روزها می گذرند و شاید چندین حالت خوب یابد درآنها اتفاق بیافتد اما فراموش می شوند ولی بعضی از خاطرات به حقیقت ماندنی هستند از جمله اولین روزی که روزه گرفتم که بر می گردد به 55 سال پیش...
به وعده وفا شد وهنگامیکه ملا غفور درکوچه ی ما با صدای رسایش سرگرم بیدار نمودن مردم برای خوردن سحری بود مادرم مرا بیدار کرد. پس از بیدار شدن به کوچه رفتم تا او را با حالت صلاه خواندن ببینم.
ایشان فردی بود با صدایی رسا،که از صدایش برای اذان ودرماه رمضان برای بیدار نمودن مردم از آن استفاده می کرد،البته این کار را جهت رضای خدا انجام می داد و دست مزدی دریافت نمی کرد .
صلاه کردن درآن زمان درماه رمضان خود عالمی داشت درزمان ملاغفور ایشان در روستای خانقاه کوچه به کوچه می گشت ،درهرکوچه با صدای دلنشین اذکار می خواند وعلاوه برآن با ذکرنام صاحب خانه را هم بیدار می کرد و تا مطمئن نمی شد که اهالی کوچه بیدار نشده اند دست بردار نبود.
وقت را چنان تنظیم می کرد که در حدود یک ساعت و نیم همه ی مردم را بیدار نماید آن شب که برای خوردن سحری به خانه ما آمد مادرم از ایشان پرسید :که آیا این کار شما را نمی آزارد؟ فرمود دعا کن پاهایم مرا یاری دهند من ازاین کار لذت می برم البته زمستان وفصل باران وبرف کمی اذیت می شوم و تاریکی وخیس شدن لباسهایم برایم زحمت ایجاد می نماید ولی شیرینی کارم برای روز بعد و سحری بعد،همه چیز را از یادم می برد.