گروه جهاد و مقاومت مشرق: اضطراب و دلهره هوشنگ را رها نمی کرد! می گفت : می دونم نمی شه. می دونم قبول نمی کنن؛ با این شغلی که من دارم کسی به من دختر نمی ده. گفتیم توکل کن به خدا. آقا محمد مثل بقیه فکر نمی کنه. شب که رفتیم خانه شان روبه محمد کردم و گفتم: کسی که قبلاً درباره اش صحبت کرده بودم همین آقا هوشنگ خودمونه. همونی که توی کارگاه پادویی کار می کنه. محمد گفت: هر کی می خواد باشه؛ فقط ایمان داشته باشه، خاطر خواه زن و بچه ش هم باشه، بر امون کافیه.
منبع : رنگ صبح
کد خبر 381433
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۸
- ۵ نظر
- چاپ
می دونم نمی شه . می دونم قبول نمی کنن ؛ با این شغلی که من دارم کسی به من دختر نمی ده.