به گزارش مشرق، ماجرا از یک سرگردانی و مفقود شدن غیرعادی شروع شد و بعد از آن سقوط به قعر درهای به ارتفاع 50 متر! درهای که از بالا مانند قیف است و دیوارههایش رفته رفته آنقدر به هم نزدیک میشود که انتهای آن را تاریکی مخوفی میبلعد.
حالا تصور کنید، آدمیدر این دره سقوط کند و به جز چند خراش سطحی، آسیبی نبیند! و از همه عجیبتر اینکه بعد از 7 روز گرسنگی ، امدادگران او را زنده و هوشیار، از قعر دره بکشند بالا. هضم و ختم به خیر شدن این حوادث مرگبار پی در پی، تنها با مرور شرح واقعه از زبان امدادگران و «بهمن حسینی»- جوان نجاتیافته- میسر است.
در ادامه پای صحبتهای آدمهایی مینشینم که نقش اولهای حادثه این نجات باورنکردنی در «ارتفاعات سلاطین» هستند.
فریادهای بی پاسخ
تازه از گرد راه رسیده بود.ساکش را که زمین گذاشت، گلویی تازه کرد و رفت سمت جنگل. در چند ماهی که در خانه نبود بارها از پشت تلفن به مادرش گفته بود دلم برای آب و هوای آبادی و پیاده روی در جنگل لک زده. وقتی از سفر آمد، مادر در مقابل خواسته عجولانهاش «نه» نیاورد. به مادرش گفت میروم همین اطراف. تا کلبه چوبی قدیمیعمو حیدر. چرخی میزنم و بر میگردم.»
مادر از شوق آمدن فرزندش، از صبح زود تدارک ناهار دیده بود و وقتی مسافرش از راه رسید وقت ناهار بود. پسرگفت:« ناهار بماند برای یک ساعت دیگر. اول قدم زدن در جنگل. مادر میدانست که بهمن، فرزند کوه و جنگل است. مانعش نشد.
بهمن رفت اما خلف وعده کرد. یک ساعتش شد، دو ساعت ولي نیامد. مادر سفره ناهار را پهن کرد و همینطور که از آشپزخانه، ظرفهای غذا را در سفره میچید، منتظر بود که هر لحظه پسرش برگردد. اما 4 ساعت گذشت و بهمن پیدایش نشد. چشمهای مادر خیره به در خشکید.
مادر در آشپزخانه در حالی که دلش هزار راه میرفت، تظاهر میکرد بدون دلشوره دارد ظرف ها را میشوید. پدر بهمن پای سفره با دلشوره به تصاویر صامت تلویزیون زل زده بود.
اما هر دو در حالتی از خشم و نگرانی پنهان، غرق بودند. ساعت نزدیک 5 و نیم بعد از ظهر شده بود و از غیبت بهمن حدود 5 ساعت و نیم میگذشت. دیگر این غیبت طولانی را نمیشد تحمل کرد. پدر و مادر هر دو سراسیمه از خانه بیرون آمدند و جستوجو برای پیدا کردن ردی از پسرشان را شروع کردند اما اثری از پسر جوان نبود.
پسرم ناپدید شده!
ساعت 7 غروب بود که پدر و مادر بهمن به آبادی بازگشتند. آنها امیدوار بودند که پسرشان در خانه باشد. درهای بسته و خانه سوت و کور اما آنها را ناامید کرد .
اهالی روستا را خبر کردند. ماموران نیروی انتظامیهم با آنها همراه شدند و این بار فانوس به دست، گروه گروه در جنگل پیش میرفتند.
پدر بهمن در گفت و گو با سرنخ میگوید:«آن شب تمام نمیشد. تا صبح نشستیم و به مسیری که به سمت جنگل کشیده شده بود چشم دوختیم.
تقریبا تا شعاع 3کیلومتری اطراف را وجب به وجب با کمک اهالی و ماموران نیروی انتظامیزیر پا گذاشته بودیم. پسرم ناپدید شده بود.» از فردای آن روز وحشتناک و آن شب تمام نشدنی، جستجوها برای یافتن بهمن با نیرو و جدیت بیشتری ادامه پیدا کرد.
اما روز دوم هم خبری نشد، ماتم غریبی بر روی خانه آقای حسینی سایه افکنده بود. وقتی روز سوم هم تا شعاع 6 کیلومتری روستا، جنگل پیمایش شد و باز گمشده پیدا نشد کم کم پای شایعات هم به ماجرا باز شد و حالا عدهای از مرگ پسر جوان میگفتند.
8 روز از ماجرای مفقود شدن بهمن گذشته بود. یکی میگفت شاید طعمه خرسها شده باشد، دیگری از سقوط از ارتفاعات حرف میزد و...اما همه این فرضیههای سیاه، دور از ذهن به نظر میرسید. فقط این آشکار بود که بهمن به شکل عجیبی ناپدید شده است.
بیماری با این مشخصات نداریم!
18 بهمن ماه بود. خانم ناشناسی با پدر بهمن تماس گرفت. از یک روستای دیگر «جنگل آبشارگز». حدودا 17 کیلومتر با روستایی که بهمن اهل آن است، فاصله دارد. این مکالمه تلفنی به یک خبر کوتاه و باورنکردنی ختم میشد. اینکه بهمن پیدا شده!موقعی که به پدر بهمن این خبر رسید ، بهمن در بیمارستان 5 آذر شهرستان گرگان بستری بود. مادر بهمن میگوید:« سراسیمه رفتیم بیمارستان 5 آذر. وقتی پدر بهمن، اسم و مشخصات پسرمان را داشت به اطلاعات بیمارستان میداد، دست و پایم میلرزید و دلم از دلشوره ضعف کرده بود. از این میترسیدم که آن خانم برگردد و بگوید نه آقا، مریضی با این مشخصات نداریم. دقایقی گذشت و پرستار گفت:« عملش کردهاند و الان در ریکاوری است، حالش خوب است!»
عمل!؟ برای چی عمل شده؟
مادر بهمن میگوید: «پرستار به تک تک سوالاتمان در مورد حال و وضع بهمن پاسخ داد. فهمیدیم که بهمن معدهاش عمل شده و الان تنها ضعف شدیدی دارد و حالش خوب است.
پرستار میگفت دو کوهنورد، پسرمان را ظهر روز گذشته در ارتفاعات سلاطین- که 15 کیلومتر با روستای ما فاصله دارد- یافتهاند و به کمک جمعیت هلال احمر شهرستان گرگان این عملیات نجات صورت گرفته است.
بعد از این حرفها، با اصرار برای اینکه خیالمان راحت شود رفتیم در ریکاوری و بهمن را در حالیکه رنگ و رویش پریده و زیرچشمش سیاه و کبود شده بود، بیهوش و ضعیف روی تخت دیدیم.
دیگر اصلا برایم اهمیت نداشت که در این چند روز کجا بوده و چه بر سرش آمده. باورتان نمیشود تا زمانیکه زبان باز نکرد ، از هیچکس ماجرای آن روز را نپرسیدیم. تنها چیزی که برایمان اهمیت داشت زنده بودن پسر مان بود.»
برگشت به آن جاده خاکی
بهمن هنوز در بیمارستان است. یعنی در زمانی که با او تلفنی گفتوگو کردیم. بعد از گذشت 21 روز از زمان نجات او. با بهمن بر میگردیم به یازدهم اردیبهشت ماه، به اول آن مسیر باریک خاکی که او را برد و به دست حوادث سپرد.
بهمن بعد از دیدار با مادر، ساکش را زمین میگذارد و میگوید:«میروم همین اطراف چرخی میزنم و برمیگردم مادر. گردش اساسی بماند برای فردا.»
بعد در میان درختان محو میشود. بهمن میگوید:« کمیگرسنهام بود. اما دلم میخواست قبل از هر کاری از پیادهروی کوتاهی در جنگل حظ ببرم.
در پادگان که بودم مرتب برای چنین روزی لحظه شماری میکردم، وقتی پا گذاشتم میان درختان، با ولع و با چشمان کاملا باز و خیره، اطراف را تماشا میکردم و پیش میرفتم.
پاهایم برای خودشان به سمتی و چشمها و حواسم نیز به سمت دیگری میرفتند. کنترل هر سه شان را از دست داده بودم. نمیدانم چقدر گذشته بود که به خودم آمدم.
آن وقت بود که تازه متوجه شدم، بدون نشانهگذاری و توجه به جهتها زدهام به دل جنگل انبوهی که حالا درختانش ، مسیرهایش، جهتهایش همه برایم شبیه به هم است.
اولین بارم نبود که به جنگل میآمدم اما این اولین بارم بود که بی هوا و بی حواس به دل جنگل میزدم. میدانستم صدها هکتار جنگل و کوه شوخیبردار نیست و این یک دردسر بزرگ است.
با این حال هیچ آدمیدر چنین شرایطی نمیتواند دست روی دست بگذارد و منتظر کمک بنشیند. من هم با توجه به اعتمادی که به خودم داشتم چند مسیر را امتحان کردم اما متاسفانه نشد.
کاملا گیج شده بودم. به طرز جنونآمیزی راه میرفتم. وقتی هوا تاریک شد وحشتم بیشتر شد. گرسنه و تشنه در آن تاریکی با چشمانی کمسو ادامه میدادم.
یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که معلق میان زمین و آسمانم! انگار این اتفاق را داشتم در خواب میدیدم. فشار هوای سرد به صورتم شلاق میزد و ضعف و گرسنگی اجازه نمیداد به عاقبت این حس عجیب فکر کنم.
فقط زمانی حواسم تحریک شد که بدنم شاخههای نازک درختان را میشکست و عبور میکرد. با این برخورد ها، فشار هوای سرد، کمتر شد و شلاق دردناک شاخههایی که بر تنم وارد میشد جای نوازش نسیم سرد را گرفت. با شانه راستم زمین سرد و فرش شده از سنگریزه را احساس کردم و بعد در سکوت و خاموشی فرو رفتم.
سایه مرگ را دیدم
بهمن ادامه میدهد:« وقتی چشمانم را باز کردم، نور شدیدی که راهش را از دهانه باریکی باز میکرد چشمانم را اذیت میکرد، اطراف را خوب نمیدیدم. نگاهم را از نور شدید آفتاب دزدیدم.
بعد خودم را یافتم که خسته ، کوفته ، گرسنه و با زخمهای سطحی دردناک افتادهام در یک دره عمیق و باریک. تازه فهمیدم دلیل حس عجیب شب گذشته، آن نسیم سرد و خنک و آن شلاقهای شاخهها چه بود.
من سقوط کرده بودم و شاخهها مرا از آن سقوط مرگبار نجات داده بود. دیوارههای دره را درختچههای کوچک و انبوهی پوشانده بود که سرعت سقوط آن شب مرا کاهش میداد و بعد سنگریزههای خیسی که کف دره فرش شده بودند، و آن نسیم خنک دل انگیز لحظه سقوط و آن تشک تقریبا نرم را برای سقوط شانه راستم تدارک دیده بودند.
من به شکل معجزهآسایی از یک سقوط مرگبار جان سالم به در بردم . اما هیچ راه نجاتی نبود. حسابی گرفتار شده بودم. تنها شانسی که آورده بودم این بود که کف دره، چشمه کوچکی جریان داشت.
آب بود، اما هیچ چیز برای خوردن وجود نداشت. حتی دستم به برگهای درختچهها نمیرسید تا از آنها تغذیه کنم. تنها 2 ساعت در روز، نور آفتاب به کف دره میتابید، در آن زمانها، آنقدر فریاد کمک کمک سر میدادم که از هوش میرفتم.
بعد دوباره به هوش میآمدم. رفع تشنگی میکردم، آفتاب میگرفتم، فریاد میزدم و از هوش میرفتم و دوباره از نو. زمان از دستم خارج شده بود.
مثلا نمیدانستم چند روز است که داخل درهام،وقتی از خواب بیهوشی و ضعف بیدار میشدم نمیدانستم همان روز است یا روز دیگری.
سرمای هوا در شب، وحشتناک بود. از آن بدتر گرسنگی بود که مجبورم کرد به سنگ سق بزنم! سنگریزهها را مشت مشت به دهان میریختم و بعد مانند آبنبات میمکیدمشان.
گاهی هم از فرط گرسنگی و درد معده میبلعیدمشان. اندکی درد معدهام را تسکین میداد اما بعد از چند ساعت دوباره درد شروع میشد.
فقط از خدا میخواستم کمکم کند. کمکم کند که نای فریاد زدن داشته باشم تا شاید کوهنوردان صدایم را بشنوند. روزها فریاد میزدم و شب ها از درد به خودم میپیچیدم.
روزهای آخر کم کم امیدم را از دست داده بودم و کف دره زیر نور گرم خورشید در انتظار مرگ بودم، تا اینکه آن روز ناگهان سایهای نور را پوشاند، با اینکه دیگر نایی برایم باقی نمانده بود برگشتم به سمت سایه نگاه کردم. دو نفر را دیدم، آنها مرا نمیدیدند و میخواستند با طناب از روی دره عبور کنند. با تمام توانم فریاد زدم کمک.
نگاه هر دو شان به سمتم خیره شد و بعد از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم که دیگر از دره و سنگریزههای خیس و سرد خبری نبود و من بالای دره در حالی که چند امدادگر دورهام کرده بودند، روی برانکارد دراز کشیده بودم.
ناجیان بهمن، دو کوهنورد بودند که قصد پیمایش ارتفاعات سلاطین را داشتند. آنها بعد از پیدا کردن بهمن، بلافاصله با جمعیت هلال احمر شهرستان بندر گز تماس گرفتند.
محمدرضا ربیعی رئیس جمعیت هلال احمر شهرستان بندر گز شخصا به همراه تیم 15 نفرهای از نجاتگران پس از 4 ساعت پیاده روی بی وقفه و کوهپیمایی در دل جنگل، به محل مورد نظر و موقعیت بهمن رسیدند. آنها با عملیات راپل، بهمن را از قعر دره بیرون کشیدند.
به گفته آقای ربیعی بهمن بعد از گم کردن مسیر بازگشت از جنگل« باغو»، وارد جنگل انبوه «آبشار گز شرقی» میشود و بعدبا سقوط به دره، گرفتار میشود.
بهمن بعد از عملیات نجات، بلافاصله به بیمارستان منتقل شد و پزشکان در یک عمل جراحی 4 ساعته، 750 گرم سنگریزه از معده او خارج کردند. اما حالا، حال بهمن روبه بهبودی است و به زودی به آغوش گرم خانواده باز میگردد.
*همشهری