانشکده هوایی بود، تا درسش را تمام کند، ناچار من ۶ماه تنها در روستا ماندم. بعد از فارغالتحصیلیاش، این بار نوبت دوری از خانوادهها بود. بهروز به همدان منتقل شده بود و باید زندگی مشترکمان را در شهرک مسکونی پایگاه هوایی همدان شروع میکردیم. غربت و دوری از شهر و خانواده، سخت بود اما همینکه همدیگر را داشتیم، دلگرم بودیم...»
دانههای قصه شهدای خدمت را از هر طرف سر میاندازی، به اسم امام رضا(ع) میرسی. حضور ۸نفر در بالگرد، همراهی با هشتمین رییسجمهور و پرواز در شب ولادت امام هشتم(ع). اما فقط این نیست. کمی پرسوجو نشان میدهد شهید قدیمی خودش هم قول و قرارهایی داشته با امام رئوف(ع).
مرور عکسهای سفر خانوادگی ۲سال قبل به مشهد که لبخند مینشاند روی لبها، یک خاطره قدیمی در ذهن همسر شهید تداعی میشود و در ادامه میگوید: «اولین فرزندمان، ۲سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد و ما را از تنهایی درآورد. هر دویمان خیلی امام رضا(ع) را دوست داشتیم و نذر کرده بودیم انشاءالله فرزندمان به سلامتی به دنیا بیاید، اسمش را میگذاریم رضا. خدا که حاجتمان را داد، اسم پسر بزرگمان را گذاشتیم علیرضا. سال ۸۲ که به چابهار منتقل شده بودیم، خدا دومین پسر را به ما داد. باز هم از امام رضا(ع) مدد گرفتیم و اسم پسر کوچکمان شد امیررضا.»
پدربزرگی که عاشق نوههای نادیدهاش بود
صحبت از دو پسر عزیزکرده شهید که به میان میآید، لبخند روی صورت همسر شهید جایش را به یک غم مادرانه میدهد و در همان حال میگوید: «بهروز خیلی برای پسرهایش آرزو داشت. چیزی که در این دو هفته که از شهادتش میگذرد مرا اذیت میکند، همین است که آرزوهایش برای بچهها به ثمر نرسید. آرزو داشت پسرهایش را داماد کند. میگفت: درس علیرضا که تمام شد، باید برایش برویم خواستگاری. دلم میخواهد زود نوهدار شویم. همیشه به بچهها میگفت: نوههایم که به دنیا بیایند، نمیگذارم بیایند خانه شما. همینجا پیش خودم نگهشان میدارم، میروم کلی برایشان خرید میکنم و...»
من با یک شهید زنده ازدواج کردم!
یکشنبه و دوشنبه آخر اردیبهشت، روزهایی که با سانحه سقوط بالگرد حامل رییسجمهور، سراسر ایران غرق ماتم شد، همان روزهایی بود که خانواده قهرمانان نیروی هوایی، تمام عمر را با نگرانیِ رسیدنش سپری میکنند. واقعیت اما این است که این اضطراب دائمی، همیشه قافیه را به یک حس احترام و افتخار دوستداشتنی، میبازد. همسر شهید قدیمی در این باره میگوید: «مردم برای نیروی هوایی و افرادی که عضو کادر پرواز هستند، احترام خاصی قائلند چون میدانند آنها، شهید زنده هستند و هر بار که پرواز میکنند، احتمال دارد آخرین پروازشان باشد. در تمام این سالها، کاملا متوجه میشدم وقتی بهروز لباس پروازش را میپوشد، مردم جور دیگری به او احترام میگذارند.
راستش را بخواهید، خود من هم همین حس را نسبت به بهروز داشتم. عاشق لباس پروازش بودم و هر بار این لباس را تنش میدیدم، حسابی ذوق میکردم. میدانید، یاد شهید بابایی و دیگر شهدای نیروی هوایی میافتادم...
شاید همین جایگاه مردمی اهالی نیروی هوایی هم باعث شد وقتی پسر بزرگم تصمیم گرفت راه پدرش را ادامه دهد و خلبان شود، با وجود تمام خطراتی که این حوزه دارد، رضایت دادم.»
وقتی «فرود سخت»، مایه امیدواری میشود!
با این مقدمه، میروم سراغ فصل آخر کتاب زندگی شهید بهروز قدیمی. از روز حادثه که میپرسم، همسر شهید دستم را میگیرد و میبرد به دل ساعات پراضطرابی که دعا، حرف مشترک همه مردم ایران بود و میگوید: «آن روز یکشنبه، در خانه تنها بودم. ساعت ۳ بعدازظهر، همانطور که داشتم شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکردم، نگاهم روی زیرنویس شبکه خبر و علامت خبر فوری، خیره ماند. همینکه متن خبر را خواندم و فهمیدم بالگرد حامل رییسجمهور دچار سانحه شده، قلبم ریخت. با توجه به اینکه قبلا هم بهروز، عضو تیم پروازی مقامات کشور بود، مطمئن بودم او هم یکی از سرنشینان بالگرد رییسجمهور است. از آن لحظه دیگر آرام و قرار از من گرفته شد. فوری شماره بهروز را گرفتم. گوشیاش که زنگ خورد، خیلی امیدوار شدم. با خودم گفتم: اگر حادثه بدی اتفاق افتاده بود که گوشی سالم نمیماند.
اما تماسهایم که بیجواب ماند، دویدم سمت خانه یکی از همکاران بهروز که در همین ساختمان خودمان زندگی میکنند. در خانه نبود. شماره تلفن همراهش را گرفتم و زنگ زدم. تا خودم را معرفی کردم و درباره صحت و سقم خبر سانحه بالگرد رییسجمهور پرسیدم، بدون اینکه چیزی بگوید، گوشی را قطع کرد! همین کافی بود برای اینکه دنیا روی سرم خراب شود... نفهمیدم چطور پلهها را پایین آمدم و خودم را به خانه رساندم. همسایهها هم که خبردار شده بودند، در خانهمان جمع شدند و شروع کردند به دلداری دادن به من...
در این میان، مدام خبرهای ضد و نقیض از وضعیت بالگرد سانحهدیده منتشر میشد. از فرود سخت بالگرد رییسجمهور که میگفتند، یاد حرفهای بهروز درباره شرایط کارش میافتادم. میگفت: گاهی به دلیل شرایط نامناسب جوی، مجبور میشویم در مناطق صعبالعبور فرود بیاییم. این حرفها که در ذهنم تداعی میشد، بیشتر امیدوار میشدم! با خودم میگفتم: این هم یک فرود سخت مثل موارد قبلی است دیگر. الان هم که میگویند دو نفر از سرنشینان بالگرد به تماسها جواب دادهاند. گوشی بهروز هم که زنگ میخورد... اما هرچه زمان گذشت، دست ما خالی و خالیتر شد.»
آه از «هویت نامعلوم»...
«شب تا صبح بیدار بودیم و میدانم بسیاری از مردم هم پابهپای ما آن یکشنبه شب را با دعا و نذر و نیاز به صبح رساندند. ما همدلی و همراهی آنها را از همان دقیقه اول، حس کردیم. ملت ایران در آن شرایط سخت در کنار ما بودند و هنوز هم بعد از دو هفته، با ما همدردی میکنند و فراموشمان نکردهاند.»
ادامه صحبتهای همسر شهید، رنگ گلایه میگیرد؛ بیآنکه کلامی گله کند: «ما هم مثل همه مردم، آن خبر تلخ را از طریق تلویزیون دریافت کردیم. صبح دوشنبه، وقتی که زیرنویس شبکه خبر نوشت تمام سرنشینان بالگرد به شهادت رسیدهاند، همان لحظه زندگی من هم تمام شد... البته ابتدا فقط اسامی مسؤولان حاضر در بالگرد را نوشته بودند اما اسمی از ۳عضو تیم پرواز نیاورده بودند و نوشته بودند: هویت نامعلوم. دقایقی بعد، برادرم در فضای مجازی دید که اسامی کادر پرواز را هم اعلام کردهاند. با گریه و بیتابی او بود که ما هم یقین پیدا کردیم این سفر، سفر آخر بهروز بوده...»
لباس جدید کادر پرواز، لباس شهادت شد
«قبل از ماموریت آخر، به اعضای کادر پرواز، لباسهای جدید داده بودند. آن شب وقتی به خانه برگشت، لباسش را پوشید و همانطور که جلوی آینه خودش را برانداز میکرد، مرا صدا کرد و گفت: بیا ببین قشنگه توی تنم؟ گفتم: خیلی قشنگه. خیلی بهت میاد... طولی نکشید که با آن لباس نو به ماموریت رفت و نمیدانستیم همان لباس نو قرار است لباس شهادتش باشد.»
روزگار، بازیهای غریبی دارد. چنان با ظرافت، اتفاقات را کنار هم میچیند که تو انگشتبه دهان، چارهای جز تماشا و تسلیم نداری. همسر شهید مکثی میکند و در ادامه میگوید: «ما یک بار دیگر هم، آن لباس را دیدیم. بعد از اینکه تیم جستوجو بعد از ساعتها موفق شد به محل سقوط بالگرد برسد، فیلمی از حال و هوای آنجا از تلویزیون پخش شد. در بخشی از آن فیلم، لباس بهروز در گوشهای دیده میشد. روی آستینهای لباس او که مهندس پرواز بود، چند خط سفید دوخته شده بود درحالیکه رنگ خطهای لباس دو شهید دیگر کادر پرواز، زردرنگ بود. با دیدن آن لباس، دیگر برای ما شکی باقی نماند که بهروز شهید شده...»
کاش ما را هم از جاده شهادت ببرند...
خبر پرواز ابدی مرد خانه که تایید شد، نوبت خودنمایی نشانههایی بود که هرکدام به شکلی از آمادگی او برای آن سفر بیبازگشت با مُهر شهادت خبر میداد. همسر شهید قدیمی در توصیف یکی از این نشانهها میگوید: «روز قبل از اعزام به ماموریت، بهروز روی مبل گوشه پذیرایی نشسته بود و داشت یک موسیقی گوش میکرد که شعرش از رفتن و دلتنگی و تنهایی میگفت. علیرضا که صدای آن موسیقی را شنید، از اتاقش بیرون آمد و گفت: بابا! چقدر قشنگه. برای من هم بفرست. آن روز توجهم به این موضوع جلب نشد، اما الان هر بار که این موسیقی را گوش میکنم، احساس میکنم شعرش، حرفهایی است که بهروز میخواسته به من بگوید. انگار دلش آگاه شده بود این سفر، بازگشتی ندارد...
*(به یاد شهید قدیمی با موسیقی سریال «شوق پرواز»)
دیروز هم خواهر همسرم، عکسی نشانم داد و گفت مدتی قبل، بهروز آن را در پروفایلش گذاشته بود. عکس یک شهید بود که روی آن نوشته بود: «همه ما رفتنی هستیم. چه بهتر که در مسیر شهادت این راه را طی کنیم»... برایم عجیب بود. من آن عکس را در پروفایل بهروز ندیده بودم! حالا اما همین عکس هم، نشانهای شده برایمان که او همیشه به شهادت فکر میکرده...»
مردی که همیشه «شوق پرواز» داشت
با جمله آخر، انگار خاطرهای در ذهن همسر شهید جرقه میزند و جورچین قصه شهید قدیمی را کاملتر میکند: «وقتی سریال «شوق پرواز» از تلویزیون پخش میشد، بهروز با اشتیاق زیادی مینشست به تماشایش. علاقه خاصی به شهید بابایی داشت و به او غبطه میخورد. همیشه میگفت: امثال شهید عباس بابایی چون با دلشان کار کردند، در دل مردم جا گرفتند. آنها خالصانه کار کردند و در انجام وظیفهشان کم نگذاشتند. به همین خاطر هم بعد از ۴۰سال هنوز مردم، شهید بابایی را فراموشش نکردهاند.»
حالا راز پلاکی که از شهید قدیمی به یادگار مانده هم، برای همسرش آشکار میشود: «یک روز وقتی از سر کار برگشت، جعبه کوچکی را از جیبش درآورد. پلاکی که داخل آن بود را نشانم داد و گفت: این را امروز به ما دادند. بعد مکثی کرد و گفت: همه شهدا از این پلاکها داشتند... آن روز اصلا فکر نمیکردم این جمله، تعبیر شود. هنوز هم برایم باورکردنی نیست، آخه فقط یک سال تا بازنشستگی بهروز مانده بود. اما خب، قسمت این بود که عنوان شهید روی پلاکش ثبت شود.»
«زنان انتظار»؛ از شیار ۱۴۳ تا پرواز اردیبهشت
«سهشنبه شب، در مراسم وداع با شهدای خدمت در مصلی، خانوادههای شهدا توانستند برای اولیت بار پیکر عزیزانشان را ببینند. آنجا به یک اتاق رفتیم و بعد از کمی انتظار، تابوت شهید را آوردند. لحظهای که درِ تابوت را باز کردند، صحنه آخر فیلم شیار ۱۴۳ در ذهنم تداعی شد؛ آنجا که مادر شهید بعد از سالها انتظار، بقایای پیکر او را در بغل گرفت و برایش لالایی خواند...»
بعد از آن چشمانتظاری سخت و طولانی، حالا خانواده شهدا یک دنیا حرف داشتند با عزیزانی که مسافر بهشت بودند: «بهروز یک اخلاق خاص داشت؛ هیچکجا بدون من نمیرفت مگر سر کارش. طوری شده بود که همسایهها میگفتند: جالب است که شما هیچوقت از هم جدا نمیشوید. حتی برای نان گرفتن هم، دو تایی میروید! حالا این موضوع، خیلی آزارم میدهد. آن روز، بالای سر تابوتش گفتم: تو که هیچوقت بدون من جایی نمیرفتی، این بار چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری و بروی؟...»
روزی که به شهدا حسودیام شد...
«آن روز که مقام معظم رهبری بر پیکر شهدای خدمت نماز خواندند، حقیقتاً به آنها حسودیام شد. در دلم به بهروز گفتم: شما به چه درجاتی رسیدید که آقا بر پیکرتان نماز خواندند!... همه شهدا عزیزند اما آقا در مواقع خاص بر پیکر شهدا نماز اقامه میکنند.»
همسر شهید قدیمی سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «شهید، همیشه زنده است و در دلها میماند. تشییعهای باشکوهی که در شهرهای مختلف برای شهدای خدمت برگزار شد، این موضوع را اثبات کرد. این روزها خیلی به اتفاقاتی که از سر گذراندیم، فکر میکنم. وقتی بعد از شهادت امام حسین(ع)، حضرت زینب(س) را به کوفه و شام بردند، از ایشان پرسیدند: در کربلا چه دیدید؟ حضرت زینب(س) در جواب گفتند: چیزی جز زیبایی ندیدم. حقیقتاً من هم در این چند روز بعد از شهادت بهروز، غیر از زیبایی، چیزی ندیدم.
درست است که تحمل این اتفاق خیلی برایمان سخت است اما حضور مردم واقعا به ما دلگرمی و قوت قلب داد. ما در این روزها، خودمان را تنها ندیدیم. یک ملت را پشت سر خودمان دیدیم. انگار یک ایران برای شهدای خدمت، گریه کرد. ما دیگر نمیگوییم شهید بهروز قدیمی، شهید ماست. او شهید تمام ملت ایران است. همینجا از همه مردم ایران و از مردم استان زنجان، شهر ابهر و روستای درسجین که برای شهید ما سنگ تمام گذاشتند، تشکر و دعا میکنم همیشه سعادتمند باشند.»
چفیه آقا، سجاده نماز من
از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است. این وصف حال همسر شهید است وقتی میخواهد از دیدار خانواده شهدای خدمت با مقام معظم رهبری بگوید: «از قبل اعلام شده بود بعد از پایان مراسم تشییع شهدا در شهرهای مختلف، روز شنبه مجلس ترحیم و بزرگداشتی از جانب رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی برگزار میشود. به ما هم گفته بودند حتما در مراسم حضور داشته باشیم. تصور ما این بود که قرار است یک مجلس عمومی قرائت قرآن و مرثیهسرایی باشد. اما قبل از شروع مراسم، اعلام شد آقا میخواهند یک دیدار خصوصی با خانواده شهدا داشته باشند.
اینطور بود که افتخار بسیار بزرگی نصیب ما شد و توانستیم از نزدیک با آقا دیدار کنیم. صحبتهای ایشان در آن جلسه کوتاه، خیلی به ما قوت قلب داد و دلمان را آرام کرد.
*(چفیه و انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب به خانواده شهید بهروز قدیمی)
در پایان آن دیدار، خدمت حضرت آقا رفتم و گفتم: آقا دعا کنید که خدا در این داغ، به ما صبر بدهد. بعد هم چفیه ایشان را درخواست کردم. آقا هم، لطف کردند خودشان چفیهشان را باز کردند و به من هدیه دادند. حالا چند روز است آن چفیه، سجاده نمازهای من شده...»
بهشت را در همین دنیا به ما نشان دادند!
«موقع انتخاب محل دفن شهید قدیمی، اعلام شد میتوانیم پیکر شهید را در گلزار شهدای تهران دفن کنیم. اما من که از علاقه شدید بهروز به زادگاهش خبر داشتم، گفتم باید او را به روستای درسجین ببریم. بهروز آنجا هم تنها نیست چون روستای ما در دوران دفاع مقدس ۶شهید تقدیم انقلاب کرده.
هر وقت برای زیارت اهل قبور به قبرستان روستا میرفتیم، بهروز سر مزار این شهدا هم میرفت و برایشان فاتحه میخواند. همین قدرشناسی را اهالی روستا نسبت به بهروز به جا آوردند. نهفقط اهالی روستای خودمان بلکه از روستاهای اطراف و شهر ابهر هم برای مراسم تشییع آمده بودند. آنقدر جمعیت و ماشین آمده بود که مجبور شدند جاده منتهی به روستا را ببندند.»
*(روستای گردشگری «درسجین»/ تشییع و تدفین شهید بهروز قدیمی در روستا)
حالا، خانه ابدی شهید قدیمی، شمایلی از بهشت را در همین دنیا پیش چشم خانوادهاش قرار داده. همسر شهید در ادامه میگوید: «روستای درسجین، یک روستای گردشگری به حساب میآید که هم سنتی و هم سرسبز و باصفاست. باید بیایید و فضایی که مزار شهید قدیمی در آن قرار گرفته را ببینید. مزار او در کنار دیگر شهدای روستا و در نقطهای بالاتر از آنها دفن شده؛ جایی که مشرف به باغهای سرسبز روستاست. سر مزارش که نشسته بودم، گفتم: خوش به حالت، چه جای باصفایی داری...»
افسر و درجهدار مگر فرقی دارند؟!
حالا نوبت علیرضا، پسر ارشد خانواده است که از پدر بگوید؛ پسر خلفی که پا جای پای پدر گذاشته و قصد دارد در لباس خلبانی، راه او را ادامه دهد: «بابا را همه به مهربانی و خوشاخلاقی و خوشرویی میشناختند. به من هم همیشه سفارش میکرد مراقب رفتارم با دیگران باشم. از وقتی وارد نیروی هوایی شدم، حساسیتهایش بیشتر شد. میگفت: افسر و درجهدار، هیچ فرقی ندارند. همه، قابل احترام هستند و باید به همه احترام بگذاری.
*(آیین علم گردانی روز عاشورا در روستای درسجین)
بابا برای من و برادرم، معلم همه خوبیها بود. مثلا علاقه خاصی به امام حسین(ع) داشت. هر سال دهه محرم هرطور شده مرخصی میگرفت و خودمان را میرساندیم روستایمان. آنجا در خانه مادربزرگم، شب تاسوعا و عاشورا مراسم داشتیم و بابا با کمک دایی و عمو و سایر اقوام، حدود هزار وعده غذای نذری آماده و توزیع میکردند.»
من، لباس خلبانی و جای خالی بابا...
«وقتی گفتم دوست دارم خلبان شوم، بابا خیلی خوشحال شد. این انتخاب خودم بود اما بذر این عشق را بابا در دل من کاشته بود. موقع پخش سریال شوق پرواز، کم سن و سال بودم اما خوب یادم است بابا چه عشقی به شخصیت شهید بابایی داشت. میگفت: باید مثل شهید بابایی باشیم. او با وجود درجه و جایگاه بالایش، با همه متواضعانه رفتار میکرد. همیشه لباسهایش ساده و موهایش تراشیده بود. با همین صحبتهای بابا بود که شوق پرواز در دل من هم افتاد.
البته من از خیلی قبلتر، عاشق هواپیما و پرواز شده بودم؛ از همان یکی دو سالگیام که در پایگاه هوایی همدان زندگی میکردیم. مادرم تعریف میکند پشت ساختمانهای مسکونی ما، باند فرود بود. وقتی هواپیماهای F۴ از روی باند تیکآف میکردند، بابا مرا بغل میکرد و از پشت پنجره، آن صحنه را نشانم میداد.»
*(حمایت همرزم شهید قدیمی از فرزندان او)
حالا این روزها در مرور خاطرات شهید قدیمی و برنامهها و آرزوهایی که برای آینده داشت، یک حسرت روی دل علیرضا سنگینی میکند: «الان دانشجوی سال دوم خلبانی هستم و چند ماه دیگر، پروازهایم شروع میشود. بابا دوست داشت مرا در لباس خلبانی ببیند اما این فرصت را پیدا نکرد. این، آرزوی من هم بود اما تبدیل به حسرت شد.»
خدا کند ما هم، عزیز برویم
«با شنیدن خبر شهادت پدرم، خیلی ناراحت شدم. خیلی سخت بود. اما وقتی حضور مردم در مراسم تشییع را دیدم، حال و هوایم تغییر کرد. حالا احساس غرور و افتخار میکنم.»
پسر ۲۴ساله شهید قدیمی در ادامه میگوید: «این یک واقعیت است که همه ما رفتنی هستیم. اما چه جور رفتن، مهم است. پدر من و تمام سرنشینان آن بالگرد، عزیز رفتند. این، تاثیر شهادت است. شهید که بشوی، عزیز مردم میشوی و در دلشان میمانی. همینجا لازم میدانم از مردم عزیز کشورم تشکر کنم که با حضور گرمشان، به ما دلگرمی دادند.»
وقتی انگشتر رهبر، قسمت پسر شهید شد
«شنیده بودم وقتی از نزدیک آقا را زیارت میکنی، حس خوبی میگیری. آن روز در حسینیه امام خمینی، این موضوع را با تمام وجود درک کردم. در حاشیه مراسم ترحیم شهدای خدمت، وقتی حضرت آقا را از نزدیک دیدم، با تماشای چهره نورانی ایشان، حس خیلی خوبی پیدا کردم و قوت قلب گرفتم. راستش را بخواهید، آن روز به پدرم غبطه خوردم. بابا جوری رفت که هم خودش و هم ما را سربلند کرد. آن روز با تمام غمی که در دلم بود، از دیدار با آقا خیلی خوشحال شدم. هدیهای که از ایشان گرفتم هم، این حس خوب را تکمیل کرد...»
علیرضا با اشاره به انگشتر زیبایی که در دست راستش خودنمایی میکند، لبخندبرلب میگوید: «حضرت آقا، این انگشتر را از دستشان درآوردند و به من هدیه دادند. از ایشان خیلی ممنونم.»
ما امام رضا(ع) را در خانه خودمان زیارت کردیم...!
«بعد از شهادت بابا، امام رضا(ع) به خانه ما آمد...» تصور میکنم در میان همهمه مهمانان در خانه شهید قدیمی، جمله فرزند شهید را درست نشنیدهام اما لبخندی که گوشه لب همسر شهید مینشیند، روی آنچه به گوشم رسیده، مهر تایید میزند و روایت پایانی او، شاهدی میشود بر اینکه امام رئوف(ع)، نهفقط شهدای خدمت بلکه خانوادههایشان را هم در آغوش گرفته: «در یکی از روزهای بعد از سانحه بالگرد رییسجمهور، میزبان مهمانان عزیزی از مشهد بودیم. ازآنجاکه شهدای خدمت در شب میلاد امام رضا(ع) به شهادت رسیده بودند، خادمان حرم رضوی با پرچم متبرک حرم آقا به خانهمان آمدند. این هم یکی دیگر از افتخاراتی بود که شهید بهروز قدیمی با شهادتش نصیب ما کرد و توانستیم آقا امام رضا(ع) را در خانه خودمان زیارت کنیم»...