من جریان کامیون را گفته بودم که نکند یکباره آن مسلسل چی هوس کند و ویرش بگیرد و دستش را بگذارد روی ماشه و همة ما را در این کوچه پس کوچه ها که کسی نیست به رگبار ببندد.

سرویس فرهنگی مشرق/ ویژه نامه دهه فجر

لحظه های انقلاب یکی از معدود آثار ارزشمند انقلابی است که با قلم زنده یاد سید محمود گلابدره ای به رشته تحریر در آمده و به خاطر جذابیت های فراوان در بیان اتفاقات آن روزها در مدت کوتاهی طرفداران زیادی پیدا کرد. در ادامه بخش سوم این کتاب خواندنی را تقدیم حضور مخاطبان می کنیم.


بشر امروز رسیده به اینجا که هرکسی می تواند ضبط صوت باشد و جملات و سخنان و خطابه ها را حفظ کند و یک دوره هنر پیشگی هم ببیند- مثل نماینده کرمان، مظهری و آنچنان ادای امام حسین و محمد و ابو مسلم و بابک و ستارخان و سروران راستین تاریخ بشر را درآورد که اگر خود آنها هم بودند می آمدند و مات مبهوت می ماندند این روزها نمونه این حامیان سنگ به سینه زن را همه جا می بینیم. ولی بشر امروز به کوری چشم تو آدم فروش شعر فروش هزار رنگ دارد آگاه می شود. از اره حسی هم که شده دارد آگاه می شود. و آگاهی این نیست که تو به تمام علوم و فنون واقف باشی. تو همین در حد و حدود خودت تاریخچه کشوره ها و رهبرانشان را بدانی و هر روز هر شب به همین اخبار معمولی گوش بدهی و دقت کنی می توانی دریایی که چه کسانی و هر روز و هر شب به همین اخبار معمولی گوش بدهی و دقت کنی می توانی دریایی که چه کسانی چه ادعاهایی داشتند  و از چه راه هایی رفتند و چه حرفهایی زدند و حالا چه کارهایی می کنند.

آهی کشید و گفت: «اول شک داشتم ولی حالا مطمئن شدم انگلیسی ها دارن موش می دوانند. دارن باز کلک سوار می کنن. آقا هم دیگه شورشو در آورد. خیال می کنه سیاست و مملکتداری هم اصولا فقه و شریعته. یا می تونه به همین شلی با آمریکا دربیفته. الان باید کوتاه بیاد. این مرحله طی شده. این بابا بختیارم درسته نماینده بورژوازی ملی و در نهایت دشمن طبقة کارگره. ولی داره کار می کنه. انتخابات می کنه. مردم نماینده هاشونو انتخاب می کنن.

بعدم کم کم تازه ولیعهدم که بیاد یه چند سال بعد مردم کنارش می زنند و در همین شرایط مشروطة نیمبند مردم از نظر ذهنی هم با این همه کتابایی که چاپ می شه آماده می شن و بعد انقلاب واقعی و بنیادی ده ـ بیست سال بعد به رهبری طبقة کارگر خود به خود به وجود می یاد. وگرنه اگه باز خفقان حاکم بشه صدسال دیگه باز باید صر کنیم و این کاریه که این بابا داره می کنه. نمی شه که وابسته نباشیم. مگه کشوری تو دنیا هست که وابسته نباشه. ما باید یا در بلوک شرق باشیم یا در بلوک غرب. نمی شه که همینجوری واسه خودمون ساز جداگانه بزنیم و همینجوری یلخی بی حزب و پا درهواو بی برنامه و منطق و دلیلی تودة مردمو بریزیم مشت مشت جلو تانک! حالا می گی نه؟ می بینی. دو روز دیگه می بینی چه قتل عامی می کنن آمریکایی ها؟ تا حالا هم که نکردن از ترس شوروی بوده. به خاطر شوروی بوده. یعنی شوروی چند بار اخطار کرده و گرنه همون روزای اول کارو یه سره می کردن مگه جاهای دیگه نکردن؟ تازه این بابا که کاراش رو برنامه نیست. این مردم خود به خود زیر فشار خرد کنندة اقتصادی جونشون به لبشون رسیده و راه افتادن توخیابون! اگه حزبی باشه اینارو رهبری کنه. اگه کارا روی حساب باشه و عملی باشه.»

حرفش را بریدم و گفتم: «خوب من باید برم.»


دیدار آقا. دیدار آقا. بهشت زهرا. زیارت آقا. زیارت آقا

گفت: «کجا؟ راستی تو کجایی؟ همه از خارج دارن می یان. خیلیها هم منتظرن ببینن چی می شه بعد بیان. حزب بسرعت داره برنامه ریزی می کنه. حالا تو کجا داری می ری؟»

گفتم: «کار دارم.» خداحافظی کردم و آمده به طرف مجسمه.

او از آن توده ای های صادق ناب بود. روز عاشورا دیده بودمش که ازشدت شعف زار زار می گریست. بدون اینکه کتمان کند ده ها بار از زبانش شنیده بودم که می گفت: «من صبح با زنده باد شوروی از خواب بیدار می شم و شب با زنده باد شوروی می خوابم.» و این جمله را همه جا و به همه می گفت.

سرآیزنهاور جلومان را گرفتند. من سرم پایین بود و به حرفهای مرد فکر می کردم و می رفتم که سربازی داد زد: «اوهو با توام یابو کجا داری می ری؟» سرتفنگ را گرفت به طرفم . برگشت. آمدم سرسی متری. مینی بوس داد می زد راه آهن! سوار شدم با اینکه صددرصد مطمئن شده بودم که آقا نمی آید اما دلم آرام نمی گرفت. مثل عاشقی که جواب منفی از معشوق شنیده باشد و باز به طواف خانه و کوچه اش برود گفتم حالا بروم بهشت زهرا. انگار یکی در درونم بود و می گفت شاید با چتر بیاید، شاید از هلیکوپتر بیاید، شاید با مشاین از راه سوریه آمده عراق و آمده قصر شیرین و آمده کرمانشاه و همدان و حالا هم بهشت زهرا است. منتظری هم همینجوری آمده بود. غفاری صدباره آمده و رفته. لاهوتی هم رفته سوریه پیش حافظ اسد. شاید می خواهد از راه سوریه بیاید. شاید آمده باشد. شاید هم اکنون در بهشت زهرا باشد. غفاری. مگه غفاری چه طوری می رود و می آید؟

میدان راه آهن از مینی بوس پیاده شدم. همه دلواپس بودند. همه می خواستند بروند بهشت زهرا. همه دیوانه وار می دویدند و با اینکه همه می دانستند آقا نمی آید اما می خواستند بروند بهشت زهرا. آن طرف را بسته بودند. هیچ ماشینی به طرف شوش نمی رفت. کامیون آمد و سر میدان نگه داشت.

راننده داد می زد: «دیدار آقا. دیدار آقا. بهشت زهرا. زیارت آقا. زیارت آقا» ما ریختیم بالا. کامیون پر شد کیپ کیپ هم چسبیده به هم ایستاده بودیم. مردم به دروپیکر کامیون چسبیده بودند. صلواتی فرستادیم. کامیون راه افتاد. شعار شروع شد: «وای به حالت بختیار اگه امام امروز نیاد.»

کامیون پشت کامیون وانت پس وانت ماشین شخصی سه چرخه دو چرخه گاری تریلی هر چهار چرخه ای که راه می رفت و حرکت می کرد راه افتاده بود و مردم مثل موش پردار به دروپیکرش آویزان شده بودند.


ما جوانان وطن آزاده ایم دست بیعت با خمینی داده ایم

پل جوادیه یک طرفه شده بود. کامیونها جواب هم را می دادند. کامیون ما آجرکش بود. کمیکه تند کرد باد افتاد توی شکاف تخته ها و گردآجر و خاک بلند شد. ما پشت به باد جواب کامیون عقبی را می دادیم. و آنها می گفتند: «پرواز انقلابی انجام باید گردد.» ما می گفتیم «جمهوری اسلامی ایجاد باید گردد.» کامیون بسرعت می رفت.

بچه های جوادیه و زنها و مردها برایمان دست می زدند و هورا می کشیدند. راه اصلی بسته بود جادة آرامگاه بسته بود. فرماندار نظامی راه را بسته بود. از جلوی آرامگاه رضاشاه بسته بود. کامیون زد توی کوچه پس کوچه ها. حالا ما جا افتاده بودیم. همه با هم شوخی می کردند و می گفتند و می خندیدند و شعار می دادند. من اما مواظب بودم و هی به دوروبرم نگاه می کردم. زیاد خودم را رها نمی کردم. کامیون داشت توی کوچه پس کوچه های جوادیه می رفت که دیدم یک کامیون سرباز درست پشت سرماست. بچه ها شعار می دادند: «ما جوانان وطن آزاده ایم دست بیعت با خمینی داده ایم.»

من مواظب کامیون سرباز بودم. سرمسلسل از روی سقف بیرون آمده بود و کلاه سرباز کنارش بود و دوچشم سرباز از لبة کلاه ما را می پایید. سیگاری کنار لب سرباز بود. حالا کامیون درست پشت سر ما بود. سپر به سپر ـ بچه ها لج می کردند و به سربازها و درجه دار و افسری که کنار راننده نشسته بود اشاره می کردند و می گفتند:  «ارتش برادر نمی شه مردم مسلح شوید. ارتش برادر نمی شه مردم مسلح شوید.» نه سرباز نه رانندة کامیون نه افسر و نه درجه دار هیچیک نه می خندیدند و نه حرفی می زدند. اخم کرده و خواب آلود مثل مجسمه زل به ما نگاه میکردند. انگار سه شبانه روز بود که نخوابیده بودند.

از همان اول که ما ریخته بودیم بالا پسری آمده بود کنار من و بعد شروع کرده بود به بحث کردن با مردی که همدانی بود مرد همدانی هم تنها نبود. با دونفر دیگر بود و از همدان آمده بود به پیشواز آقا من به حرفها و سوالها و ادا اطوار پسر بدگمان شده بودم. خود مرد همدانی هم مشکوک شده بود و این شکش را از راه فشار دادن مچ دست من به من که با نگاه به او رسانده بودم حالی کرده بود. ولی حالا سعی می کرد هی حرف بزند و از خوبی آقا بگوید و از جنایت ساواک بگوید و از بدی شاه بگوید. شاید به زعم خودش پسر را به راه بکشد. اما حالا که من جریان کامیون را گفته بودم که نکند یکباره آن مسلسل چی هوس کند و ویرش بگیرد و دستش را بگذارد روی ماشه و همة ما را در این کوچه پس کوچه ها که کسی نیست به رگبار ببندد مرد همدانی پشت پسر ایستاده بود و جوری دستهایش را حلقه کرده بود که پسر درست توی بغل همدانی بود. مرد همدانی عجیب همدانی حرف می زد و من چقدر این لهجة همدانی را دوست دارم. دلم می خواست هی حرف بزند و اوهم یکریزی می گفت.

حالا موج شک من همه جا رسیده بود و همه مواظب بودند هر کسی پشت دیگری پنهان شده بود همه هی وول می خوردند کسی حالا شعار نمی داد. کامیون ارتشی حالا همچنان پشت به پشت ما می آمد. من زدم به شانة همدانی و گفتم: «برو به راننده جریانو بگو! بگو بزنه بغل نیگر داره.»

همدانی دیوارة کامیون را گرفت و بالا رفت و رفت روی سقف اتاق و خم شد. و چند لحظه بعد، کامیون ما زد کنار. کامیون ارتشی هم زد کنار.ما منتظر مرگ ایستاده بودیم. رانندة ما پیاده شد و روکرد به سرباز نشسته پشت فرمان و گفت: «بیا برو دیگه»

کامیون ارتشی عقب ـ جلو کرد. حالا همه مان دلدل می زدیم. جیکمان در نمی آمد. کامیون ارتشی که رفت یکباره همدانی گفت: «برای سلامتی امام خمینی صلوات» و همه سه تا صلوات فرستادیم. کامیون راه افتاد و شعار شروع شد: «ما همه سرباز توایم خمینی. گوش به فرمان توایم خمینی» می گفتیم و می رفتیم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس