ما هم طبق دستور به هواپیماها گفتیم: برید بشینید.
هفت هشت دقیقه بعد از این که هواپیماهای ما به زمین نشست، دیدم یک دسته هواپیما دارد از سمت مرز عراق می آید. آنقدر متراکم بودند که تعدادشان معلوم نبود. آیفون زدم به سپهبدی که آن موقع فرمانده پدافند بود؛ گفتم: تعداد زیادی هواپیما دارند نزدیک می شوند. سپهبد گفت: بله. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. آن موقع اگر کسی هواپیمایی را در رادار می دید و اعلام نمی کرد، حکمش اعدام بود. ضبط صوتم را روشن کردم و دوباره به تیمسار اعلام کردم که هواپیماها رسید فلان جا. تیمسار هم گفت: شنیدم.
بار سوم خیلی با تاکید و شمرده گفتم. تیمسار هم گفت: شنیدم. می دونم چی به چیه.
من زهره ام آب شده بود. هواپیماها آمدند توی خاک ایران. بعد از آن هواپیماها پخش شدند و از صفحه رادار غیب شدند. نیم ساعت بعد، آجودان تیمسار آمد و گفت: تیمسار گفته ناهار بیا پیش من.
وقتی رفتم، گفت: این ها هواپیماهای خود ما بودند. دکترین جنگ ما با عراق جنگ ضربتیه. ما قبل از شروع جنگ این هواپیماها را فرستاده بودیم توی خاک عراق تا به محض اینکه اولین گلوله اینجا شلیک شد، توی فاصله کمتر از 3 دقیقه، هواپیماها پرواز کنند و هر چی عراق روی زمین از تاسیسات و پل و امکانات جنگی داره بزنن و بعد هم جنگ شروع بشه.
این ماجرا برای سال 47 بود. ولی وقتی جنگ ما با عراق شروع شد، ما 6 ماه ایستادیم...
***
مرتضی قاضی، خاطرات مرحوم جواد شریفیراد، معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش را در کتابی با عنوان «حرفهای» جمع آوری و منتشر کرده. آنچه خواندید، برداشتی از این کتاب، درباره یک حادثه تلخ در جریان جنگ بود. این کتاب خواندنی را میتوانید با قیمت 15000 تومان از کتابفروشیهای معتبر تهیه کنید.