به گزارش مشرق، زهرا مهاجری در وبلاگ خود، این ماجرا را چنین شرح داده است:
تابستان برای کاری، قرار شده بود با یکی از قدیمیهای محله چاله میدان مصاحبه کنم و از او درباره روزگار قدیم بپرسم. کسی که قرار بود با او حرف بزنم "علی ورمزیار" بود ملقب به علی کفاش.
گویا یک کفاشی کوچک داشت توی چاله میدان که این کفاشی هنوز تلفن نداشت. تنها راه ارتباطی من با علی کفاش برای این که ببینم کی می توانم بروم سراغش، بقالی سر کوچه شان بود! شماره بقالی را گیر آورده بودم تا از آن طریق بتوانم بفهمم علی کفاش چه وقتهایی توی مغازه است اما هر چه تماس گرفتم نتوانستم نتیجه درستی بگیرم. این بود که بدون هماهنگی و همینطوری یک روز صبح راه افتادم و رفتم چاله میدان.
از همان لحظه اولی که پا گذاشتم توی کوچه، فهمیدم نباید تنها می آمدم! یک وصله ی ناجور بودم برای محله انگار. دو طرف کوچه(که به اندازه ی رد شدن یک ماشین بود فقط) پر بود از مغازه های قدیمی. از بقالی گرفته تا تعمیرگاه ماشین. ظاهر مغازه ها با خیلی از مغازه هایی که دیده اید متفاوت بود و هیچکدام از فروشنده ها داخل مغازه خودشان نبودند. توی گروه های دو-سه نفری ایستاده بودند جلوی یک مغازه و حرف می زدند و اکثریت قریب به اتفاقشان با رد شدن وصله ناجور محل که آشنا نبود و معلوم نبود از کجا پیدایش شده دست از صحبت می کشیدند و زل می زدند به وصله. وصله هم قیافه اش را حق به جانب تر می کرد و کیف دوربین را سفت تر می چسبید و مثلا بدون توجه به اطراف پیش می رفت!
آدرسی که داشتم پلاک داشت اما هیچکدام از مغازه ها پلاک نداشتند و آن طرف ها هیچ کفاشی ای نبود که نبود! چند بار کوچه را تا ته رفتم و برگشتم (که با توجه به نکاتی که گفتم شکنجه ای بود برای خودش!) ولی باز هم کفاشی را پیدا نکردم. آخر سر دل را زدم به دریا و یکی از گروه های ایستاده جلوی یک مغازه سماورسازی را کاندید کردم و رفتم جلو. تا سلام کردم دیدم صدایم می لرزد! یکی دوبار سرفه کردم تا شاید صدایی که بعدش درمی آید لرزان نباشد؛ فایده نداشت. خیلی مودبانه سراغ آقای ورمزیار را گرفتم. الان که فکر می کنم می بینم چقدر توی دلشان به آن لفظ قلم صحبت کردن من خندیده اند! هیچ کدام نمی شناختند!! آدرس درست بود ولی کسی آقای ورمزیار را نمی شناخت. گفتم که گفته اند کفاشی ایشان توی همین کوچه است. تا این جمله را گفتم سه تایی گفتند: آهان! علی کفاشو می گی! و با دست مغازه ای را نشانم دادند که کرکره اش پایین بود. همانطور مودب پرسیدم که علی کفاش کی می آید و آنها هم با همان لحن خاص چاله میدانیشان گفتند که کارش معلوم نیست و شاید امروز اصلا نیاید!
خیلی راه آمده بودم و دلم نمی آمد برگردم. با این که هوا به شدت گرم بود ترجیح دادم منتظر بمانم تا بیاید. کمی قدم زدم، ایستادم، دوباره قدم زدم، رفتم سر کوچه و برگشتم،قدم زدم، با دوربین ور رفتم و از در و دیوار عکس گرفتم، قدم زدم، آخر هم خسته شدم و یک گوشه ی کوچه روی سکوی جلوی خانه ای نشستم. سرگرم نوشتن دیباچه برای مصاحبه ام بودم که صدایی از بالا گفت: "ببخشین آبجی!"
سرم را بالا آوردم. مرد جوانی بود با پیراهن کرم و شلوار مشکی. آستین هایش را نصفه بالا زده بود و پیرهن را انداخته بود روی شلوار پارچه ای اش. موها را با روغنی ژلی چیزی بالا داده بود و کمی محاسن داشت. کاغذها را جمع و جور کردم و بلند شدم. تا آن موقع داشت نگاهم می کرد ولی به محض این که بلند شدم سرش را انداخت پایین.
گفتم: "بله؟" پا به پا شد و گفت: " اوس ناصر گفت منتظر علی کفاشی آبجی!"
تایید کردم. من من کنان گفت: " هوا گرمه. بیا بشین توی مغازه آبجی!".
تشکر کردم و گفتم که همانجا منتظر می مانم. سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: "آخه..."
دوباره سرش را انداخت پایین و با لحن جدی، قاطع و آمرانه ای گفت: "آخه خوبیت نداره آبجی ما گوشه خیابون بشینه آبجی!"
رفتم توی مغازه اش. یک صندلی برایم گذاشت دم در مغازه و پنکه را فیکس کرد رویم و توی یک لیوان پلاستیکی برایم آب ریخت و خودش از مغازه اش رفت بیرون. قبل از این که برود گفت: "آبجی شما نیا توی کوچه. وقتی علی کفاش اومد خودم خبرت می کنم." و رفت.
یک ساعتی آنجا نشستم و علی کفاش نیامد و مرد جوان صاحب مغازه هم پیدایش نشد و من که دیرم شده بود از چاله میدان رفتم. با این که باز هم رفتم محله شان ولی دیگر هیچ وقت ندیدمش.
گاهی یک چیزهایی از یادمان می رود که باید یادمان بیاورند؛ چه خوب که هنوز چاله میدان ها و آدم هایش هستند!