مشرق ؛ تیرماه سال هزار و سیصد و شصت و دو بود که یکی از اهالی تئاتر صاحب فرزندی شد. گل شیفته بعد از شقایق دومین دختر بهزاد فراهانی بود. دخترانی که هر دو با هدایت ها و راهنمایی های پدر و البته استعداد ذاتی خانوادگی شان حرفه ی پدر را دنبال کردند.
پدری که از هنرمندان محبوب جامعه شان به حساب می آمد. هر دو در زمینه ی بازیگری پیشرفت قابل توجهی داشتند و گل شیفته با اینکه سن کمتری از خواهرش داشت، در موقعیت بهتری قرار گرفت. با «درخت گلابی» داریوش مهرجویی وارد سینما شد و با همان فیلم به عنوان جوان ترین بازیگری که سیمرغ را از آن خود کرد، شناخته شد.
گیس بریده، اشک سرما، بوتیک، سنتوری، به نام پدر و درباره الی، فیلم هایی بودند که کارنامه ی او را روز به روز درخشان تر می کردند. شاید بتوان بهترین شخصیتی را که فراهانی در خاطرات جامعه ی ایرانی ثبت کرده است، مادر جانباز فیلم «میم مثل مادر» دانست. ساخته ی مرحوم رسول ملاقلی پور، مادری که دست از خودخواهی کشید و از کودک ناقص خود یک هنرمند تربیت کرد و سرآخر از شدت بیماری های شیمیایی شهید شد.
چیزی نگذشت که مادر ایثارگر و جانباز «میم مثل مادر» به پیشنهاد ی هالی وودی جواب مثبت داد و به عقیده ی بسیاری از هم وطنان راه پیشرفت را برای خود هموار کرد! سکانس دست ندادن با دی کاپریو در فیلم «مجموعه دروغ ها» فراموش شدنی نیست، فراهانی در برابر دست دراز شده ی ستاره ی هالی وود و زیر نگاه جامعه از طبقات مختلف ساختمان های اطرافشان، دودل است که این فرهنگ را حفظ کند یا نه.
این پیشرفت های ظاهری ادامه یافت، جای اژدها ساخته ی رولند جفی، اگر بمیری می کشمت، فیلم کارگردان کرد تبار، هنیر سلیم، خورش آلو با مرغ «مرجان ستراپی» و از همه مهم تر، نیمه برهنه شدن در برار لنز های عکاسی مجله ی مادام فیگارو.
با وجود این پیشرفت ها شنیدن جمله ی زیر از او در مصاحبه با بی بی سی هیچ تعجبی ندارد: «برای اولین بار در زندگی ام قدر زن بودنم را دانستم، پاریس شهری است که به عنوان یه زن، تو را از تمامی گناهانی که خود را به خاطرشان مقصر می دانی، آزاد می کند. همه چیز را می شوید و به تو احساس آزادی می دهد.»
از قهوه خانه های کابل تا کافه های پاریس
در فوریه 1962 بود که در کابل متولد شد و در دبیرستان فرانسوی کابل تحصیل کرد و سپس در زمان جنگ های داخلی به پاکستان گریخت و پس از آن به پاریس پناهنده شد. عتیق رحیمی کارگردان و نویسنده ی افغانی، مدرک دکترای سینمای خود را از دانشگاه سوربن فرانسه دریافت کرد و تاکنون صاحب آثاری چون رمان «خاک و خاکستر»، «هزار خانه خواب و اختناق» و «بازگشت قصوری» است که اولین فیلم خود را از رمان خاک و خاکستر ساخت و پس از آن تصمیم گرفت با اقتباس از آخرین کتاب خود به نام سنگ صبور، دومین فیلم را به کارنامه اش بیافزاید.
رحیمی در نظر داشت کتاب جدید خود را نیز به زبان مادری بنویسد اما به گفته ی خودش بیان برخی الفاظ و مسایل در زبان مادری تابوشکنی به حساب می آمد و بنابراین زبان فرانسه را انتخاب کرد. همین انتخاب باعث شد که کتاب مینیمال او جایزه ی گنکور را در سال 2008 از آن خود کند، برترین جایزه ی ادبی فرانسه.
سنگ صبور قصه ی نود و نه روز از زندگی زنی را بیان می کند که بر بالین شوهرش می نشیند و طبق تجویز روحانی شهرشان هر روز، نود و نه بار یکی از اسماء خداوند را ذکر می گوید. شوهری بی جان که تنها نفس می کشد و از طریق سرم تغذیه می کند. زن ذره ذره ذکر و دعا را ترک می کند و بدن شوهر را سنگ صبور خود می سازد و به بیان راز ها و ناگفته هایش می پردازد.
عتیق رحیمی متولد کابل است و با خاطراتی از فرهنگ افغانستان، ذهن خود را در سوربن فرانسه و کافه های پاریس پرورش داده است بنابراین پاسخ به این سوال که این فیلم ناشی از دغدغه های او از فرهنگ کشورش بوده یا پز روشن فکری، برآیند کافه نشینی و نگاه به اسلام و جهان سوم به سبک انتلکتوئل های فرانسوی، تنها از طریق بررسی فیلم و توضیحات کارگردان میسر خواهد بود.
خلق افسانه ی افغانی در کافه ی پاریسی
در کافه «دلاندستری» پاریس بود که عتیق رحیمی نوشتن سنگ صبور را آغاز کرد، و در سنگ صبور بود که شخصیت اول داستان این گونه شکل گرفت، زنی که پرستار شوهر بی جان خود است و بار کل داستان را بر دوش می کشد. شخصیتی که به گفته ی گل شیفته فراهانی «آن قرد جذاب است که هر بازیگر زنی دوست دارد آن را بازی کند.» رحیمی در مصاحبه با روزنامه هشت صبح افغانستان درباره انتخاب بازیگر نقش اول می گوید:
«من در حالی که در جست و جوی بازیگری بودم که بتواند نقش شخصیت چند بعدی را بازی کند، گلشیفته خود یک روز امد و گفت : عتیق! اگر این نقش را به من ندهی، کتاب را می گیرم و در کوچه های پاریس با صدای بلند نقش را بازی می کنم، مثل تیاتر خیابانی. وقتی دیدم یک هنرمند تا این حد علاقه دارد که نقش را بازی کند، خوشم آمد و گفتم که می تواند این کار را بکند.»
سنگ صبور در شکل ادبی خود به هیچ موقعیت مکانی و زمانی خاص مربوط نمی شود و داستانی است که در گوشه ای از این جهان اتفاق می افتد، اما در فیلم با وجود عناصر سمعی و بصری فرار از بیان مکان و زمان تقریبا غیر ممکن است. فضای افغانستان و زن مسلمان و سنتی افغانی با لهجه ی کابلی هیچ سوالی را بی پاسخ نمی گذارد. فیلم با حرکت نرم دوربین روی پرندگان مهاجر نقاشی شده روی پرده اتاق و صدای تمام رهبران افغانستان در طول چهل سال گذشته آغاز می شود. شاید به عقیده ی رحیمی تنها راه مقابله با رهبران کودتایی، حکومت های ناپایدار افغانستان و جنگ های پی در پی، مهاجرت باشد. روشی که خود آن را امتحان کرده است!
نجوای ذکر گفتن های زن افغان در اتاق می پیچد و صورت بی جان شوهر قاب تصویر را پر می کند. القهار، القهار، القهار، غالب و پیروزمند.
در ابتدا زن از وضعیت شوهرش ناراحت است و حتی هنگام بیرون رفتن می خواهد از او اجازه بگیرد. وعده ی چهارده روزه ی روحانی به پایان رسیده اما هنوز شوهر بهبود نیافته، زن عاجز می شود و به دنبال تنها پناهش یعنی عمه ی خود می رود اما او را نمی یابد، جنگ آغاز می شود و شهر نا امن، خمپاره ها در و دیوار خانه را می شکافند و راه را برای ورود متجاوزان به خانه باز می کنند، خانه ای که مرد باغیرتش مثل جنازه در گوشه ای افتاده است.
مجاهدان که دشمنشان مشخص نیست، قرآن را می بوسند و خانه ها را غارت می کنند و مردم را به قتل می رسانند. با ناامن شدن خانه، زن بهانه ای برای فرار پیدا می کند و بالاخره عمه ی خود را در خانه ی فسادی می یابد، همان خانه مأمن دو دختر خردسال زن می شود و همان خانه محفل سخنرانی های فلسفی و تفسیر احادیث توسط عمه ی بدکاره.
در یکی از همین بحث ها، عمه از ماجرای سنگ صبور می گوید، سنگی که رازها و دردهای تو را می شنود و هیج نمی گوید تا روزی که هزار تکه خواهد شد و آن روز تو از دردهایت خلاص می شوی. زن بر اساس این افسانه، شوهر بی جان را سنگ صبور خود می سازد و به بیان راز های مگویش بر بالین شوهر می پردازد، راز ها و گناهان و دروغ هایی که در این سال ها از شوهر پنهان کرده بود، از خاطرات کودکی و بدرفتاری های پدر تا خیانت به شوهر عقیم و به دنیا آوردن دو کودک حرام زاده.
رحیمی می کوشد تا با غرق ساختن شخصیت داستان در آزادی بی قید و شرط از رسم و رسومات و عقاید کهنه، قرآن، تسبیح و نمازش را از او بگیرد و وجدان زن را در سپردن تن خود به سرباز جوان عاشق پیشه، آسوده سازد. زن جوان افغانی تحت فشار است. شهور مسن و بیمارش تا قبل از این حادثه او را در زندان عقاید کهنه و فرسوده ی اسلام و رسم و رسومات کشورش، اسیر کرده بود و حالا وقت رهایی است.
به همین دلیل است که وقتی زن برای اولین بار شهوت پرستی می کند و از خود بی خود می شود، به دنبال قرآن می گردد و آن را نمی یابد، پس بلافاصله خود را تسلی می دهد که «به هیچ کس احتیاج ندارم، دیوانه نشدم»
کار عتیق رحیمی تا جایی که به بیان برخی آداب و رسوم غلط فرهنگش می پردازد قابل احترام است اما وقتی چاره ی از بین بردن ضعف های فرهنگی را تیشه زدن به ریشه ی اسلام می پندارد و به بیان سفاهت روحانی شهر با مسجد نازیبایش که گلدسته هایی از تیر آهن دارد می پردازد و وقتی رهایی زن را در آزادی شهوت آلود فرانسوی معنا می کند، هیچ توضیح و توجیهی کار را درست نخواهد کرد.
رحیمی تا جایی پیش می رود که عمه ی بدکاره به تفسیر یکی حدیث از پیامبر می پردازد، حدیثی که اول بار از گلدسته های نیمه کاره ی مسجد شهر می شنویم، «اگر می دانستم نیکی را تماما از آن خود می کردم و بدی را از خود دور می ساختم» روحانی می گوید، هنگامی که پیامبر بار اول از شنیدن وحی ترسید، به حضرت خدیجه پناه برد و او موهای خود را برهنه ساخت و پرسید، هنوز هم می شنوی؟ پیامبر گفت نه، سپس حضرت خدیجه بیان کرد که صدا از آن فرشته اس بوده است چرا که اگر جن و شیطان بود از موهای من شرم نمی کرد و صداها ادامه داشت.
عمه در تفسیر این حدیث می گوید، خدیجه می خواست به حقیقت پیامبری اش پی ببرد و از نظر من خدیجه باید پیغمبر می شد! در پایان، شوهر از فشار شنیدن خیانت ها و فسادهای همسر خود زنده می شود و وقتی با جان اندکش می خواهد او را خفه کند، چاقوی زن شکمش را پاره می کند و این گونه سنگ صبور هزار تکه می شود و راز ها و گناهان زن را از بین می برد.
شاید شنیدن دیالوگ پایانی زن نیز خالی از لطف نباشد که می گوید، من پیامبر شدم، پیامبری که معجزه کرد! در توضیح جوایز و افتخارات سنگ صبور، همین بس که در جشنواره فیلم ابوظبی، گل شیفته فراهانی در کنار جایزه ای که برای فیلم ضد ایرانی «یک خانواده محترم» در نظر گرفته شده بود، مروارید سیاه را از آن خود کرد. سنگ صبور در اسکار 2013 به عنوان نماینده ی افغانستان شرکت خواهد کرد ودر ماه سپتامبر سونی پیکچرز آن را در امریکا اکران خواهد کرد.
عتیق رحیمی در مصاحبه با روزنامه هشت صبح افغانستان می گوید: «برخلاف آنچه که بعضی ها فکر می کنند، من این فلم را برای مردم غرب نساخته ام و مسایلی را که در این فیلم مطرح کرده ام، در غرب بسیار سطحی است. آن ها این مسایل را برای خود حل کرده اند. فلهذا این فلم را برای افغانستان ساخته ام و برای مردمی که نتوانسته اند با این مسایل کنار بیایند.»
حال باید بررسی کرد که چنین فیلمی که پر است از روابط نامشروع و تابوشکنی چگونه مردم افغانستان را راضی می کند که به تماشایش بنشیند، در حالی که به اذعان خود رحیمی مردم غرب هر اثری را که از جهان سوم بیرون بیاید، رئالیسم و ناتورالیسم می پندارند و داستان زن قصه ی سنگ صبور را به تمام زنان افغانستان مرتبط می دانند.
با همه ی این تفاسیر و درکنار هم گذاشتن مفاهیم بصری و اشاره های نمادین فیلم، بعید است که هدف ساخت آن مردم افغانستان باشند و کارگردان و نویسنده ی متعلق به کافه های پاریسی با این اثر نخواهد ارادت خود را به تمدن و فرهنگ غرب نشان دهد.
هفته نامه سایبری رویکرد
سعید شیرخانی