کد خبر 359156
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۳ - ۱۴:۳۵

نمی‏دانم قرار بود به کجا بروند، من نمی‏فهمیدم؛ امّا عطش را خوب می‏فهمیدم؛ آخر، تمامِ وجودم را می‏سوزاند. چرا کسی به من آب نمی‏دهد؟

چرا کسی به من آب نمی‏‌دهد؟  مشرق - مردی به مهر، مرا بر دست‏هایش بلند کرده بود: «این جنگ، جنگِ ماست؛ آیا کودک خُردسال مرا آبی نمی‌‏دهید؟» می‏دیدم صحرا، شلوغِ وحشت‏‌آور تیر و شمشیر، و خاکی که از خون، گل شده بود. من از درونِ خیمه می‌‏دیدم سایه‏ سوارانی را که مشعل به سمت خیمه‏‌ها پرتاب می‏کردند. من ترس و عطش را می‏‌گریستم.

و زنی که هر دَم مرا در آغوش می‏‌کشید و نوازش می‌‏کرد. سیلِ التهابی غریب از خیمه بیرون می‌‏ریخت و من می‏‌شنیدم هر لحظه صداهایی که اذنِ جنگ و شهادت می‏‌خواستند و من، معنیِ این کلمات را خوب نمی‏‌دانستم صدای مردی که بسیار دوستش می‏‌داشتم و بسیار دیده بودمش را می‏‌شنیدم که در پاسخ، دعایشان می‏‌کرد و به جهاد می‏‌فرستادشان و وعده می‌‏داد که ما نیز ساعتی پس از شما، به شما خواهیم پیوست.

نمی‏‌دانم قرار بود به کجا بروند، من نمی‏‌فهمیدم؛ امّا عطش را خوب می‏‌فهمیدم؛ آخر، تمامِ وجودم را می‏‌سوزاند. چرا کسی به من آب نمی‌‏دهد؟

و من می‏‌گریستم و حس می‏‌کردم که گریه‏ من، هر لحظه چروکی بر چهره‏‌اش می‏‌اندازد؛ بر چهره‏ی همان زنی که عمّه‏ من بود، و ناله‏‌های عطشناکِ من، گویی دشنه‌‏ای بود که به قلبش می‏‌نشست.
پدر، شرمگینِ تشنگی من بود؛ این را حس می‏‌کردم.

ناگهان، پرده‏ خیمه کنار می‌‏رود. نور، چشمانم را نیمه بسته می‏‌کند. حضورِ پدر را حس می‏‌کنم که مرا در آغوش می‏‌فشارد. نگاهش، مهر و لبخند است؛ امّا آمیخته‏ اندوه و شرم؛ گویی با من وداع می‏‌کند. مرا از خیمه می‌‏بَرَد، من در آغوش او هستم و صدای ضربان قلبش را می‏‌شنوم که هر لحظه تندتر می‌‏تپد. التهابی وجودش را فرا گرفته است. مرا بر دست بلند می‏‌کند: «این جنگ، جنگِ ماست، آیا کودک خردسال مرا آبی نمی‏دهید؟»

نگاه می‌‏کنم؛ هیچ کس برای آوردنِ آب نمی‏‌آید. زیرِ گرمای آفتاب، عطش گلویم را بیشتر چنگ می‏‌زند؛ امّا دیگر نخواهم گریست.

حسی سراسر وجودم را سرشار کرده است. می‏‌بینم که کمانی کشیده می‏‌شود، دستِ پدر می‏‌لرزد. تیری از کمان رها می‏‌شود؛ ناگهان احساس می‏‌کنم که حنجره‏‌ام داغ شده است و چیزی بر سطح سینه‌‏ام، جاری می‏‌شود. درد و سوزش، عطش را از یاد برده است. چشمانم را می‏‌بندم؛ حس می‏‌کنم که از آغوشِ پدر جدا می‏‌شوم. چشمانم را می‏‌گشایم؛ آسمان چقدر نزدیک شده است! سرم را برمی‏‌گردانم؛ به پایین که نگاه می‏‌کنم، پدرم را می‏‌بینم؛ با دستانِ خونی که مرا بر سینه می‏‌فشارد و می‏‌گرید. حالا دور و دورتر می‏‌شوم و آدم‏ها هر لحظه کوچکتر به نظر می‏‌رسند. حالا نه عطشی هست نه دردی نه سوزشی. فقط فرشته‌‏ای را می‏‌بینم که مهربان، مرا در آسمان، در آغوش می‏‌گیرد و می‌‏گوید: «خوش آمدی! باید برویم؛ پدرت نیز تا لحظه‏‌ای بعد، نزدِ تو خواهد بود.»

منبع: سبطین

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس