اگر بخواهیم روگرفتی ساده از زندگی این مترجم قرآن به زبان اسپانیولی بگوییم، باید گفت که وی با دیدن ظلم جاری در کشورش، به کوهستان پناه برده و بعد از سالها زندگی در آنجا و تفکر در طبیعت بکر، به وجود یک خالق پی میبرد و در دل آرزوی شناخت او را میکند. ابتدا با هندوئیسم، سپس با مسیحیت، بعد از آن با اسلام و در نتیجه با مذهب شیعه آشنا میشود. آشناییای که نهایتا او را از خانه و کاشانه کوهستانیاش بیرون کشیده، به ایران میآورد و کار خود را تا جایی ادامه میدهد که اکنون یکی از اساتید مدرس اسلام است.
در ادامه پای سخنان جعفر گنزالس مینشینیم تا از زبان خودش درد و رنج رسیدن به مقام اسلام را بشنویم:
زندگي مانند رودخانهاي که در راه رسيدن به درياست در گذر است. و من غافلانه جلوي در خانهام نشستهام و گذر اين رود را تماشا ميكنم. من رائول گنزالس بورْنِز هستم؛ متولد مادريد. در سال 1950 در خانوادهاي كمونيست، ضد فاشيسم، مبارز و فعال به دنيا آمدم. در مدرسه راميرو دماسترو درس خواندم. ديپلمم را گرفتم و سپس براي تحصيل در رشته مهندسي برق مخابرات وارد دانشگاه شدم. تا سال 1968، مهندسيام را گرفتم و همان سال به خاطر فعاليتهاي ضد فاشيستي بازداشت شدم.
رائول گنزالس بورنز، کسی است که به تنهایی و با استفاده از تفکر در کیستی خالق طبیعت جهان، به وجود او پی برد و با ادامه مسیر به سمت شیعگی گام برداشت
بعد از آزادی از زندان شروع کردم به فیلمسازی و در سال 1972 به سربازی اجباری فرستاده شدم و در حین سربازی، بازداشت، زندانی و شکنجه شدم. به مدت یکسال در زندان کارابانچل محبوس بودم. در سال 1974، یعنی اندک زمانی بعد از ترور کارلو بلانکو که نخست وزیر ژنرال فرانکوی مشهور بود از زندان آزاد شدم.
آندولوس، یعنی جایی که من در آن بزرگ شدم و به مدرسه رفتم، روح و ضمیری عمیق در خود دارد. خاک بسیار ارزشمندی دارد. آندولوس سرزمینی است که مردمانش در خود احساس بزرگی و شکوه، احساس هنری عالی، و احساس عالی انسانی دارند.
مردم سرزمين من از گذشته خود چيزي نميدانند زيرا تاريخ آنان را به يغما بردهاند و اجدادشان را از تاريخشان پاك كردهاند. من در كودكيام كنار يك مجسمه از ژنرال فرانكوي خونريز، موسيقي مينواختم، بسكتبال بازي ميكردم. فوتبال بازي ميكردم. اما اكنون همه چيز تغيير كرده است.
اگر مردم من ميدانستند كه چه گذشتهاي دارند از شوق گريه ميكردند. بيعدالتي!. آنان قرآنها را در كنار ديگر كتب مقدس اديان يك جا جمع كردند و همه را با هم سوزاندند. اكنون بعد از گذشت 500 سال، هر ساله سالگرد فتح گرانادا، يكي از شهرهاي جنوبي اسپانيا را جشن ميگيرند و آن را براي خود افتخار ميدانند. گرانادا شهري بود كه مثلا براي جلوگيري از خونريزي آن را فتح كردند اما يك حاكم خونريز و وحشي را بر سر حكومت آن گماردند.
آنان هيچ زباني جز ظلم را نميفهميدند. هيچ خدايي جز پول نداشتند. به دروغ همهجا جاز زدند كه مسيحي هستند اما هرگز به آن باور نداشتند. اصلا پيام مسيح را نفهميده بودند. ما مسيحيان واقعي هستيم. يك سال بعد فرانكو مرد و دموكراسي به اسپانيا رسيد؛ اما تازه اين شروع اشكهاي زياد و نااميدي من بود زيرا ميديديم كه در دموكراسي جديد هم اوضاع به همان شكل گذشته است.
تنها تفاوت اين بود كه دموكراسي جديد را به ظاهري زيباتر تحويل ميدانند. دموكراسي جديد اسپانيا با لباس مبدل آمد اما ديكتاتوري و ظلمش بيشتر از قبل شده بود. مردمان زيادي را ديدم كه در اين سرزمين عليه فاشيسم و همه منطق جديدش مبارزه ميكردند. آنان به شكل عجيبي قبول كرده بودند كه نام آن ظلم بزرگ را دموكراسي بگذارند. همين مسئله من را به شدت نااميد كرد و شروع كردم به احساس پوچي شديد در درون خودم. اما آنان نتوانستند من را در سيستم خود غرق سازند تا آن را قبول كنم و اين به دليل نوعي انزوا و گوشهگيري من از جامعه بود.
از آنجا كه اسلام صدها سال بر اسپانيا و آندولوس حكومت كرده بود، بسياري از واژگان اسپانيولي ريشه عربي دارند؛ كلماتي مانند: الزكيه يا الزيتون. در همين اثنا بود كه پيامي را در درون خود حس كردم كه من را به سمت ترك مادريد فرا ميخواند. ماهها بعد اين پيام ترك مادريد مرا به كوهستانهاي گرانادا كشاند تا به كشف طبيعت بپردازم. با عدهاي كه براي زندگي به همانجا رفته بودند آشنا شدم. همراه آنان زندگي را آغاز كردم و همراهشان حدود 4 سال در دل طبيعت زندگي كردم.
همانجا خانه خرابهاي را پيدا كرديم و از صاحبش خواستيم تا اجازه بدهد آن را تعمير كنيم در آن زندگي كنيم. با چوب و شاخه درختان آن را دوباره بنا كرديم و يك كلبه از آن درآورديم. در شبهاي اينجا ستارگان را نگاه ميكرديم؛ آنقدر پرنور بودند كه اصلا سوسو نميزدند. گذر ماه و خورشيد را ميديديم. نشانههاي طبيعت را حس ميكرديم؛ گذر فصول را ميديديم و تغيير رنگ برگها در بهار را ميفهميديم؛ ذره به ذره. كمكم اين سوال در ذهنم ايجاد شد كه بالاخره يك كسي اينها را خلق كرده است. شروع كردم به فكر كردن درباره وجود خالق هستي.
وقتي مطمئن شدم كه خدايي وجود دارد شروع كردم به خواندن كتابهايي درباره هندوئيسم؛ كتابهايي مانند بِهاباتيتا. سعي ميكردم تا رابطهاي قوي و خوب با خدا بنا كنم مانند زماني كه از خدا ميخواستم تا نشانهاي از خودش به من نشان دهد. انجيل را نگاه كردم. انواع و اقسام كتابهاي معنوي را خواندم.
انجيل را خوب خواندم. كتابي درباره حضرت مسيح به دستم رسيد كه مسيح را به گونهاي تعريف كرده بود كه من هرگز پيش از آن در زندگيام نشنيده بودم. دوباره انجيل را خواندم و فهميدم كه پيام مسيح قطعا از سمت خدا آمده است.
سرانجام در روزهاي آغازين سال 1983 شروع كردم به نوعي روزهداري. تنها بودم. تمام دوستانم براي تعطيلات سال نو به ديدار خانوادههايشان رفته بودند؛ شروع كردم به نوعي روزهداري كه تنها افطار آن آب بود. به كتابخانه ميرفتم و كتاب ميخواندم. ما پنج نفر بوديم كه با هم زندگي ميكرديم و كتابخانه بزرگي داشتيم كه انواع و اقسام كتاب در آن موجود بود. ناگهان يك روز كتابي درباره اسلام به چشمم خورد. كتابي كوچك نوشته سيد قطب، به عنوان «اسلام چيست؟». شانزده روز از روزهداري عجيب من گذشته بود كه خواندن اين كتاب را شروع كردم. خواندم كه مسلمانان روزانه 5 مرتبه نماز به جا ميآورند و اين يكي از مباني اسلام است. ناگهان نوري در قلبم روشن شد و به من آموخت كه اين همان راهي است كه بايد دنبال آن بروم. بنابراين تصميم گرفتم تا مسلمان شوم و شدم؛ و به گرانادا برگشتم تا مسلمانان آنجا ارتباط برقرار كنم. تا اينجاي كار حدود 4 سال بود كه در دل كوهستانها و به دور از زندگي شهري، عمرم را سپري كرده بودم. تا توانستم درباره دستورات عملي اسلام ياد گرفتم. احكامي مانند وضو، غسل و روزه. و اينچنين شروع كردم به پيروي از اسلام.
از دوستاني كه در گرانادا دارم برخي هم مسلمان شدهاند و يكي از آنها كه تقريبا عارف شده است و قلبي بسيار بزرگ دارد. يافتن خدا و تشرف به اسلام يكي از بحرانيترين لحظات زندگي من بود. قبل از مسلمان شدنم ميتوانستم ببينم، از بقاي خودم پيروي ميكردم اما بعد از آنكه به اسلام گرويدم برخي تغييرات ذاتي در من اتفاق افتاد. تمام حوادث زندگيام جلوي چشمانم آمد و چشمانداز زندگيام جلوي چشمانم روشن شد.
اولين آيهاي از قرآن را كه حفظ كردم خوب به ياد دارم: «الا بذكر الله تطمئن القلوب». حقيقتا، بايد بگويم كه من به اسلام رسيده بودم. اين آيه قرآن همان مرحله از زندگي من را به من نشان ميداد زيرا همه وقايعي كه از سرم گذشته بود، سفري بود تا به آرامشي در درون قلبم برسم. مراحل زيادي را طي كردم و درواقع، شروع كردم به مشاهده برخي احكام اسلام مانند نماز و روزه. در نهايت، فهميدم كه معناي اسلام در درون قلبم چيست. سپس، شروع كردم به شكل دادن به خودم طبق چيزي كه خدا ميخواست.
هنگامي كه خدا را يافتم و به او ايمان آوردم، شرايط هم عوض شد؛ به ويژه وقتي كه مسلمان شدم، يك سري از الگوها برايم رخ عيان كردند كه رفتار و سلوكي آشكار داشتند؛ افرادي مانند حضرت محمد مصطفي (ص)، و كمي بعد شخصيت عليبنابيطالب(ع)، و فاطمه زهرا (س) و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) و ديگر امامان كه از خانواده حضرت محمد (ص) هستند. و حتي شخصيتهاي معاصري كه حقيقتا با اعمال و رفتارشان براي ما الگو هستند؛ مانند امام خميني (ره). اين تاثيرگذاري و الگو شدن امام خميني به خاطر رهبرياش بر انقلاب بزرگ دوران معاصر ما نيست بلكه ذاتا براي رفتاري شخصي وي، سبك زندگي، واكنشها و افكار است.
بعد از آنكه اسلام را شناختم و آن را به عنوان ايدئولوژي قبول كردم، ذرهذره، جنبههاي جديدي از ايمان را توسط انديشه اسلامي پيدا كردم. يكي از اين جنبهها، جنبه سياسي-اجتماعي اسلام بود كه در انديشه اسلامي به خوبي از آن حمايت شده است.
آنچه که از اسلام توانست روح تشنه گنزالس کمونیست را سیراب کند، دستورات کامل اسلام در زمینه مسائل اجتماعی-سیاسی بود
اسلام به من فرصت ترميم زندگيام را داد. اين دقيقا همان عقده روحياي بود كه من درباره جامعه و سياست مدتها با آن درگير بودم. اين بخشي از گرايشي عميقتر به سمت خود واقعيتها بود. براي مثال، بخشي از اين فهم بود كه ارتباط با خدا روي شخص تاثير گذاشته و كمكش ميكند تا شخصتيش را بازسازي كند. همين مسئله نيز به من كمك كرد تا با مردم ارتباط برقرار كنم. گرايش به اسلام كمكم تمام دورههايي كه حوادث بد در آن برايم اتفاق افتاده بود را ترميم كرد. در آن هنگام توجه اصلي من روي كشمكشهاي اجتماعي و سياسي به همراه تلاش براي تغيير جامعه به سمت آزادي و عدالت اجتماعي ايدهآل بود. علاوه بر آن آخرين علاقمنديام در سياست زيرا در اسپانيا هيچ دموكراسياي وجود نداشت. مطالعه روي دموكراسيهاي جاري در جهان به من نشان داد كه اين جامعه هيچ حركتي به سمت آزادي و عدالت اجتماعي نكرده است.
مسلمان شدن تنها گذشته اندوهناك شما را ترميم نميكند بلكه تلاش ميكند تا دانش انساني و شادي شما را نيز افزايش دهد. به علاوه، يك جنبه مهم ديگر نيز دارد كه نيازمند ايمان به خداي واحد و خالق كل جهان است. او خدايي است كه ما را ملزم كرده است تا تعهد اجتماعي داشته باشيم. اين مسئله براي دافع از دين، عدالت و تساوي اجتماعي براي انسانهاست.
درواقع، اين آيه از قرآن كه ميگويد: «کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذناللَّه»، منبع الهام به انسان معاصر است. توجهات به سمت اين ايده جذب شده است كه تنها كميت و تعداد مهم نيست. كميت و تعداد كه يكي از اركان تمدن است، مهم نيست. كيفيت شخصيتي انسان است كه مهم است. اين آيه ميگويد كه يك فرد مركز توجه است. اين امر اجازه ميدهد كه شخص خودش را بازبيني كند، دلگرمي خودش را بازسازي كند و ارزش خودش را بداند. آياتي در قرآن هستند كه خدا همين مسائل را در آنان بيان ميكند؛ مثلا هنگامي كه يك نفر جان كسي را نجات ميدهد او كل انسانها را نجات داده است و هنگامي كه يك نفس را ميكشد او كل انسانها را كشته است. اين آيات اجازه يك واكنش را صادر ميكنند. اين آيات اهميت يك شخص به تنهايي را نشان ميدهند در جامعهاي مثل اسپانيا كه انسانيت انسانها به ويرانه بدل شده است.
مثلا، مقاومت اسلامي در لبنان بسيار اميدبخش است. اين مقاومت پيامي در خود دارد كه اميد انسانيت است هم براي مومنان و هم براي غير مومنان؛ هرچند كه مخاطبان آن بسيار مظلوم و ستمديده هستند. اين علتالعلل تغيير است نه كميت و تعداد انسانها. تعداد افراد در يك انقلاب مهم است اما ارزش و اعتبار شخصي آنان بسيار مهم است. مهم نيست كه جمعيت افراد در يك جنبش اجتماعي در مسير مثبت چقدر باشد، بلكه اساسا آنچه كه بسيار مهم است و ما به آن نياز داريم كيفيت شخصيت اين افراد است.
سيد حسن نصرالله مثال خوبي براي رهبري اسلامي است. اگرچه او يك رهبر بينالمللي است اما او در لبه برنده دفاع از مردم است. ارزشهاي او بيشتر از دفاع از مردم است. او با زندگي خودش و خانوادهاش به دنبال دفاع از ارزشهايي كه مردم را از بنبست نجات ميدهد. او فقط يك رهبر براي مديريت نيروها و نشستن پشت ميز نيست. او با جان خودش و خانوادهاش جنبش را به شكلي رهبري ميكند كه حتي پسرش در اين راه كشته شد.
سيد حسن نصرالله يك شخصيت بينالمللي شد؛ به ويژه بعد از جنگ تحميل شده از سوي اسرائيل در تابستان سال 2006. او يك مثال ارزشمند از شخصيتي است كه مردم هنگام قرار گرفتن تحت ظلم و ستم به آن پناه ميبرند. از سويي، او در برابر آدمكشان، ظالمان، دولتهاي تروريست و اشغالگران فلسطين بسيار قوي است و از سويي ديگر با مردم بسيار منعطف و نرم است. وي در محبت كردن هيچ را مستثني نميكند. نه هيچ يك از كساني كه بخشي از اين جنگ هستند و نه كساني كه آمادهاند تا درباره عقايدشان صحبت كنند.
زندگي در گذر است و روياهاي زيبا و آرزهاي تو به فراموشي سپرده شدهاند. شهرت ناپديد شده است. خواهي ديد كه چيزي از جاهطلبيهايت باقي نخواهد ماند جز يك خاطره.