کوروش هليسايي شهادت: 1365 رضا هليسايي شهادت: 1365
روزبه هليسايي شهادت: 1394
روايت خانواده سردار روزبه هليسايي از شهداي مدافع حرم از پسرشان
پسرم فداي عمه سادات!
شجاعت، پيشنيه خانواده
«هليسا» نام يكي از روستاهاي چهارمحال بختياري است و حاجيهخانم «گوهر هفت لنگي» ۷۴ ساله باافتخار از آن روزها ميگويد. گوهر خانم و حاج «رحيم علي هليسايي»سال ۱۳۳۲ در اهواز با همديگر ازدواج كردهاند. حاجي، كارمند ارشد شركت نفت بوده و به زبانهاي تركي، ارمني، عربي، انگليسي و فرانسه مسلط بوده است و سر پرشوري داشته و همين موضوع نيز موجب شده هميشه در حال گريز از دست ساواك باشد و چند بار فاميلياش را عوض كند: «موسوي»، «رستمي»، «موسيايي» و سال ۵۳ به «هليسايي» تغيير فاميلي ميدهد. ليديا گاهي خودش خاطره ميگويد و گاهي مادر را در يادآوري خاطرات ياري ميدهد و ميگويد: «در دوران بچگي هميشه فكر ميكردم پدرم دكتر يا مهندس است. گاهي همفكر ميكردم پدرم پليس است. بزرگتر كه شدم فهميدم پدر هيچكدام از اينها نبود، او يك مبارز است. برادرها روحیه انقلابیگری را از پدر به ارث برده بودند.» بالاخره سال ۵۱ به تهران ميآيند و حاج رحيم علي در يك شركت نفتي مشغول به كار ميشود.
حاجيهخانم نگاهي با تأسف به چمدان خالي گوشه پذيرايي مياندازد و ميگويد: «هميشه يك چمدان حاضر و آماده گوشه خانه بود كه وسايل و لباسهاي حاجي داخلش قرار داشت. هر موقع احساس خطر ميكرد، ميرفت و تا مدتي غيبش ميزد من خيلي كم از كارهايش خبر داشتم. گاهي به زندان ميافتاد گاهي مدتي جايي نميرفت. هيچوقت درباره كارهايش سؤال نميكردم. خيلي قاطع بود. در مدتزمان كوتاهي كه پيش بچهها بود، به تربيت آنها خيلي توجه ميكرد كه چطور راه بروند، چطور بنشينند، چطور حرف بزنند، چطور غذا بخورند و قاشق و چنگال دستشان بگيرند. از تربيت بچهها هرگز غافل نبود.» حاصل ۵۲ سال زندگي اين زوج ۹ فرزند است ۶ پسر و ۳ دختر و حاج رحيم علي سال ۸۴ براثر سكته مغزي فوت كرده است.
سفيدروی ما بود!
مادر تولد هركدام از 9 فرزندش را به خوبي به ياد دارد. گويا تولد هركدام برايش يك خاطره خاص است. از تولد روزبه چنین ميگويد: «روزبه خيلي سخت به دنيا آمد. زماني كه باردار بودم، خوابش را ديده بودم. به مشهد رفته بوديم موقع برگشتن خواب ديدم من و مادر و خواهرم جلو ضريح نشستهايم و يك بچه با موهاي حنايي و پيراهن سفيد از در وارد شد و سراغم آمد. يكتكه انار دستش بود. پوست انار طلايي و دانهاش مثل مرواريد بود به دست من داد. ديدم در ضريح باز شد و آقایی نورانی از در بيرون آمدند و به من اشاره میکنند. از خواب بيدار شدم. وقتي روزبه به دنيا آمد شبيه همان بچه بود. خوشاخلاق و صبور بود. در همه عكسها لبخند به لب داشت. بچهها كه در كوچه فوتبال بازي ميكردند، ميرفت مقابل در مينشست و آنها را نگاه ميكرد. از ۱۲ سالگي به باشگاه رفت اول ميخواست كشتيگير شود چند جلسه كه رفت گفت: از كشتي خوشم نميآيد و سراغ تكواندو رفت و دان ۵ تكواندو را گرفت.»
در سالهای جنگ تحمیلی
خانواده حاجي مدام در حال رفتوآمد بين تهران و اهواز بودهاند و حاجي سال ۵۹ بهعنوان رئيسكل انبار صنايع فولاد اهواز برگزيده ميشود. ۲دختر بزرگتر كبرا و ليديا ازدواج ميكنند و در تهران ميمانند و بقيه خانواده راهي اهواز ميشوند. جنگ كه شروع ميشود رضا، كورش و روزبه ابتدا وارد كميته ميشوند و سپس به عضويت سپاه پاسداران درميآيند و شروع به عضوگيري و تشكيل ستادهاي مساجد و پايگاههاي بسيج ميكنند. يكم مهر ۵۹ زماني كه فقط چند روز از شروع جنگ تحميلي گذشته روزبه 16 ساله با اصرار زياد راهي جبهه ميشود و در جبهه خرمشهر از ناحيه فك و صورت مجروح و به پشت خط منتقل ميشود و بعد از مداواي اوليه يك روز بعد با همان فك زخمي و باندپيچيشده و بخيه خورده با رضايت كتبي خودش از بيمارستان مرخص ميشود.
حضور مداوم روزبه در جبهه در آبان ۶۲ دچار وقفه ميشود و براثر انفجار خمپاره به حدي مجروح ميشود كه ۶ ماه در بيمارستان بستري ميشود. مادر تعريف ميكند: «آنقدر مجروحيتش زياد بود كه ابتدا به تصور اينكه شهيد شده با شهدا به پشت خط فرستاده میشود. بعد ميفهمند كه زنده است. ابتدا او را به بيمارستان طرفه و بعد به بيمارستان ساسان منتقل كردند. تمام بدنش سوخته بود و جاي سالم نداشت و چشم راستش را هم ازدستداده بود.» مادر از حالوروز آن روزش و ديدار با روزبه در آن وضعيت، اينطور ياد ميكند: «در زندگي هر بار گرفتاري برايم پيشميآيد از حضرت زهرا(س) صبوري ميخواهم تا ساكت وصبور بمانم. وقتي به بيمارستان رفتم و روزبه را با آن شكل و شمايل سوخته ديدم، هيچ حركتي نكردم. روزبه دوستي داشت كه ميگفت: من حسوديام شد اگر مادرم بود بيمارستان را روي سرش ميگذاشت.»
ليديا ميگويد: «خمپاره جلوي آنها منفجر شده و ۲۰۰ تركش در بدن و حتي زبانش بود. تا مدتها تركشها را با قيچي درميآورد.» در زمان جنگ زندگي با سرعت بيشتري ادامه داشت. انگار فرصتها كم بود و مردم از اين فرصتها بيشتر استفاده ميكردند. در زمان بستري بودن روزبه در بيمارستان مادر و ليديا دختر يكي از همسايههاي اهوازي را برايش نامزد ميكنند و بعد از مرخص شدن از بيمارستان با مجروحيت سر سفره عقد مينشيند كه حاصل اين ازدواج ۳ فرزند به نامهاي اسما، صادق و مائده است. ۷۵درصد جانبازي مانع نميشود كه او جریان زندگي را متوقف كند. مسئولان وقت از اعزام او به جبهه ممانعت ميكنند و او بهعنوان فرمانده ناحيه مقاومت ۶ اهواز منصوب ميشود.
دفاع از حرم بانو زينب(س)
مادر ۲پسرش را تقديم ميهن و دين خود را به وطن ادا كرده اما چطور راضي ميشود دوباره فرزندش راهي ميدان نبردي بشود كه ميداند پايانش چيست، آن هم جنگ در همسايگي ما و در سوريه؟ مادرمي گويد: «جنگ كه تمام شد، روزبه هم ادامه تحصيل داد و رتبه ۱۹ نظامي را به دست آورد و دوره دافوس را در دانشگاه امام حسين(ع) گذراند. (دافوس عاليترين دوره تعريفشده در عرصه نظامي كشور است) ۲ باري كه به سوريه رفت ما نميدانستيم بهعنوان مستشار ميرود به ما ميگفت براي زيارت ميروم. بار سوم گفت من براي تعليم دادن به نيروهاي سوري ميروم. بعد از شهادتش فهميديم كه در سوريه فرماندهی نیروهایی را برعهده داشته است. دوستانش گفتهاند: يكشب نيروهايش ميگويند ما نميتوانيم پيشروي كنيم و جلو برويم. صبح بيدار ميشوند و او را پيدا نميكنند و ميپرسند حاجي كجاست؟ بعد از مدتي حاجي وارد ميشود و از جيبش نصف پرچم داعش را بيرون ميآورد و ميگويد: «نصفش اينجا، نصفش آنجا. كي ميگويد نميشود جلو رفت؟» هر بار كه ميخواست به مأموريت برود از فرودگاه با من تماس ميگرفت و ميگفت دارم به زيارت ميروم و من هم ميگفتم براي ما هم دعا كن. در راهپيمايي اربعين پارسال در كربلا بود.» ليديا ميگويد: «ما هيچوقت روزبه را در لباس نظامي نديديم بعداً فهميديم كه فرمانده است. بار آخر كه تماس گرفت گفت دارم به كربلا ميروم يكدفعه به نوك زبانم آمد كه به رضا و كورش هم سلام برسان. حرفم را به اصطلاح خوردم اما انگار اين حرف از دلم آمد فهميدم اين رفتن برگشتن ندارد.» مادر صحبتهاي دخترش را اينطور ادامه ميدهد: «اين روزها فكر و ذكر ما شده روزبه. در خوابو بيداري به فكرش هستم و با او حرف ميزنم. يك روز قبل از شهادتش گفتم: مادر چه خوب شد، تماس گرفتي، خواب ديدم. دلم شور ميزد. گفت: منم خواب ديدم. نگران نباش. فردا جايگزينم ميآيد و من پسفردا برميگردم و از فرودگاه يكراست به ديدنت ميآيم. فردا شد و پسفردا شد و پسينفردا و ۱۰ ماه ديگر هم از آنپس فردا گذشت اما روزبه نيامد. ميدانم خودش خواسته كه برنگردد.» ليديا شيريني و چاي ميآورد و حكمت سبدهاي گل مشخص ميشود. از مراسم عقدكنان دختر ليديا فقط چند روز گذشته و ما شيرينياش را هم ميخوريم. ليديا ميگويد: «روزبه خيلي دخترم را دوست داشت هميشه ميگفت خدا كند يك بخت خوب نصيبش بشود. محرم امسال از روزبه خواستم كه بخت خوبي براي دخترم بفرستد و چند روز بعد انگشتر يادگاري روزبه را به دست دامادم كردم. هرچه ميخواهيد از شهدا بخواهيد.»
شهداي محله را بيشتر بشناسيم
خيابان درختي در محله جواديه تهرانپارس يعني همان خياباني كه ايستگاه مترو فرهنگسرا در آنجا قرار دارد، ازيكطرف به خيابان جشنواره و از سوي ديگر به بزرگراه رسالت و خيابان دماوند محدود ميشود. چند سالي است كه افرادي كه گذرشان به اين خيابان ميافتد، تابلو آبيرنگ شهيدان هليسايي را بر ابتداي کوچه ميبينند. سيد «حبيب افتخاري» ۴۸ ساله متولد محله جواديه است. وقتي از او درباره نام اين خيابان و شهيدان هليسايي ميپرسيم، ميگويد: «ما از ساكنان قديمی اين محله هستيم و تقريباً تمام شهداي محل را ميشناسيم. چون زماني كه پيكر اين شهدا را ميآوردند با مردم محل اين شهدا را تشييع ميكرديم اما من متأسفانه خانواده اين شهيد را نميشناسم. شايد از قديميهاي محله نباشند و بعداً به محل ملحق شدهاند. البته چندي قبل در هيئت مسجد جوادالائمه(ع) جواني به نام هليسايي مداحي ميكرد، پرسيدم فرزند شهيدهليسايي هستند. گفتند: نه برادرزاده شهيد هستند كه در اين محله ساكنند. كاش امكاني فراهم شود تا اهالي شهیدی را که نامش زینتبخش خیابانی میشود بيشتر بشناسند.»
بچهمحل ما در نارمك
خانواده شهيدان هليسايي از سال ۱۳۸۴ در خيابان شهيد عبادي محله فرجام ساكن شدهاند. «مهدي آژ» ۳۵ ساله از ساكنان محله نارمك است که اطلاعات خوبي هم از شهداي محله دارد. وقتي از او درباره شهيدان هليسايي ميپرسيم، اين خانواده را خوب ميشناسد و ميگويد: «در طرح بزرگداشت شهدا كه مدتي قبل برگزار كرديم به منزل مادر شهيد رفتيم. البته خانواده اين شهيدان در محله زياد شناختهشده نيستند چون تابلو عكس شهیدشان در محل نصب نشده است. معمولاً خانواده شهدايي كه خانهشان را جابهجا ميكنند، در محله جديدي كه ساكن ميشوند، خيلي دير شناخته ميشوند البته بچههاي بسيج محله اين خانوادهها را شناسايي ميكنند.»
یادی از برادران شهید هليسايي که در يك روز به شهادت رسيدهاند
مادر! دلت را کجا جا گذاشتهای؟
كوه صبر هم كه باشي، باز ميشكني چه برسد به مادري كه جانش به جان بچههايش وصل است و نفسش به نفس آنها گرم. آنها راهشان را انتخاب كردند و رفتند و حالا دلتنگي خانواده با نگاه به قابهاي عكس بيشمارشان كه در گوشه خانه نصب شده، كمي رفع و البته جاي خاليشان همیشه احساس ميشود. بعد از ۳۵ سال پسرها در قاب همچنان 23 و 24 سالهاند و داغ مادر هم مثل عكس پسرها تازه و جوان است. خانواده هليسايي ۲۹ سال قبل در يك روز سرد زمستاني ۲ فرزند رشيدشان را تقديم دین و میهن كردهاند.
كورش (صادق) فرزند چهارم خانواده است و او هم در شهر اهواز به دنيا آمده است. مادر ميگويد: «از بچگي خيلي متين، آرام و باادب بود. واژههاي خانم و آقا از كلامش حذف نميشد. قرآن خوان، نمازخوان و اهل روزهگرفتن بود يكجورهايي از همه بچههايم مذهبيتر بود. از ۳ سالگي راديو كه اذان ميگفت، جلوي پنجره ميرفت و روي طاقچه ميايستاد و اذان ميگفت. درسش خيلي خوب بود. با معدل ۱۹ در دانشگاه شهيد بهشتي قبول شد. ۲تا گوسفند براي قبولياش نذر كرده بود كه يكي را خودش قرباني و دومي را هم پدرش بعد از شهادتش ادا كرد.» كورش در ۱۸ سالگي ازدواج كرده و مثل رضا ساكن خيابان درختي بوده است. حاصل ازدواجش 3 فرزند به نامهاي عبدالرئوف، كوثر و طه است. كه طه در 40روزگي طعم بيپدري را ميچشد.
شهادت دو برادر
ليديا از كمد يادگاريهاي كورش و رضا را درميآورد. كفش رضا و جورابهاي كورش، سكه، تمبر، تربت و دربازكن قوطي كنسرو. اينها را مثل غنيمت جنگي نگهداشته است. از شهادت برادرهايش ميگويد: «آن زمان مادر اهواز بود و من، كورش و رضا در خيابان درختي ساكن بوديم. هم رضا و هم كورش به من وابستگي خاصي داشتند از سركار كه ميآمدند، حتماً به من و بچههايم سر ميزدند. كورش چون 2 تا بچه شيرخوار داشت به خانه من ميآمد و نقشههايش را ميكشيد و به خانهاش ميرفت. دستپخت خيلي خوبي داشت مثلاً وقتي هوس ترشي ميكرد همه را داخل زودپز ميريخت و نيمساعته ترشي را حاضر و آماده ميكرد و سر سفره ميگذاشت. كورش نوشابه و تن ماهي تند را خيلي دوست داشت. دستدهنده داشت. بارها شاهد بودم كه لباسهايش را به ديگران ميبخشيد. يا حتي سهميه نفت خانهاش را به ديگران ميداد و خانه خودش با يك بخاريبرقي گرم ميشد.
داداشها مدام در حال رفتوآمد بين جبهه و تهران بودند و از مسجد ابوالفضل جواديه به جبهه اعزام ميشدند. مادر همسر رضا تهران و كمكحال همسر و بچهاش بود اما چون مادر همسر كورش اهواز بود اغلب مادر براي كمك به عروسش به تهران ميآمد. وقتي هم كه داداشها شهيد شدند مامان خانه كورش بود. خبر شهادت رضا را كه آوردند ما با مينيبوس راهي اهواز شديم روز هفتم رضا متوجه شديم كه كورش هم همان روز شهيد شده فقط نتوانسته بودند تا چند روز جنازهاش را به پشت جبهه برگردانند.» مادر با يادآوري خاطرات شهادت پسرها آه بلندي ميكشد و ميگويد: «فقط آرزو ميكردم بچههايم اسير نشوند. از حضرت زهرا(س) خواستم صبوري كنم. حتي سر جنازهشان شيون نكردم.» كوروش را بنا بر خواست زن و بچهاش در اهواز به خاك سپردهاند و رضا را در قطعه ۲۹ بهشتزهرا(س). مادر ميگويد: «دل من دونيم شده است و نيمي را در اهواز و نيمي را در بهشتزهرا(س) جاگذاشتهام.» راستي مادر! بعد از شهادت روزبهات دلت را کجا جا گذاشتي؟
ترسيم نقاشیهاي زيبا
ليديا آلبوم عكسها را ميآورد. در عكسها پسرها از نوجواني به جواني رسيدهاند. رضا دومين فرزند خانواده ديماه ۳۵ در شهر اهواز به دنيا آمده است. مادر ميگويد: «من معتقدم بچهها با هم فرق دارند و مادر هم هر بچه را يكجور دوست دارد. هيچ بچهاي را نميشود مثل بچه ديگر دوست داشت. رضا برخلاف روزبه خيلي شيطنت داشت و كنجكاو بود. از ميان درسهايش به جغرافي و نقاشي خيلي علاقهمند داشت و واقعاً نقاشيهاي زيبايي ميكشيد. هميشه يك مداد طراحي و ورقه سفيد در جيب پيراهنش داشت و هر جا كه فرصت پيدا ميكرد، نقاشي ميكشيد. آرام و قرار نداشت و مدام با بچهها در كوچه فوتبال بازي ميكرد. هميشه هم دست و پايش زخمي و كبود و سر زانوي شلوارش پاره بود. خيلي شوخطبع بود و در هر جمعي كه حضور داشت همه را ميخنداند.» رضا در دانشگاه نقشهكشي ساختمان ميخواند و بعد از ازدواج ساكن خيابان درختي تهرانپارس ميشود و از او ۳ فرزند به يادگار ميماند: فاطمه، مصطفي و عطيه كه عطيه هيچوقت پدر شهيدش را نميبيند.
منبع: همشهری محله