* آقای داوود آبادی! خودتان را معرفی کنید؟
حمید داوود آبادی هستم . بیست و پنج مهر هزاروسیصد و چهل وچهار در بیمارستان مادر ، چهار راه مولوی ( شهید اکبرزاده ) به دنیا آمدم . پدر و مادرم اراکی هستند در محل، تهران نو زندگی می کردیم . از کودکی کنجکاوی خاصی داشتم . چیزی را به راحتی قبول نمی کردم و اصرار داشتم خودم آن موضوع و مطلب را ببینیم . تا کنجکاوی ام برطرف شود .
البته اصلیت ما به داوود آباد اراک برمی گردد که شلوغ بازی در خونشان است.
*دوران دبیرستان چگونه گذشت ؟
دبیرستان به قضایای سیاسی بعد از انقلاب گره خورد سال های پنجاه و نه ، شصت و گروهکها و منافقین و ...
* بیشتر دختران مدرسه یا چپی بودند یا مجاهدین خلق
*در مورد درگیری ها با گروهک ها و منافقین برایمان بگویید .
درگیری از دوران راهنمایی شروع شد . مدرسه مختلط بود و بیشتر دختران مدرسه یا چپی بودند یا مجاهدین خلق ! عکس « چه گوارا » می زدند و ... یک بار سر در مدرسه را پارچه ای بزرگ با آرم مجاهدین خلق زدند که با یکی از دوستان به بهانۀ دستشویی از کلاس بیرون آمدیم و آن را پاره کردیم و به سطل آشغال انداختیم . سرو صدای زیادی به پا کرد. نشریه هایی مثل چلنگر و آهنگر و مجموعه های فکاهی ضد انقلاب را می آوردند و می فروختند که همیشه با آن ها درگیر بودیم و در مجموع عملا کلاس وجود نداشت و همواره بحث سیاسی در کلاس داغ بود !
یک دختر مارکسیست که در کلاس از بقیه بزرگتر بود بلند شد و گفت : « این چه مسخره بازی است که به نام اسلام محرم و نامحرم و این حرف ها باشد ! » من هم بلافاصله بلند شدم و گفتم :« خانم اجازه ! خانم اکبری راست می گوید می خواهم امشب ایشان را به خانه ببرم ! » جیغ دختر درآمد و من با عتاب گفتم : « این حرفی است که خودت می زنی » خلاصه دعوا و مرافعه بود . این بحث ها در دبیرستان شدیدتر بود .
فرماندهی مجاهدین شرق تهران در دبیرستان آیت ا... طالقانی بود . از امام حسین به سمت تهران نو و تهران پارس پخش اعلامیه و نشریه و میلیشیا و سازماندهی با فردی به نام حاجی و معاونش به نام محمدی بود که سال چهارمی بودند . آن جا درگیری خیلی علنی تر بود . حتی مدیر مدرسه هم به آن ها متمایل بود و گاهی اعتراض به کارهای آن ها در مدرسه به درگیری فیزیکی هم منجر می شد . حتی در چادر وحدت که جلوی دانشگاه تهران بود نیز آن ها را می دیدیم و درگیری لفظی ادامه داشت .
* اولین کتابی که در رد منافقین نوشته شد
*در مورد چادر وحدت بیشتر برایمان توضیح دهید .
از فروردین پنجاه و هشت دانشگاه تهران ، پاتوق فعالیت های سیاسی شده بود و با درگیری های کردستان بحث ها شدید تر شده بود . من از این جمع بسیار خوشنود بودم چرا که کسی پیدا شده بود جواب منافقین را بدهد. حتی اولین کتابی که در رد منافقین نوشته شده آن جا بود.
*چه کسی آن کتاب را نوشته بود ؟
سید احمد هاشمی نژاد که در رد مجاهدین خلق نوشته شده بود .
*پس در ، میتینگ های سیاسی شرکت داشتید ؟
بله ، به عنوان بچه حزب اللهی حضور داشتیم .
*با افرادی مثل شهید دیالمه و امثالهم ارتباط داشتید ؟
در چادر وحدت فردی را به اسم بیوک میرزاپور داشتیم که سپاهی بود و اکثر خط فکرهای ما از او سرچشمه می گرفت و در خرمشهر شهید شد . آن زمان گروهک ها و جریان ها هر کدام دفتر و دستکی برای خود داشتند اما چون بچه حزب اللهی چیزی نداشتند پاتوق شان چادر وحدت بود که چند بار آن را آتش زدند . یک بار اول اردیبهشت پنجاه و نه ، روز انقلاب فرهنگی که فدایی ها آن را آتش زدند و یک بار هم چهارده اسفند پنجاه و نه که اکثر چریک هایی با سابقۀ ده ، پانزده ساله بودند اما بزرگترین ما بیست و دو ساله بود.
* از حضورتان در جبهه و خاطراتی که بر شما و دوستان شهیدتان گذشت برایمان تعریف کنید .
تلاشم برای رفتن به جنگ با توجه به سن کم بی ثمر ماند تا این که سال شصت به جبهۀ شومار رفتم ؛ آن زمان چهارده ساله بودم . جبهۀ سومار جبهۀ بسیار سختی بود چون بیشتر منطقه عشایر بودند و راحت به عراق رفت و آمد می کردند . آن جا دو نفر بودیم که اهل تهران بودیم و بقیه چهل ، پنجاه نیروی عشایر اهل تسنن بودند . بعدها نیروهای شیعۀ کرمانشاه و همدان به ما اضافه شدند .
* چگونه نویسنده شدم
*آیا زمانی که در جبهه حضور داشتید مشغول نوشتن بودید ؟
صحبت های استاد باعث شد نویسنده شدن خودم را باور کنم و آروزیم بود نویسنده شوم، چون علاقه مند بودم حوادثی که برایم پیش می آید را بتوانم بنویسم. برای همین اولین چیزی که نوشتم روز دوم اعزام به جبهه سال شصت بود که در سنگر روی یک برگۀ امتحانی عکس شش در چهار خودم را نقاشی کردم و بعد شروع به نوشتن خاطرات اعزام و اتفاقات آن دو روز به شکل مستند برای پدر و مادرم کردم و همیشه این کار را ادامه می دادم . نامه هایی که می نوشتم به نوعی گزارش گونه و تعریف خاطرات بود . دوست داشتم نامه هایم بار معنایی هم داشته باشد . اکثر وقت ها خاطرات را کامل می نوشتم و بعضی جاها مثل والفجر هشت فقط یادادشت برمی داشتم که مثلا فلانی در ساعت فلان شهید شد ، بعدها دست مایۀ کتاب « از معراج برگشتگان » شد .
* حضرت آقا خیلی مسلط در مورد کتاب هرکس با او صحبت می کرد
*اولین کتابی که در حوزۀ خاطرات مستند نوشتید چه بود ؟
اولین قدم نویسندگی من سال شصت و شش در روزنامۀ جمهوری اسلامی بود که
خاطرۀ کربلای یک را با عنوان « معجزه تکبیر » چاپ کردم . آن موقع مطالبی از
مرتضی سرهنگی نیز در جمهوری اسلامی چاپ می شد . ایشان برای من اسطوره شده
بودند و از قلم او بسیار لذت می بردم و خیلی دوست داشتم ایشان را ببینم .
ناگفته نماند سال شصت و پنج به سپاه رفتم البته با این شرط که تا وقتی جنگ
هست در سپاه بمانم برای اینکه بیشتر به جنگ خدمت کنم و با پایان جنگ استعفا
دادم . بعد آن از این اداره به آن اداره و از این سازمان به آن سازمان چرخ
می زدم که هیچ کدام مرا اقناع نمی کرد و همواره گمشده ای داشتم .
تا زمانی
که در صنایع موشکی بعنوان یک نیروی عادی مشغول به کار بودم و اصلا وضعیت
مالی خوبی نداشتم به طوری که حتی پول برای تهیه کاغذ یا دفتر نداشتم و
وضعیت مالی ناجوری بود برای همین پشت اعلامیه های بچه هایی که شهید شده
بودند و آن اعلامیه ها باقی مانده بود ریز ریز خاطرات را می نوشتم در ادامه
دفتری خریدم و خاطرات را خیلی ریز ریز در آن نوشتم و به کانکس دفتر ادبیات
مقاومت در حوزۀ هنری بردم .
آقای سرهنگی آن جا بودند ولی در ابتدا او را نمی شناختم . دفتر مرا گرفت و نگاه کرد . خیلی عجولانه به او گفتم :« آمدم این دفتر را یک نگاهی بیاندازید و نظر بدهید . » قصد چاپ و انتشار هم نداشتم . آقای سرهنگی رفت و با یک چایی برگشت که همیشه گفته ام همان چایی مرا پایبند ادبیات مقاومت کرد . به هرحال دفتر را گرفت و تورقی کرد و گفت :« آقای کمره ای باید دفتر را ببیند شما پس فردا بیایید .» رفتم و پس فردا آمدم . آقای کمره ای از من پرسید :« چند کلاس سواد داری ؟ » گفتم :« سیکل دارم . » گفت :« تا به حال کتابی نوشته ای ؟ » گفتم :« نه ! » گفت :« کارت برای چاپ عالی است . » و آن مطلب شد کتاب « یاد یاران » که حضرت آقا بعدا یک صفحه در مورد آن تقریظ نوشتند . یک جلسه هم خدمت ایشان رفتم که تاثیر زیادی روی من گذاشت . آقا با لیست افرادی که در جلسه حاضر بودند آمد و جالب اینکه بیست کتابی که نویسندگان آن در جلسه حضور داشته بودند را خوانده بود و با هرکس خیلی مسلط در مورد کتابش صحبت می کرد و این برایم خیلی جالب بود .
به تدریج ارتباطم با آقا بیشتر شد و تاثیر ایشان و آقای کمره ای مشوق من برای نوشتن کتاب « یاد ایام » شد . بعد از پایان کتاب خدمت آقا رسیدم ، تاکید زیادی فرمودند که این کتاب رمان شود . آقای کمره ای توصیه اکیدی داشت که در زمینۀ جنگ هیچ چیز را از قلم نینداز مثلا اگر جایی رفتی و عملیات نشد این را بنویس و جای خالی مگذار با توصیه ها و نظارت کامل ایشان نگارش کتاب حدود شش سال طول کشید . آقای کمره ای اصرا داشتند که باید از بچگی ات شروع کنی . اینکه رزمنده به یک باره به جبهه می رود قبل آن کجا بود ؟ یا وقتی از جبهه برمی گردی کجا بودی ؟ باید همۀ این مسائل را ذکر کنی تا کسی که این کتاب را می خواند با تو رشد کند نه این که فقط چهار خاطره بخواند و کار تمام شود و همۀ این رهنمودها باعث شد کتاب « از معراج برگشتگان » چاپ نشود.
* ماجرای آشنایی با سیدحسن نصرالله
*طریقۀ آشنایی خودتان را با « سید حسن نصرا... » بفرمایید .
سال شصت و دو برای اعزام به جبهه به پایگاه بسیج رفتیم . روی مقوایی نوشته بود :" برادرانی که خواستار اعزام به سوریه و لبنان هستند به اعزام نیرو مراجعه کنند ." بسیار تعجب کردیم . به دفتر اعزام نیرو رفتیم . گفتند : " باید هجده ماه سابقۀ جبهه داشته باشی . " گفتم :" همین !؟ " گفتند :" بله " ثبت نام کردیم و به سوریه و از آن جا به لبنان رفتیم . سید حسن در آن زمان امام جماعت مسجد امام علی (ع) بعلبک بود . جذابیت خاصی داشت . بچه ها به او « خامنه ای کوچک » می گفتند . سید گاهی به محوطۀ مقر سپاه می آمد و در کلاس درس تاریخ لبنان می گفت . از آن جا خیلی از سید خوشم آمد . سید عباس موسوی هم بود اما شخصیت کاریزماتیک سید را نداشت . صحبت با سید عباس سنگینی خاصی داشت اما سید حسن با همه راحت بود، برای همین احساس رفاقتی بین ما و او شکل گرفت .
*چه شد که کتاب تاریخ شفاهی ایشان را نوشتید ؟ چرا مثل کتاب « دیدم که جانم می رود » از زبان افراد دیگر ، آن را ننوشتید ؟
سال هفتاد و هفت شروع کردیم تاریخ تشکیل حزب الله را مستند کنیم که در جریان آن با خیلی از چهره های حزب الله و غیر حزب الله مثل مرحوم شیخ سعید شعبان ، ابوهشام و ... مصاحبه کردیم و بعد به سراغ سید رفتیم . ابتدای کار مسئول دفتر سید گفت که امکان این کار نیست و سید این همه وقت ندارد و حتی ما دوربین را جمع کردیم . تا این که سید را دیدیم ، گفت :« حمید چه شده ؟ » گفتم :« من حداقل دو سه ساعت از شما وقت می خواهم » گفت :« دو سه ساعت ؟ در این شلوغی ؟ » گفتم :« می خواهم تاریخ زندگی ات را جمع کنم . » گفت :« من فقط شب ها می توانم وقت بگذارم .» که شب ها ساعت دوازده ، یک می نشستیم تا این مصاحبه ها را بگیریم .
از سال شصت و دو تا هفتاد و سه سید را ندیده بودم . به قم آمده بود ، رفتم و یک سری عکس از او گرفتم .
* گفتم سید! من دست دو نفر را می بوسم؛ اول آقاست بعد شما
*شما را می شناخت ؟
نه ، ولی وقتی عکسم را نشان دادم شناخت ، همان سال هفتاد و سه ما اولین پوستر سید در تهران چاپ کردیم و در پوستر نوشتیم رهبر حزب الله لبنان سید حسن نصرالله ، در حالی که سید دبیر کل بود . برای همین خیلی ها اعتراض کردند چرا این پوستر را زده اید شاید فردا انتخاب نشود. گفتیم چه بخواهید و چه نخواهید سید رهبر حزب الله است . بعد ها این عکس ها را لبنان هم پخش کردیم . سال هفتاد و چهار پیش سید رفتیم و با ادعا می توانم بگویم اولین نفری بودم که دست سید را بوسیدم و جا خورد وگفت : « این چه کاری است ؟» گفتم :« سید من دست دو نفر را می بوسم اول آقاست بعد تویی . » گفت :« نه ، این کارها چیه !؟ » روزی که داشتیم مصاحبه می کردیم به مسئول دفترش حاج عباس شمد گفتم :« باید بروید تشکیلات درست کنید و تمام حرفهای سید را ضبط کنید » حتی بسیاری از دست نوشته های سید را جمع آوری کردم و در کتاب آوردم .
*خودشان هم این کتاب را دیده اند ؟
دست نوشت آقا را به لبنان بردم .
*کدام دست نوشته آقا منظورتان است ؟
کتاب را خدمت آقا بردم که این دست نوشته را روی آن نوشت « هر چیزی که مایه ی شناخت و تکریم بیشتر آن سید عزیز شود خوب و برای من مطلوب است » که آن را به همراه نامه ای که دفتر زده بود بردم و چون نتوانستیم سید را ببینیم به رئیس دفترش دادم تا به ایشان برساند .
* جوانی را دیدم ریشو که می خندید و رفت تا خودش را منفجر کند
*می رسیم به کتاب « پاره های پولاد » که تقریبا یک بحث تاریخی از فضای لبنان است .
سال شصت و دو یک جوان شیعه لبنانی با یک کامیون پر از مواد منفجره به مقر
تفنگداران آمریکایی در بیروت وارد شد لبنان درگیری بود و آمریکاییها به
دفاع از اسرائیل و فالانژیست ها وارد درگیری شدند که این جوان با انفجار
کامیون در مقر دویست و چهل و یک کماندوی اسرائیلی را کشت .
یک سرباز آمریکایی که نگهبان مقر بود بعدا مصاحبه ای کرد و گفت : « وقتی من آن جوان را دیدم جوانی ریشو بود که می خندید و رفت تا خودش را منفجر کرد » خندۀ این جوان همیشه برای من سوال بود تا سال هفتاد و چهار به هوای این خنده به دنبالش رفتم و روی همۀ شهادت طلب هایی که کار شهادت طلبانه کرده بودم کاری پژوهشی انجام دادم. کاری بسیار دقیق که هم کار کتابخانه ای و هم کار میدانی داشت حتی به خاطر بعضی از نوشته ها تا کمین اسرائیلی و سنگرهای مقاومت و محل بمباران هلی کوپترهای آپاچی پیش رفتم . روحیه کنجکاوی و تجدید خاطرات جنگ مزید بر علت بود، مثلا هلی کوپتر آپاچی یا تانک مرکاوا را باید می دیدم. جاهایی حتی روبروی مرکاوا قرار گرفتم که از مرکاوا می ترسیدم ولی حسم این بود که تا وقتی آن را نبینم نمی توانم بگویم مرکاوا یعنی چی !
برای نوشتن کتاب « تفحص » نزد شهید پازوکی در منطقه رفتم. این طور نبود که
در تهران بنشینم و کتاب بنویسم . سعی داشم که این خاطره را در خود منطقه
بگیرم . گاهی نزدیک سیم خاردار و معبرها راه می رفتم و حتی سیم خاردار دستم
را می برید ولی می خواستم دوباره بفهمم که سیم خاردار یعنی چی . زمان جنگ
از مین خیلی می ترسیدم حتی چند دوره که آموزش مین می دادند اصلا نگاه نمی
کردم و هنوز هم بلد نیستم آن را خنثی کنم و از مین می ترسیدم ! در منطقه
تفحص ، مجید می گفت :« حمید همین طور راه نیفت این جا پر از مین است » می
گفتم :« می خواهم از مین بترسم » حتی رفتم یک جایی گیر کردم دورتا دورم مین
والمری بود دو ساعت نشستم تا مجید آمد و معبر باز کرد و من را بیرون آورد. این حس را در لبنان هم داشتم .
می خواستم قبل از نوشتن همه چیز را لمس کنم بمباران ، خطر ، درگیری و هر چه هست تا به سید گفتم که می خواهم چنین کتابی را کار کنم گفت :« تو برو فارسی اش را کار بکن ما عربی اش را این جا چاپ می کنیم » و همین شد . جالب این که اگر در اینترنت ساعت ها بگردید حتی یکی از افراد و عملیات های شهادت طلبانه که لیست کرده ام را پیدا نمی کنید مگر کتاب عربی « القصه کامل استشاهدین اللبنان » یا سخنرانی های خود سید در سالگرد شهدا که از این کتاب بود . حتی در بعضی موارد که از کتاب و عملیات ها با سید صحبت می کردم گفت :«حمید ! من این چیزها را نمی دانم تو از کجا این مطالب را آوردی!؟»
* «آقای خاتمی! ما را از لیست شهدا خط بزنید»
*فصلی از زندگی شما در کارهای مطبوعاتی گذشت از تکاپوهای مطبوعاتی خودتان ما را آگاه کنید .
بله ، سال شصت و پنج مقاله ای اجتماعی – فرهنگی برای روزنامۀ کیهان نوشتم . خاطرات و مقالات جنگ که برای روزنامۀ جمهوری اسلامی می نوشتم و بعدا از آن نشریۀ شلمچۀ آقای ده نمکی بود که مطالب مختلفی را در آن منتشر می کردم . مثلا مقالۀ معروفی بود که :« آقای خاتمی ما را از لیست شهدا خط بزنید .» چون خاتمی گفته بود :« شهید بزرگ آبراهام لینکلن !» و مقالات سیاسی دیگر که آن ها را بدون اسم می زدم . سال هفتاد و هفت دیدیم جای یک نشریۀ دفاع مقدس خالی است و نشریۀ فکه را راه اندازی کردیم . البته موسسه فرهنگی جنات فکه بود که مجلۀ فکه یکی از محصولات آن بود .
* سپهر با خاطرات کربلای پنج گریه می کرد و روز بعد شعرش را برایم می آورد
*ابوالفضل سپهر هم با شما همکاری می کرد ؟
بله ، سپهر را شخصی به آقای ده نمکی برای کارهای مطبوعاتی معرفی کرده بود که سپهر آمد و شعر « اتل متل » اولیه اش را خواند و من خیلی خوشم آمد . مجلۀ فکه راه اندازی شد گفتم : « سپهر! بیا اینجا فقط به یک شرط و این که باید پنج شعر برای پنج شمارۀ اول نشریه بگویی، چون می خواهم هر شماره یک اتل متل داشته باشد » گفت : « مادۀ خام می خواهم » که می نشستیم و من خاطرات کربلای پنج را تعریف می کردم و خدا بیامرز سپهر گریه می کرد و روز بعد شعرش را برایم می آورد و آن جا بود که شعرها گل کرد . بعدها که اینترنت آمد ما را هم آلوده کرد و سایت ساجد که آقای باقر زاده مسئول آن بود را راه اندازی کردیم .
* بلیط اخراجی ها را دادم به گلابدره ای
*اولین بار شما را به همراه آقای ده نمکی خانۀ آقای گلابدره ای دیدم. با آقای گلابدره ای دوست بودید ؟
یکی از چیزهایی که من خیلی به آن مدیونم کتاب « لحظه های انقلاب » است ، کتابی عظیم و بزرگ که به توصیۀ آقای کمره ای آن را خواندم . آقای کمره ای از آقای گلابدره ای خیلی تعریف می کرد تا این که ایشان به ایران آمد و در جلسۀ هتل لاله که نویسندگان و هنرمندان جنگ حضور داشتند سر یک میز نشستیم . مرحوم ملاقلی پور ، مرحوم گلابدرهای ، آقای کمره ای ، آقای بهبودی و آقای سرهنگی دور هم نشسته بودیم که از آقای گلابدره ای خیلی خوشم آمد . تا اکران اخراجی ها در سینما فلسطین که خیلی شلوغ بود و خیلی ها اصرار داشتند داخل بروند از آن جمله پیرمردی بود که او را نشناختم آمد و گفت : « جوون ، اگه بلیط داری یک دونه هم به ما بده » گفتم : « باشد ، من می فرستم بری تو » گفت : « من را سر کار نذاری خیلی ها قول دادند و انجام ندادند » گفتم : « من اگر خودم هم نروم شما را می فرستم » اتفاقا همین کار را کردم . خیلی خوشش آمد و بعدها در روزنامۀ بانی فیلم نوشته بود که یک جوانی خودش نرفت و من را فرستاد . آخرین بار هم در نمایشگاه مطبوعات بود که او را دیدم . از کسانی بود که همواره غبطه می خورم چرا این ها را کشف نمی کنند . شاید به قول آقای کمره ای « لازمۀ حق مظلومیتش است » وقتی می بینی یکی مثل آقای گلابدره ای گمنام می ماند و جلوی دانشگاه پر می شود از فلان رمان که جز سیری کاذب خاصیت دیگری ندارد .
* قول ساختن فیلمی از کربلای پنج را از ده نمکی گرفتم
* نظر آقای ده نمکی در مورد کارهای شما چگونه است ؟
کتاب « از معراج برگشتگان » دو بخش عجیب دارد یک بخش را در « دیدم که جانم می رود » آورده ام و دیگری بخش « بازار داغ شهادت » راجع به کربلای پنج است که با آقای ده نمکی در کربلای پنج بودیم . یک روز صبح زود مسعود زنگ زد و با بغض و گریه گفت : « آقا جان ! تو کی این ها را نوشتی ؟» گفتم : « برای چی ؟» گفت : « تو اصلا فیلم جلوی من گذاشتی . اصلا کی وقت کردی این ها را نوشتی ؟» گفتم : « مگه چی شده ؟» گفت : « دو سه روزه که من فقط گریه می کنم انگار که دیوار صحنۀ فیلم کربلای پنج شده جلوی من » و از شدت گریه تلفن را قطع کرد و دیگر جواب نداد.
شب که به او زنگ زدم گفت : « این نوشته منو داغون کرد . این دو سه روز نفسم را گرفت » خیلی برای خودم جالب بود اتفاق قرارمان هست حالا که مسعود ده نمکی شدی و هرچه بسازی مردم دنبال خواهند کرد، جا دارد کربلای پنج را بسازی و آروزی من در دنیا این است . قولش را داده ان شاءا... خدا توفیق دهد و بتواند آن را بسازد .