روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» بهقلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطرهای از سردار قنبری همرزم شهید میآید:
من از سال 62 و بعد از عملیات خیبر افتخار همکاری و همراهی با حاج علی هاشمی را در قرارگاه نصرت داشتم. حاج علی مردی مهربان و رئوف بود، تمام رزمندگانی که با ایشان رابطه نزدیکی داشتند این را میدانستند اما این اواخر دیگر نمیخندید، میدانست که روزهای سختی در پیش است.
سعی داشت از شدن این فشار بر بچهها بکاهد، سعی داشت روحیه بچهها را حفظ کند. دو روز قبل از حمله و تک عراق به جزایر بود و من و حاج علی در سنگر در حال برنامهریزی برای مقابله با دشمن بودیم و صحبت کردیم و حاجی میدانست که عراق بهزودی برای بازپسگیری جزایر حمله خواهد کرد. در میان بحث ناگهان سکوت کرد و بعد از کمی سکوت نگاهی به من انداخت و گفت: «آقای قنبری! خوابی دیدم که میخواهم آن را برایت تعریف کنم».
«در خواب دیدم که از یک بلندی که حالت هرم داشت بالا میرفتم، امام بالای آن بلندی ایستاده بود و من دست شما را گرفته بودم و همراه خودم از پلهها بالا میبردم، همینطور که داشتم به قله نزدیک میشدم و تو را بهدنبال خودم میکشیدم در نزدیکی امام دست شما از دستم رها شد و متأسفانه افتادی و نتوانستی به خدمت امام برسی اما من رفتم و خدمت امام مشرف شدم».
از آنجایی که میدانستم بهاحتمال زیاد بهزودی عملیاتی رخ خواهد داد با خودم فکر کردم حتماً لیاقت شهادت و پیوستن به شهدا نصیب من نخواهد شد اما حاج علی به این افتخار خواهد رسید، در انتها همان شد که حاجی آرزویش بود.