نفس ها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن می زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید سمت کمپ فرماندهی اردوگاه و هی داد کشید: فرمانده! فرمانده! فرمانده!

گروه جهاد و مقاومت مشرق: شعبان صالحی فرمانده گروهان یک گردان یا رسول گوش هایش را تیز کرده بود که بفهمد چه سوال هایی می کنند و بچه ها چه جوابی می دهند. چرا آخر بازجویی این قدر مشت و لگد و کابل و باتوم می زنند، بعد طرف را هل می دهند تو و کشان کشان یکی دیگر را می برند؟

صالحی می دانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش می آورند. آخرین سوال عراقی ها که منجر به خشونت شان می شد، نوع رسته بچه ها بود. هر کدام به تناسب رسته، کتک می خوردند.

اولی گفت: من تیربارچی بودم. حسابی زدنش.

دومی گفت: من خدمه تانک بودم. بدجوری زدنش.

سومی گفت: امدادگرم. با مشت و لگد افتادند به جانش.

چهارمی گفت: آرپی جی زن، حسابی کتکش زدند. گفتند تانک های ما را تو زدی؟ حالا نزن کی بزن، و هر چیزی که می گفت، کتک مفصلی از عراقی ها می خورد. شعبان با خودش فکر کرد و به ما گفت: بچه ها! نوبت من که شد، می گویم کلاش دارم. کلاش از همه سلاح ها کوچکتر است، پس کمتر کتک می خورم.

طولی نکشید که نوبت شعبان شد. چون نزدیک بودیم، صدایش را می شنیدیم. ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم ببینیم چه بلایی سرش می آید و آیا این کلاشینکف نجاتش می دهد یا نه. آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشت ساز. سرباز عراقی ازش پرسید: اسلحه ات چی بود؟ شعبان یک کلام گفت: کلاشینکف.

نفس ها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن می زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید سمت کمپ فرماندهی اردوگاه و هی داد کشید: فرمانده! فرمانده! فرمانده!

ما همه گیج شده بودیم. خدایا! چه شده است؟ یک دفعه از کمپ فرماندهی، یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش.

بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت زخمی و خونی آوردنش. ولو شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت! بی رمق و بی حال نالید و گفت: نگویید کلت دارید که اگر بگویید، می بندنتان به تانک.

او می نالید و ما می خندیدیم. هنوز کار بازجویی تمام نشده بود و یکی یکی بچه ها را برای بازجویی بیرون می بردند. نوبت پیرمردی شد که شصت و پنج سالی داشت. بی سواد و شوخ طبع بود. ازش پرسیدند: اسلحه تو چی بود؟ پیرمرد گفت: من امدادگر بودم، سقا بودم، آب می دادم به یاران امام حسین.

این ها را با حال و هوای خاصی می گفت. عراقی ها شروع کردند به کتک زدن. پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و داد می زد: دخیل الخمینی!... دخیل الخمینی!....

عراقی ها بدجور می زدنش و از این مقاومتش خشمگین می شدند. هر چه می زدند، پیرمرد همین را می گفت. ما همه مات و حیران مانده بودیم که خدایا! این پیرمرد چقدر عاشق امام است. به او حسودی مان شد. عراقی ها خسته شدند، یکی پیرمرد را نگه داشت و دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندان هایش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر از خون، دوباره رو کرد به عراقی ها و داد زد: دخیل الخمینی!...

یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: عجب آدمی هستی چقدر دخیل الخمینی می کنی؟ داشتند می کشتندت. برای چی این همه می گفتی؟

پیرمرد گفت: توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می گیرند، دخیل الخمینی که می گوید، بهش آب می دهند. بچه ها از خنده روی زمین ولو شدند. پیرمرد خیال کرده بود این دخیل الخمینی، قانون بین المللی است و هر که هر کجا اسیر شد، باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید!

نوبت من که شد، هوا دیگر داشت رو به تاریکی می رفت و کار بازجویی به وقتی دیگر کشیده شد. عجب غروب بدی دارد اسیری. همه اش دلتنگی و انتظار بود. آب نبود و مثل همیشه خاک بود و تیمم. حق خواندن نماز را در محوطه اردوگاه نداشتیم. نماز همه جا ممنوع بود. مثل همیشه نماز را پنهانی ادا کردیم. مدتی که گذشت، اسرایی که در فاو اسیر شده و کهنه اسیران جنگی به شمار می آمدند، مامور شدند که موهای تازه واردها را بزنند. در حین زدن سرها، کلی به ما اطلاعات دادند و زیر و بم اسارت را بهمان تفهیم کردند؛ اسارتی که خاص بسیجی و پاسدار بود .به ما یاد می داد که چگونه کمتر کتک بخوریم و اذیت و آزار ببینیم و کمتر باتوم نوش جان کنیم.

بعد وقت حمام گرفتن شد. دوش حمام، تانکر آب بود؛ عین کارواش. برای اولین بار در اسارت بعد از مدتی طولانی، فرصتی برای شست و شوی خاک و خون ها یخشکیده پیدا کردیم .سبک شده بودیم. تمیز که شدیم، جامه اسارت را که لباس زردرنگی بود بر تن کردیم. حالا دیگر رسما اسیر بودیم. قبل از پوشیدن آن لباس، هنوز احساس اسارت واقعی را نچشیده بودیم. وقتی لباس اسارت را بر تن کردم، دیگر بوی اسیری گرفتم. همه بچه ها همین حال را داشتند. همه لباس ها و چهره ها شکل هم شد.

در مراسم حج، تا حجاج لباس احرام را بر تن نکنند و سرها را نتراشند، حج را درک نمی کنند. داستان اسارت ما هم از این جا آغاز می شود. مرحله ای دیگر از سلوک، زیستن در رنج اسارت بود. بعد از پوشیدن لباس و تراشیدن سر، نوبت گرفتن کفش شد. بعد هم سازمان دهی شدیم و آسایشگاه هر گروه را مشخص کردند.

راوی: آزاده رسول کریم آبادی / سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • مشکوک ۱۶:۱۱ - ۱۳۹۳/۰۶/۲۹
    0 0
    سبحان الله.اجر و پاداشتون با سید الشهدا. یا علی

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس