گروه جهاد و مقاومت مشرق- «... شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خونینشهر، شهر خون، آزاد شد!» همین پیام رادیویی که بغض و عطش بیان آن در طنین صدای گویندهاش موج میزد، کافی بود تا مردم ایران یکباره هرچه شوق در قلبهایشان داشتند، به کوچه و خیابان بریزند و آزادی خرمشهر «شهرِ شهرها، عروسِ تپیده در خون و پاکیزه چون گُلاب» را از بند متجاوزان عراقی جشن بگیرند.
این پیروزی بییاری خداوند بزرگ هرگز به دست نمیآمد و پیام رهبر کبیر انقلاب که «خرمشهر را خدا آزاد کرد» گواه تمام رنجها و رشادتهای مردم و رزمندگان بود. خرمشهر، سوم خرداد 1361 پس از 578 روز اِشغال توسط عراقیها، در چهارمین مرحله از عملیات بزرگ «الی بیتالمقدس» آزاد شد و همبستگی مردم و یکدلی ارتش و سپاه، کلید زرین این پیروزی بود.
در این گزارش، به بازخوانی روایتهای اِشغال تا رهایی این شهر، در سه کتاب «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر»، «از خامنه تا خرمشهر» و «خرمشهر نمیمیرد» پرداختهایم.
از نگاه فرمانده
سید قاسم یاحسینی در کتاب «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر» به خاطرات ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده مدافعان خرمشهر پرداخته است.
در صفحه 91 کتاب میخوانیم: «از مشکلاتی که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب پیش آمد، نابسامانی و تمردهایی بود که برخی از درجهدارها از افسران میکردند. در میان درجهدارها چند نفری هوادار گروههای کمونیست و مجاهد خلق شده بودند و زمزمه انحلال ارتش یا تشکیل ارتش توحیدی و حذف درجه را سر میدادند. دریافرما هم مثل همافرهای نیروی هوایی، خواهان حقوق و امتیاز برابر با افسران شده بودند و مشکلاتی ایجاد میکردند. درجهدارها گاهی دست به کارهای عجیب و غریبی هم میزدند که با هیچ منطقی سازگار نبود. من در پایگاه هم فرمانده گردان تکاوران بودم، هم فرمانده و همجانشین پایگاه. هیچ کس نبود و من ناچار هم کاره شده بودم.
فرمانده صمدی در شرح درگیریهای مرزی عراقیها در صفحههای 117 و 118 نوشته است: «در درگیریهایی که عراقیها در مرز خرمشهر با تکاوران ما داشتند، در روزهای 29، 30 و 31 شهریور ماه چند تن از نیروهای اعزامی به خرمشهر به شهادت رسیدند: ناواستوار کورش شهبازی در 29 شهریور، مهناوی یکم منصور دوس و ناواستوار دوم جمشید قهرکی در 30 شهریور و ناواستوار دوم محمدعلی گردکانی در 31 شهریور و روز شروع جنگ شهید شدند. همچنین مهناوی یکم جواد صفری در اولین روز جنگ در محور شلمچه، زمانی که دشمن وارد خاک ما شده بود، آنقدر با تیربار مقاومت و ایستادگی کرد تا بالاخره عراقیها با گلوله تانک موضع او را هدف قرار دادند و به شهادت رسید.
روز 31 شهریور عراق با دوازده لشکر، شامل پنج لشکر زرهی. پنج لشکر مکانیزه و دو لشکر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله و تجاوز کرد. هر لشکر زرهی دارای نه گردان و هر گردان هم دارای 54 تانک بود. در همان روز من داشتم کارهای تسویه حسابم را انجام میدادم. تا آن روز هم فرمانده گردان یکم تکاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر. بازنشسته شده بودم و میتوانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگیام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.
در کتاب صفحه 142 «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر» تهاجم عراق به مرزهای خرمشهر این گونه روایت شده است: «روزهای اول نیروهای عراقی میترسیدند تانک یا نیروی زرهی خود را از پل نو عبور بدهند و آنها را وارد خرمشهر کنند. اگر ما پل نو را منفجر میکردیم، همه آن تانکها و نفرات به دام میافتادند و از بین میرفتند. این بود که دو سه روز اول، همه فشارشان در اطراف جاده شلمچه و پل نو بود. تکاوران در مسجد نو، که نزدیک پل نو بود، مقری برای خودشان ساختند. دیدبانهای ما از گلدسته این مسجد برای دیدبانی مواضع دشمن استفاده میکردند. البته به ما گزارش میرسید که احتمالا دشمن برخی از تکاوران و نیروهای زبده خودش را به صورت هلیبرن، در برخی از نقاط خرمشهر پیاده کرده است. مثلا صبح بلند میشدیم و میدیدیم یک دسته تکاور عراقی و در خیابان چهلمتری یا گمرک و کشتارگاه هستند. معلوم نبود چطور خودشان را به آنجا رسانده بودند.»
ناخدا صمدی در بخشهایی از صفحه 175 درباره شیوه تعامل میان نیروهای دواطلب و مدافعان خرمشهر گفته است: «در همان ده روز اول گروهی از داوطلبان و نیروهای مردمی از تهران به فرماندهی سیدمجتبی هاشمی وارد خرمشهر شدند و خودشان را به من معرفی کردند. همه جوان بودند و تعدادشان حدود 80 نفر بود. این عده خودشان را «گروه فداییان اسلام» مینامیدند.
از روزهای نهم و دهم مهر جبهه خرمشهر ناگهان آرام شد. چون نیروهای زمینی و هوانیروز و سپاه پاسداران موفق شده بودند جلوی پیشرویهای عراقیها را در مناطقی چون دشت آزادگان و سوسنگرد بگیرند و حتی آنها را تا پشت مرزهای خودشان عقب برانند. مردم سوسنگرد با همکاری هوانیروز در هشتم مهر دشمن را از شهر خودشان بیرون راندند. به همین دلیل دشمن هم فشارش را بر ما خیلی کم کرد. بنابراین، فرماندهان تکاورها از فرصت استفاده کردند. آنها درصدد بودند هر طور شده ضربهای به عراقیها بزنند و انتقام خون تکاوران شهید و مجروح را از آنها بگیرند.»
همچنین در صفحه 182 کتاب آمده است: «12 مهر از شب قبل به شدت با عراقیها در اطراف گمرک درگیر شدیم. دشمن بخش زیادی از گمرک خرمشهر را به تصرف خود درآورده بود و بیش از حد بر ما فشار میآورد. درگیری یک روز و نیم ادامه پیدا کرد. ما در این درگیری چند شهید و مجروح دادیم. شهدا غالباً از نیروهای مردمی بودند. چندین نفر از تکاورها و درجهدارهای من هم در همین روز به شهادت رسیدند. روز دوازدهم مهر از خونبارترین روزها برای واحد ما بود. شش هفت شهید دادیم.»
اما مدافعان و داوطلبان با چه کمبودها و کاستیهایی مواجه بودند. درصفحه 200 و 201 در این باره میخوانیم: «ما در خرمشهر مشکلات و کمبودها و نارساییها بسیار داشتیم و مایلم اشاره ای گذرا به آنها داشته باشم تا آیندگان بدانند ما در این شهر دچار چه مصیبتها و ندانم کاریهایی بودهایم.
از همان بدو حرکت از بوشهر به سوی خرمشهر و تمام مدتی که در این شهر در مقابل تانکها و نفرات عراقیها مقاومت کردیم، حتی یک دستگاه توپ ضدهوایی هم نداشتیم. در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر، هرگاه هواپیماها و هلی کوپترهای عراقی در ارتفاع بسیار پایین به آسمان خرمشهر تجاوز میکردند، هیچ کاری از دستمان برنمیآمد و با چشمان حسرتبار فقط شاهد جولان دادن آنها در آسمان و بمباران مناطق مختلف خرمشهر بودیم.
از فردای روزی که گردان تکاوران وارد خرمشهر شد، به طرق مختلف به بوشهر، ستاد عملیات جنوب در آبادان و تهران فشار آوردم تا برای پوشش هوایی چند توپ و پدافند ضدهوایی به خرمشهر ارسال کنند، مکرر هم قول دادند، اما هرگز عمل کردند. گردان تکاوران دریایی در خرمشهر فاقد هرگونه پوشش هوایی بود و از این نظر ضربهپذیر بود. دشمن هم با ستون پنجم قوی که در شهر داشت، به خوبی به این ضعف ما پی برده بود.
کل نیروهایی که من از بوشهر آورده بودم، به زحمت به ششصد نفر میرسید. با چنین نفراتی نمیشد به سادگی در مرزی به آن گستردگی مقابل دشمن ایستاد. در میان نیروهای من حتی افسران و کارمندان ستادی هم حضور داشتند که به شوق دفاع از کشورشان با دشمن مبارزه میکردند. ما ناچار بودیم کمبود نفرات خود را از طریق نیروهای داوطلب مردمی جبران کنیم. چشم امید من در خرمشهر جوانهای غیور و شجاع خرمشهری و آبادانی بودند که تقریبا با دستان خالی دوش به دوش تکاورهای از شهر و دیارشان دفاع میکردند. اگر آنها نبودند، ما هرگز نمیتوانستیم در برابر دشمن مقاومت کنیم.»
مدافعان خرمشهر و مردم این شهر به تدریج شهر را واگذار میکردند. در صفحه 233 کتاب «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر» میخوانیم: «در فاصله روزهای 25 تا 30 مهر که بسیاری شهید یا مجروح شده بودند، دیگر نفرات چندانی برایمان نمانده بود تا در شهر بجنگند و در مقابل فشار بیامان دشمن مقاومت کنند. نیروهای با چشمانی اشکبار و دلهایی پرخون، گام به گام عقب مینشستند و دشمن قدم به قدم و خانه به خانه جلو میآمد و بچهها را عقب میراند.»
آخرین لحظات از دست رفتن خرمشهر این چنین در صفحه 235 روایت شده است: «خرمشهر تقریبا به دست عراقیها افتاده بود. آن قدر با ستاد عملیات جنوب تماس گرفته بودم و عاجزانه و ملتمسانه تقاضای کمک و ارسال نیرو کرده بودم و آنقدر وعدههای سرخرمن شنیده بودم که دیگر خسته و نومید شده بودم.
روز اول تا سوم آبان از تلخترین روزهای زندگی من بود. با چشمان خودم میدیدم که عراقیها خرمشهر را گرفته و قدم به قدم به ما نزدیکتر میشوند و کاری هم از دست من بر نمیآید. دشمن از چند طرف شهر را زیر انواع توپ و خمپاره گرفته بود و همه جا را میکوبید. بیهدف همه جا را میزدند. تقریبا شهر را از دست داده بودیم و فقط بر خیابان ساحلی تسلط داشتیم. آنجا هم زیر فشار شدید آتش دشمن بود. دائم با ستاد عملیات جنوب و شخص سرهنگ حسنی سعدی تماس میگرفتم و نیرو طلب میکردم و ایشان هم دائم وعده رسیدن نیور میداد و خبری هم نمیشد. چند روزی بود که مهمات به اندازه کافی نداشتیم. فرمانداری و پل خرمشهر در معرض آتش مستقیم دشمن بود و هیچ ماشینی جرئت نمیکرد از پل عبور کند. به دلیل آتش مدام دشمن روی پل، پشتیبانی از ما قطع شده بود به تکاوران تاکید کرده بودم که در مصرف مهمات صرفهجویی کنند. بارها به بچهها گفته بودم: تیری از تفنگتان خارج نمیشود، مگر آنکه به هدف بخورد!»
از نگاه سرباز
«از خامنه تا خرمشهر» کتابی است که اسماعیل اسماعیلی مشنقی سالهای خدمت خود در کسوت یک سرباز را در جریان جنگ تحمیلی روایت میکند. وی در صفحه 179 کتاب مینویسد: «پانزدهم فروردین سال 1361 به جنوب اعزام شدیم. وقتی خرمشهر در اسارت دشمن بود، اسمش را تغییر دادند و خونینشهر گذاشتند. جدا شدن هیچ شهری، مثل خرمشهر در افکار عمومی نگرانکننده نبود؛ قصرشیرین، خسروی، هویزه، سوسنگرد، مهران و سایر شهرها در دست عراق بودند ولی هیچکدام خرمشهر نمیشد. وقتی خرمشهر در دست عراق بود، واقعات هیچ وجدان سالمی در کشور آرامش نداشت.
خیلی از رزمندهها میگفتند آرزویمان این است که آزادی خرمشهر را ببینیم، بعد با خیال راحت شهید بشویم. آزادی خرمشهر مساوی پیروزی در جنگ بود. اگر ما همه زمینها، شهرها و کلیه مناطق اشغالی را از عراق پس میگرفتیم و حتی بغداد را هم تصرف میکردیم، تا زمانی که خرمشهر در دست آنها بود، پیروزیها شیرینی لازم را نداشت؛ شیرینی در آزادی خرمشهر بود.
خرمشهر برای دشمن هم اهمیت زیادی داشت؛ اسم آن را تغییر داده و محمره گذاشته بودند. صدام با اطمینان گفته بود: «اگر ایران خرمشهر را بگیرد، من کلید بصره را به آنها خواهم داد.» این حرف به این معنی بود که آزادی خرمشهر امری محال است واگر هم خرمشهر روزی آزاد بشود، در حیات صدام نخواهد بود و صدام هیچ وقت و به هیچ قیمتی این شهر را رها نخواهد کرد.»
اسماعیلی مشنقی در شرح شیوه اعزام خود در صفحه 265 و 266 نوشته است: «اواخر اردیبهشت بود که اعلام کردند نیروهای برای عملیات آماده شوند. ما واقعاً روحیه نداشتیم، آزادی خرمشهر به یک رؤیا تبدیل شده بود. عراق 36 هزار نیرو در خرمشهر داشت. ما 36 هزار نیرو را در مقابل گردان خودمان میدیدیم و فکر میکردیم 36 هزار نفر، نه با کشتن تمام میشود و نه با اسیر گرفتن. واقعا هم 36 هزار نیرو، کم نبود. آن شب اعلام کردند که همه برای نماز مغرب و عشا حضور داشته باشند. نماز را به جماعت خواندیم. آقای آهنگران مدتی مداحی کرد که فیلمبرداری هم میشد. بیشتر نیروهای تازهوارد سعی میکردند جلوی دید دوربین قرار بگیرند تا تلویزیون آنها را نشان بدهد. ولی نیروهایی مثل من که در عملیاتهای قبلی شرکت کرده بودند، اصلا حوصلة دوربین و نورافکن را نداشتند.
حاج احمد متوسلیان شروع به سخنرانی کرد و گفت: «عراق 36000 نیرو در خرمشهر دارد، ما در این چند روز به عراق مهلت دادیم تا شاید صدام سرعقل بیاید و نیروهای خود را عقب بکشد و جان نیروهایش را نجات بدهد، بالاخره آنها هم مسلمان هستند، ولی دیدیم که صدام احمقتر از این است، نخواست داوطلبانه از خرمشهر عقبنشینی کند و ما باید او را وادار کنیم که خرمشهر را تخلیه کند و خرمشهر آزاد شود»
سخنرانی حاج احمد جنبه خواهشی داشت، جنبه دستوری نداشت، حرفهایش واقعا تاثیرگذار بود، انسان احساس میکرد با فرماندهاش یک روح در دو بدن است.
حاج احمد در پایان سخنرانی هم گفت: «ما این جا پیمان میبندیم و میگوییم ما تا خرمشهر را ازاد نکنیم، به خانه برنخواهیم گشت؛ یا شهید میشویم یا خرمشهر را آزاد میکنیم. دو راه بیشتر نداریم؛ یا پیروزی یا شهادت».
شرح عملیات نهایی برای فتح خرمشهر از نگاه این سرباز جنگ تحمیلی در صفحه 267 چنین روایت شده است: «فردای آن شب، اول خرداد، عملیات نهایی برای آزادی خرمشهر شروع میشد. ما آمادة عملیات شدیم. اصلا ترسی در وجودمان نبود، شیرینی پیروزی را با تمام وجود حس میکردیم. کولهپشتیها را آماده کردیم؛ ششصد فشنگ، دو نارنجک، مقداری کنسرو و کمپوت، شورت و زیرپوش و چفیه و جیرة جنگی. کولهام سنگین شده بود ولی احساس میکردم به کوهنوردی میروم.»
در صفحههای 276 و 275 کتاب «از خامنه تا خرمشهر» میخوانیم: «پاهایم تاول زده و لای انگشتان پایم لجن گرفته بود. آنقدر بوی بدی میداد که خودم هم تحمل آن را نداشتم. آنقدر طولانی بودن راه و بد بودن پوتینها مرا اذیت کرده بود که در طول زمان پیشروی، اول هرچه کمپوت و کنسرو داشتم دور ریختم، بعد به مرور فشنگها را کم کردم و در نهایت فقط یک خشاب، آن هم روی اسلحه برایم باقی ماند. البته من بیسیمچی هم بودم و وزن بیسیم هم خیلی زیاد بود. وقتی بی سیم را از پشتم به زمین میگذاشتم، احساس میکردم هر دو دستم از کتف قطع شده است و احساس سبکی میکردم. واقعا حمل بیسیم در آن شرایط خیلی خیلی سخت بود. ما میتوانستیم فشنگها و آذوقه را دور بریزیم ولی نمیتوانستم بیسیم را دور بیندازیم.
دیگر دوستان هم هرچه داشتند در طول راه دور ریخته بودند و فقط با یک قبضه اسلحه و یک خشاب توانستند به راهپیمایی ادامه بدهند. ما به ستون یک در عمق مواضع دشمن پیش میرفتیم. گاهی گلوله توپ و یا خمپاره در نزدیکی ستون منفجر میشد ولی تلفات چندانی نداشتیم. در طول راه یک ستون از اسرا را دیدیم که در حال انتقال به پشت جبهه بودند. یکی از نیروهای بازیگوش ما از ستون جدا شد و با سرعت و جدیت تمام به سمت یکی از اسرای بعثی رفت و از پشت یک اردنگی به او زد و دوباره به سرعت سرجای اولش بازگشت. خیلی صحنه عجیبی بود.»
اسماعیلی مشنقی درباره چگونگی انتقال اسیران عراقی در این فتح بزرگ در صفحه 284 و 285نوشته است: «دشمن نخلستانهای خرمشهر را آتش زده بود. من که یک بچه کشاورز بودم، دلم برای نخلهای خرما بیش از نیروهای رزمنده زخمی میسوخت. خیلی صحنة غمانگیزی بود؛ درختان خرما سرهایشان سوخته و مثل یک تیر برق یا تیر تلگراف شده بودند.
وقتی که در خط دفاعی مستقر شدیم و موضع پدافندی خود را محکم کردیم، به سمت خرمشهر رفتم تا بفهمم که با خرمشهر چقدر فاصله داریم و شهر الان در چه وضعی است. دیدم بسیجیها اسرای عراقی را به صف کرده و سوار تویوتا میکنند و قصد انتقالشان به پشت جبهه را دارند.
اسرای عراقی به یک بسیجی کم سن و سال و کوچک، با تمسخر نگاه میکردند. آن بسیجی متوجه ماجرا شد، عمدا انگشتش را روی ماشه گذاشت و رگباری زد، طوری وانمود کرد که به علت ناشی بودن، سهوا انگشتش روی ماشه رفته است. از چهره اسرا معلوم بود که خیلی ترسیدهاند پیش خودشان میگفتند این بسیجی کم سن و سال آموزش ندیده و ناشی است، ممکن است در طول راه دوباره انگشتش اشتباهی روی ماشه برود و این دفعه به جای اینکه گلولهها به زمین بخورد، به خود ما اصابت کند.
اسرای عراقی دیگر به جای تمسخر، با ترس و اضطراب او را نگاه میکردند. معمولا در جبهه روال عادی این بود که برای انتقال اسرا به پشت جبهه، از بسیجیهای ریزنقش و کم سن و سال استفاده کنند، هم عراقیها با آن هیکل دشتشان تحقیر میشدند و هم از بچه بسیجیها استفاده بهینه میشد.
همزمان با کامل شدن محاصره خرمشهر، با بستن منطقه پل نو، نیروها برای پاکسازی وارد خرمشهر شدند. نیروهای دشمن، فوج فوج میآمدند و تسلیم میشدند. برای حمل اسرا اتوبوس کم بود؛ از کارخانه لوله و نورد اهواز و شرکت واحد اتوبوس آورده بودند ولی باز هم جوابگو نبود. حدود پانزده هزار نفر اسیر شدند، فکر میکنم بیشتر اسرا را پیاده به پشت خط آوردند.
بقیه سی و شش هزار نیروی عراقی هم یا کشته شدند یا به اروند رود زدند تا شناکنان فرار کنند؛ یا توانستند فرار کنند یا غرق شدند. با کمک خداوند این همه نیرو از هم پاشید، خرمشهر آزاد شد و دل امام شاد.»
از نگاه خبرنگار
«خرمشهر نمیمیرد» نوشته رضا خدری است. او در زمان جنگ، به عنوان خبرنگار جبهه و جنگ فعالیت میکرد. وی در «صفحه 57» کتاب خود مینویسد: «زمانی که دشمن متجاوز بعثی، مردم بیگناه را با موشک و شلیک توپخانه شهید میکرد. بلندگوهای استعماری اخبار جنگ ایران و رژیم بعث عراق را مغرضانه و ناجوانمردانه منتشر و سعی میکردند با شایعهسازی و دروغپراکنی، مردم را دلسر کنند. از طرف دیگر عوامل خود فروخته در مواقعی که وضعیت قرمز اعلام میشد و خطر حمله هوایی وجود داشت، به خلبانان عراقی علامت میدادند و نقش دیده بان را برای آنان بازی میکردند و با بیسیم وضعیت استقرار نیروهای ایرانی را برای توپچیهای بعثی گزارش میدادند.
در این میان، مساجد خرمشهر هر یک به ستاد عملیات و تدارکات جنگ تبدیل شده بود. هر نوع کمکی که از شهرهای دیگر میرسید به مساجد میرفت و در آنجا آماده توزیع میشد.
روزهای اول تا سوم مهرماه 59 بدترین روزهای جنگ برای مردم خرمشهر و آبادان بود. روزهایی که دانشآموزان با شوق و اشتیاق قصد رفتن به مدرسه داشتند. جنگندههای دشمن بر فراز خرمشهر و آبادان مرتب پرواز میکردند و بمبهای خود را بر سر مردم بیگناه و بیپناه میریختند. توپخانه عراق مرتب با شلیک خمسه خمسه و خمپاره مناطق مسکونی را در هم میکوبید. مردم سراسیمه از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان میدویدند. تعداد شهدا و مجروحان لحظه به لحظه زیاد میشد. بیمارستان ولیعصر ظرفیت مداوای این تعداد مجروح را نداشت. بچههای خردسال از وحشت جیغ میکشیدند. خبر رسید که پالایشگاه آبادان هم بر اثر شلیکهای مداوم در آتش میسوزد. آب و برق قطع شد. پمپبنزینها از کار افتاد. آمبولانس وجود نداشت و مجروحان را با وانت به بیمارستانهای ولیعصر خرمشهر، طالقانی آبان و شرکت نفت حمل میکردیم. به علت نبود تخت کافی، مجروحان را در محوطه بیمارستان میگذاشتند. عدهای از بچهها، جوانان و حتی پیران به علت خونریزی شدید در حیاط بیمارستان شهید میشدند.»
وی تسخیر خرشمهر را در ص 65 این گونه روایت میکند: «صدام، سحرگاه 6 مهر 1359 (28 سپتامبر 1980) پس از دریافت تلگرام یکی از فرماندهان ارتش عراق مبنی بر تصرف خرمشهر، پیامی فرستاد و در آن اعلام کرد: «نیروهای مسلح ما هماکنون محمره [خرمشهر]، مروارید شطالعرب را به تصرف درآورند. شهری که امروز لباس عزا را از تن بیرون کرد و لباس عربی، یعنی لباس پیروزی پوشید.» اما مردم خرمشهر، همان کسانی که بعثیها آنان را مردم عربستان و طرفدار عراق میخواندند، مقاومتی را سازماندهی و اجرا کردند که بر اثر آن بیست روز بعد، صدام مجبور شد با ندیده گرفتن پیام فوق، اعتراف کند برای تصورف هر سانتیمتر در خرمشهر میباید خسارات فراوانی را متحمل شود.
او در پیامی خطاب به نیروهای عراقی گفت: «شما برادران من که میرزمید تا محمره [خرمشهر] را آزاد کنید، شما با نثار خون خود در هر سانتیمتر و دشمن پیروزی میآفرینید. شما با نیروی خودی یک صفحه از تاریخ را مینگارید...»
بعد از سقوط خرمشهر، صدام در یک کنفرانس خبری (19 آبان 1359) گفت: «حقوق ما روشن است، سرزمینهای ما روشن است، حاکمیت ما بر سرزمینهای عربی غصب شده روشن است، اکنون لازم است خمینی بگوید که مرزهایش کجاست و نقشه ایران در کجا قرار دارد...»
وی در صفحه 174 و 175 درباره «عملیات بیتالمقدس» مینویسد: «این عملیات که از دهم اردیبهشت 1361 آغاز شد، رزمندگان اسلام با عبور از رودخانه کارون، در همان ساعات اولیه صبح بیش از هزار نفر را اسیر کردند و با تصرف خاکریزها و سنگرهای عراقی عده زیادی از آنها را به هلاکت رساندند و تا پیش از طلوع آفتاب دهها تانک و نفربر دشمن را منهدم کردند.
حمله از سه نقطه خوزستان؛ جبهه غرب سوسنگرد، جنوب غربی اهواز (نورد و دب خردان) و دارخوین آبادان آغاز شد و جنگندههای نیروی هوایی و بالگردهای هوانیروز، مواضع دشمن را به طور مرتب بمباران میکردند. با پیشروی رزمندگان اسلام، جاده جنوبی خرمشهر ـ اهواز تصرف و پادگان حمید و شهر هویزه نیز محاصره شد.
رزمندگان ابتدا با آزادسازی بخش غربی کارون، خود را به سیکیلومتری جاده خرمهشر رساندند و به طرف این شهر حرکت کردند. آنها در همان ساعات اولیه، با قایق خود را به آن سوی کارون رساندند و عده زیادی از مزدوران بعثی را هلاک کردند و بیش از 1200 نفر را به اسارت گرفتند و از طرف جاده جنوبی دارخوین ـ آبادان خود را به جاده اصلی اهواز ـ خرمشهر رساندند.
هنگام انتقال اسرا در مسیر دارخوین ـ آبادان ـ اهواز، روستاییان عرب زبان منطقه، با مشاهده آنها نفرت خود را از صدام ابراز میکردند. آنها با سطلهای آب یخ در کنار جادهها صف کشیده بودند و با لیوانهای آب از رزمندگانی که پیروزمندانه از صحنه نبرد بازمیگشتند پذیرایی میکردند.
فرماندهان عراقی مرتب سربازان را تهدید میکردند که در شهر بمانند ولی ساعت به ساعت فشار رزمندگان اسلام بر مزدوران بیشتر میشد. لشکریان اسلام قبل از ورود به خرمشهر، شهرک ولیعصر را ـ که پس از ورود دشمن به مرز شلمچه محل استراحت آنان شده بود ـ از لوت وجود صدامیان پاکسازی کردند و این شهرک عربنشین را از دست دشمن خارج ساختند.
رزمندگان اسلام دستهدسته از شمال شهر وارد خرمشهر شدند. آنها از فلکه راهآهن پا بهش هر گذاشتند و جنگ خیابانی و تن به تن آغاز شد. عدهای از مزدوران هنوز در محوطه بندر و گمرک دفاع میکردند اما در کمتر از چند ساعت، فلکه راهآهن و محوطههای اطراف کاملا آزاد شد. این عملیات گسترده، با پیروزی باشکوه منجر به آزادسازی خرمشهر عزیز شد.
در آن روزها با دوست عزیزم مرحوم مشتاق فرزانه به عنوان خبرنگار و عکاس از طرف روزنامه کیهان به منطقه عملیاتی اعزام شده بودیم. پابهپای رزمندگان اسلام میدویدیم و رشادتهای آنان را ثبت میکردیم. در روز آزادسازی خرمشهر، من و مشتاق فرزانه، مقابل مسجد جامع همدیگر را در آغوش گرفتیم و اشک شوق ریختیم و بلافاصله خبر آزادسازی خرمشهر را به تحریریه روزنامه کیهان دادیم.
منصور سعدی، آن موقع دبیر تحریریه شهرستانهای کیهان بود. بچههای تحریریه کیهان و دهها عکاس و خبرنگار و مسئولان فنی روزنامه، با شنیدن این خبر همگی فریاد شوق کشیدند و کیهان در چاپ دوم خود بلافاصله این خبر مهم و تاریخی را منتشر کرد: «خرمشهر آزاد شد... خرمشهر آزاد شد!»
کد خبر 578185
تاریخ انتشار: ۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۰:۴۶
- ۱ نظر
- چاپ
روایتهایی از اِشغال تا آزادسازی خرمشهر، عروس شهرهای ایران متنوع است. در این گزارش به روایتهایی از یک فرمانده، سرباز و خبرنگار درباره این موضوع پرداختهایم.