فرماندهی سپاه زرین شهر و تشکیل گروه ضربت برای مبارزه با مواد مخدر و توزیع کنندگان آن از فعالیتهای حسین پس از انقلاب بود. در پی صدور فرمان امام خمینی مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران، حسین به این نهاد انقلابی پیوست و در تشکیل و سازماندهی سپاه زرین شهر نقش بسزایی داشت و خود مدیریت آن را به عهده گرفت. بعد از شرکت در عملیات فتحالمبین با سمت فرمانده گردان سلمان فارسی در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد و سرانجام در جاده اهواز – خرمشهر در تاریخ 15/2/1362 در سن 25 سالگی شربت شهادت را نوشید و بر اثر اصابت گلوله به سرش به دیدار حق شتافت.
سردار «غلامرضا خسروی نژاد» از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی و از همرزمان شهید قجهای و جاوید الاثر احمد متوسلیان در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از رشادتها و نگاه خاص او در فرماندهی و مقابله با جریان ضد انقلاب در کردستان میگوید و به ذکر خاطرهای در این زمینه اشاره میکند: زمانی که شهید حسین قجهای فرمانده سپاه محور دزلی مریوان بود. یک روز یک ضد انقلاب از حزب دمکرات را گرفته بودند، که در کوله پشتیاش، تیانتی، چاشنی، اسلحه و نارنجک داشت و می خواسته بیاید پلی که بچه های ما عبور میکنند را منفجر کند. در مقر سپاه دزلی دو اتاق سه در سه کنار هم وجود داشت و یک اتاق دیگری دو و نیم در شش متر هم وجود داشت که به بیرون راه داشت. وقتی دزلی از دست حزب دموکرات آزاد شد، شهید قجهای کار ادوات را خودش انجام میداد. ضد انقلاب مسلح را آوردند و کت بسته انداختند گوشه همین سالن روبروی دو اتاق سه در سه. شهید قجهای پشت در داشت اسلحه تمیز میکرد. با یک لباس کار و زیرپیراهن داشت کار میکرد که آن ضد انقلاب را مقابلش میآورند. قجهای اول احوالش را می پرسد و بعد میپرسد اسمت چیست؟ و چقدر حقوق میگیری؟ با جوابهای آن فرد می فهمد که همسر و سه فرزند دارد و ماهی مثلا چیزی در حدود سه هزار تومان حقوق میگیرد. او یک پیش مرگ حزب دموکرات بود. قجهای از او پرسید: «اگر من را دست تو بدهند چکار میکنی؟»
او در پاسخ گفت: «من تو را راحت نمیکشم، اول انگشتانت را میبرم! بعد دستت را، بعد پا وبعد زانو را میقبرم، بعد چشمت را در میآورم. بعد گوشت را، دماغ و زبانت را میبرم...» اینها کارهایی بود که در کردستان متداول بود.
خلاصه آن ضد انقلاب به شهید قجهای میگفت:«راحت جانت را نمیگیرم.» بعد از صحبتهای او شهید قجهای گفت: «حالا فکر میکنی من با تو چه کار میکنم؟» مرد گفت: «عین همینی که گفتم تو هم انجام میدهی.» در حین صحبت این دو یکی از برادران میآید و میگوید برادر قجهای فلان چیز را میخواهم، ضد انقلاب هم از بچهها لیست داشتند و میدانستند چند نفر در این پایگاهند، چند نفر تدارکاتی اند. ما این اطلاعات را از جیب جنازههایشان در میآوردیم که آمار داشتند. این ضد انقلابی که اسیر شده بود در این لحظه فهمید این فرد شهید قجهای و فرمانده است. تا آن زمان چون اسلحه تمیز میکرد فکر میکرد که یک پادو است.
شهید قجهای مسئول تدارکات را صدا میکند و در گوشش چیزی میگوید، بعد رو به اسیری که مقابلش بود میگوید: «برادر من گول خوردی!» بعد هم اسلحه و مهمات او را میگیرد. یک دبه روغن و مقداری برنج در کولهاش میریزد و میگوید برو به زن و بچهات برس و دیگر گول نخور. فکر میکنید بعد از این قضیه چه اتفاقی افتاد؟ این آدم خودش که هدایت شد هیچ بلکه رفت 25 تا پیش مرگ حزب دموکرات را با خودش آورد و همه شدند «پیش مرگان مسلمان کرد». با همه شان که این گونه نمیشد برخورد کرد. اما این قصه دلی بود و این فرماندهان تشخیص میدادند نوع برخورد را.