به گزارش مشرق به نقل از خبرگزاری داشنجو؛ عموما مردم غرق در زندگی روزمره میشوند و درگیر عادات میگردند که دلایل بسیاری را میتوان برای آن برشمرد؛ یکی از آن موارد این است که آنها افق بالاتری را برای خود متصور نیستند که با حرکت به سوی آن موجبات رشد خویش را فراهم آورند.
یکی از مواردی که این افق اعلی را در معرض انسان قرار میدهد، همنشینی با علما است که موجب میشود آدمی خود را نیز بالا بکشد و سعی در نزدیک شدن به آن عالم كند.
در همین زمینه به بررسی ابعاد مختلف زندگی آيت الله ميرزا محمدعلي شاهآبادي پرداختیم.
حكايت اول
به دفعات ميديدم وقتي آقا سر از سجده بر ميدارد اشك از چشمانش سرازير شده بود به طوري كه همه صورت را خيس كرده بود و نورانيت عجيبي در صورت ايشان مشاهده ميشد.(۱)
حكايت دوم
يك روز بعد از نماز جماعت مردي روستايي به خدمت آيت الله شاهآبادي رسيد و گفت: هر وقت من نمازم را به شما اقتدا ميكنم، سيدي را ميبينم كه جلوتر از شما به نماز ميايستند. آقا از او پرسيد شغل شما چيست؟ مرد گفت: كشاورزي هستم كه از يكي از روستاهاي ورامين محصولات خود رابه شهر آورده و ميفروشم.
آقا پرسيدند غذا چه ميخوري؟ روستايي پاسخ داد از محصولات خودم. روز بعد همان مرد خدمت آقاي شاه آبادي رسيد و عرض كرد كه من امروز آن سيد را نديدم، آقاي شاه آبادي پرسيدند: امروز غذا چه خوردهاي؟ مرد روستايي پاسخ داد كه از بازار تهيه كردهام. آقاي شاه آبادي فرمود، به همين دليل است كه آن سيد را نديدي.(۲)
حكايت سوم
دوست ما حاج محمد به زيارت حضرت رضا(ع) ميرود و از حضرت سه حاجت طلب كرد. حاج محمد ميگويد در عالم رويا امام رضا(ع) به سئوالاتم جواب دادند، سئوالاتم در مورد مال و فرزند و خمس مالم بود. حضرت در جواب به من فرمودند: «فرزند مال خودت و حلالزاده است و اموال تو نيز پاك است و خمس مالت را هم شخصي از تو خواهد گرفت».
به اين ترتيب حاج محمد به تهران بازگشت. روزي با دوستان خود در شبستان نشسته بود، آيت الله شاه آبادي از در وارد شد و به حاج محمد اشاره كرد و خمس را از او طلب كرد. حاج محمد كه سهم خمسش را كه همراه داشت به آقا تحويل داد.(۳)
حكايت چهارم
يكي از دوستانم به نام آقاي قهرماني جهت تحصيل علم از قوچان به تهران ميآيد ايشان يك شب خواب ميبيند. حضرت علي(ع) به ايشان ميفرمايد: «ثُمَ قُم فَاستَقِم». وقتي از خواب بيدار ميشود با خود ميگويد بايد كسي را پيدا كنم كه بتوانم بهره كافي از او ببرم.
آن روز وقتي وارد شبستان مسجد جامع ميشود روحاني را ميبيند كه مشغول تدريس است. همان لحظه جملهاي را كه از حضرت علي(ع) در خواب شنيده بود از زبان آن روحاني جاري ميشود. با شنيدن اين كلام عزم را جزم ميكند و براي تحصيل علم خدمت آن روحاني ميرسد، آن روحاني كسي جز آيت الله شاهآبادي نبوده است و ايشان تا آخر از شاگردان آيت الله شاهآبادي ميمانند.(۴)
حكايت پنجم
در زمان قديم حمامهاي عمومي داراي خزينه بود، روزي آيت الله شاهآبادي به حمام رفته بود، پس از شست و شوي خود وارد خزينه شده و بعد از آبكشي بدن بيرون آمد؛ چون ميخواستند از سطح حمام بگذرند احتياط ميكردند آبهاي كثيف بر بدنشان نريزد، سرهنگي كه او نيز در حمام بود چون احتياط وي را ديد زبان طعنه و تمسخر گشود و به او اهانت كرد. مرحوم شاهآبادي از اين تمسخر و طعن خيلي ناراحت شدند، اما چيزي نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فرداي آن روز مشغول تدريس بودند كه صداي عدهاي كه جنازهاي را حمل ميكردند شنيدند. پرسيدند چه خبر شده است؟ اطرافيان جواب دادند كه آن سرهنگي كه ديروز در حمام به شما اهانت كرد، وقتي از حمام بيرون آمد، سرزبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بيشتر شد و معالجه دكترها هم سودي نبخشيد و در كمتر از ۲۴ ساعت، زهر كلامش زهري برجانش شد و از دنيا رفت.
بعدها هر وقت كه آيت الله شاهآبادي از اين قضيه ياد ميكردند، متاثر و ناراحت ميشدند و ميفرمودند: اي كاش آن روز در حمام به او پرخاش كرده و ناراحتي خود را بروز ميدادم تا گرفتار نميشد.(۵)
حكايت ششم
من بچه كه بودم، مكبر مرحوم آيت الله العظمي شاهآبادي در مسجد جامع بازار بودم، ايشان به قدري در خواندن حمد و سوره در نماز حالت روحاني و ملكوتي پيدا ميكردندكه من با همان عالم كودكي كه داشتم جذب اين حمد و سوره خواندن ايشان ميشدم و معنويت و روحانيت ايشان در نماز فوق العاده مرا مجذوب ميكرد، به گونهاي كه يادم ميرفت تكبير را بگويم.(۶)
حكايت هفتم
از آيت الله ميرزا هاشم آملي نقل شده است كه يكي از خصايص استاد ما اين بود كه رحم و عطوفت و اخلاق اجتماعي ايشان در ميان مردم طور خاصي بود و به اين جهت، از علماي ديگر امتياز داشتند. اگر به ايشان ميگفتي سيوطي درس بگو، سيوطي ميگفت. امثله هم مي گفت، رسائل و مكاسب هم ميگفت. لذا قدر ايشان بر اثر اين تواضع و فروتني كه نشات گرفته از عطوفت ايشان بود، مجهول مانده است. وقتي ما آمديم قم، تقاضا كرديم كه ايشان درسي نگويند الا درس خارج. (۷)
حكايت هشتم
هميشه آقاي شاهآبادي قبل از اذان صبح براي نماز شب به مسجد ميآمدند، يك شب كه برف زيادي آمده بود، آقاي شاهآبادي پشت در ميمانند و همانجا برفهاي پشت در مسجد را كنار ميزدند و تا اذان صبح به نماز شب ميايستند. موقع اذان كه خادم در را باز مي كند و ميبيند آقا نماز را پشت در خوانده، عذرخواهي ميكند، آقا ميگويد تو خواب بودي و تكليفي بر تو نيست. (۸)
حكايت نهم
از حاج اسماعيل دولابي نقل شده:
مرحوم شاهآبادي حياي زيادي داشت. من عالم خيلي ديدهام، با مرحوم شاه آبادي هم زياد محشور بودم، بارها به منزل ما ميآمدند. هيچ كس از علما را مثل او نديدم كه با آن همه علم، حيايش به اين زيادي باشد. اگر در بين راه يك بچه جلوي ايشان را ميگرفت و يك ساعت از ايشان سئوال ميكرد، ميايستاد و به سئوالاتش پاسخ ميداد و حيا مانع ميشد كه صحبت را قطع كند و به راهش ادامه دهد. (۹)
حكايت دهم
من حدود شصت سال پيش، آيت الله شاهآبادي را درك كردم و در مجالس اخلاق و روضه ايشان شركت مي كردم. روزي به محض ديدن ايشان در مسجد، خواستم دست ايشان را ببوسم، ايشان مانع شده و فرمودند: «دستم را نبوس، حرفم را گوش بده، سخنم را بشنو». (۱۰)
حكايت يازدهم
در نزديكي منزل ايشان در خيابان اميركبير، دكتري بود به نام ايوب كه براي دخترانش معلم موسيقي آورده بود و صداي موسيقي بلند بود، به گونهاي كه از صداي آن همسايهها ناراحت بودند. ايشان براي دكتر پيغام فرستاد و از او خواست كه از اين كار دست بردارد، اما دكتر جواب داده بود كه من اين كار را ترك نميكنم و شما هر اقدامي كه ميخواهيد بكنيد.
مرحوم شاه آبادي تا روز جمعه صبر كردند و آنگاه در جلسه روز جمعه كه در مسجد شاه سابق تشكيل شده بود، به مردم گفتند خوب است از اين به بعد هر كس از اين خيابان عبور ميكند چون به مطب دكتر رسيد، داخل مطب شده و سلام كند و آنگاه با خوشرويي از او بخواهد كه آن عمل خلاف را ترك كند.
از آن پس هر كس از جلوي مطب عبور مي كرد براي انجام وظيفه شرعي خود، داخل مطب ميشد و سلام كرده و موضوع را با زبان خوش در ميان ميگذاشت و خارج ميشد. چند روز به اين منوال گذشت و دكتر هر روز با صدها مراجعه كننده مواجه ميشد كه همگي يك مطلب را به او تذكر ميدادند. وي ديد اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد نه تنها بايد مطب خود را تعطيل كند بلكه مجبور است از آن خيابان هم كوچ كند. از اين رو دست از ايجاد مزاحمت برداشته، جلسه آموزش موسيقي دخترانش را تعطيل كرد.
آيت الله شاه آبادي در يكي از روزها كه به طرف مسجد ميرفت دكتر ايوب را ديد كه به طرف او ميآيد، وقتي دكتر نزديك شد، از شدت خنده نميتوانست سلام كند و بالاخره پس از احوالپرسي گفت: «آقاي شاهآبادي با قدرت ملت كار را تمام كردي و من گمان ميكردم شما به مراجع قانوني و محاكم قضايي مراجعه ميكنيد كه من به سادگي ميتوانستم جواب آنها را بدهم و هرگز درباره اين روش مردمي نيانديشيده بودم.»(۱۱)
پينوشتها:
۱. حاج محسن لباني، مُكبر مرحوم شاهآبادي سه سال قبل از رحلتشان در مسجد جامع بازار
۲. به نقل از آقاي محمدرضا خوشدل، خادم مسجدجامع بازار
۳. به نقل از آقاي محمود ميثم، از كسبه مسجد جامع بازار
۴. سيدرضا وفابخش، همسر خواهر آقاي شاهآبادي، از كسبه بازار
۵. آسمان عرفان، شماره ۷۱ از مجموعه ديدار با ابرار معاونت پژوهشي سازمان تبليغات اسلامي، محمد علي محمدي، چاپ اول ۱۳۷۴، صفحه ۱۲۵، به نقل از آيت الله محمد شاهآبادي
۶. به نقل از حاج مهدي فداقي، مكبر مسجد جامع بازار
۷. عارف كامل، صفحه ۱۲
۸. به نقل از محمود ميثم قناد از كسبه مسجد جامع بازار
۹. عارف كامل، صفحه ۷۶، ۷۷
۱۰. به نقل از آقاي حسين مرآتي
۱۱. عارف كامل
کد خبر 161288
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۱
- ۶ نظر
- چاپ
در نزديكي منزل ايشان در خيابان اميركبير، دكتري بود به نام ايوب كه براي دخترانش معلم موسيقي آورده بود و صداي موسيقي بلند بود، به گونهاي كه از صداي آن همسايهها ناراحت بودند. ايشان براي دكتر پيغام فرستاد و از او خواست كه از اين كار دست بردارد، اما دكتر جواب داده بود كه من اين كار را ترك نميكنم و شما هر اقدامي كه ميخواهيد بكنيد.