گندهبك فرمانفرماي سرخپوشها اين چكِ را گذاشته بود كف دست مجتبا – البته به همراه يك پيرهن ترگل ورگل و تر و تازه متمايل به زرشكي سير كه از منيريه خريده بودند و هميشه پشت ماشيناش ولو بود – و گفته بود كه اين پيراهن، پرچم ماست. اين چكِ را هم به عنوان دستخوش ميدهيم كه يادتان باشد پول خوشبختي نميآورد اما اين پيراهن، تنها وسيله خوشبختكننده جهان است. آن مرد با همين دو فقره پول و پيرهن، انگار كه بچه گول بزند، گولمالش كرده بود و مجتبا انگار كه در آسمانها سير كند، پيراهن را به عنوان گرانقيمتترين پارچه زربافت جهان در آغوش گرفته و آن چكِ را با كلي من بميرم و تو بميري، قبول كرده بود كه نقدش كند و به زخم زندگياش بزند.
داستان همين بود كه تيمهاي ديگر رقمهاي هشتصد هزار توماني به پاي مجي ميريختند اما او فقط عاشق همين يك پيرهن بود و چكِ را اصلا با پافشاري گذاشت توي جيبش كه عشقش جنبه مادي نگيرد خداي ناكرده. اين بشر كه بچه گمرك هم بود اصلا با ديدن برق پيراهن زرشكي فكاش قلف كرده بود. اينكه مجي گول يك پيراهن را خورد و يك چك برگشتي خط خورده را سيسال تمام به عنوان نمادي از يك عشق افلاطوني در كمد چوبي مامانش نگه داشت، چيزي نيست كه آدم بتواند با دودوتا چهارتا توضيحش دهد. اين تباهي شيرين، باب ميل همه عاشقان سينهچاك بود اما تباهي واقعي را آنجا ميشد درك كرد كه ببيني همان باباي چشم قرمز كه با يك پيرهن و يك چك برگشتي، ستارههاي پاپتي را به تور مياندازد و يك دل نه صد دل، خاطرخواه مرامش ميكند، خودش با پنج شش ميليون پولِ پيشپيش به دل بردن از مديران تازه بهدورانرسيده بنياد رفت و قواره زميني را در لواسان تصاحب كرد كه بعدها شد يك كاخ و چشم خيليها در آن گير كرد اما ستارههاي تلفشدهاي مثل همين طفلي مجي، تا همين اواخر، مامان مهينشان را در خانه قمرخانمي گمرك نگه ميداشتند و هر وقت از دار دنيا ميبريدند پناه ميبردند به آنجا كه پشت سنگر مامانشان، دنيا را قابل تحمل و ترحم ببينند. مامان مهين هر وقت ياد اين چكِ ميافتاد گريهاش ميگرفت و ميگفت: ” آن كلهپاچههايي كه شوهرم براي ايل آپاچيهاي تيم تو گرفت و آمديد لمبونديد و رفتيد، از دهنتون دربيايد ايشششششالله”. شين ايشالله را هم از قصد ميكشيد كه بگويد نفريناش ميگيردها اما مجي نهيباش ميكرد كه نكن مادر نفرين. نفرين نكن مادر. چي كار داري به اين كارها شما”؟
يارو داشت توي كاخش ميپلكيد و انواع القاب خدشهناپذير عالم و آدم از سمت هواداران پاپتي به سمت و سويش پرت ميشد و نشسته بود توي سايهسار استخل ويلاي لواسون و با ديوانگان جوكر و اهل طرباش صفا ميكرد و ميخنديد، آنوقت نفرين مهين خانم مگر زورش به او ميرسيد؟ كجاي او را آبكش ميكرد آخر؟ يا خال ميانداخت بهش؟ حالا براي تخم و تركه همان آدمها ۲۵ ميليارد كه عددي نيست. يك لقمه چپشان ميشود. مسأله اين است كه وقتي مامان مهين رفت، مجتبي هم جاي چك پنجاهي را گم كرد. نه ميداند كجا گذاشته است نه ميداند كجا را بگردد. اصلا براي چه بداند؟ آدم سند جرم بلاهت عاشقانه خود را ميگذارد جلوي چشمش كه دق كند؟
خدا كند هيچوقت پيدا نشود چك. يك كيلو سنبلالطيب ميدهند بهش مگر؟ گيرم هم اصلا پيدا شد. اگر قرار به نشان دادن چكهاي برگشتخورده نسل قديم باشد، بايد يك موزه اسناد مرحمتي درست كرد كه لااقل عبرت بشود براي آيندگان و روندگان. از اين چكهاي پاسنشده زياد است دست آدمها. اتفاقا حميد ما هم دو تا فقرهاش را دارد. از دهه شصت نگهش داشته. نه توانسته پولش را بگيرد، نه دلش آمده حكم جلبش را. آخر چهكسي براي يك امپراطور چشم قرمز حكم جلب ميگيرد؟ براي همين هم هست كه هر دو طرف برنده و بازنده ميدانند كه پول، مشكلگشاترين مؤلفه عالم است. اينرا هم جماعت بدهكار ميداند. هم طلبكار جماعت. هم كسيكه به زمين گرم خورده، هم كسيكه به زمين سرد. سالار هم خودش از همان بچگياش اين را فهميده بود. وقتيكه نادر توي عارف دستش را گرفت و گفتش كه دست بردارد از نگينكاري و مخراجي و طلاسازي و بيايد براي تيم او بازي كند و از قضا روي كاپوت جلوي پيكان هم در آن لنگ ظهر، يك بسته دو هزار تومني گذاشت كف دستش كه اولين دشت فوتبالش باشد. داستان، از همانجا كليد خورد.
شب مش احمد كلهپز وقتي ديد پسرش توي پول غوطهور است گوشاش را گرفت برد خانه نادر. مادر نادر آمد دم در و رفت گفت كه مش احمد آمده دم در، تو را كار دارد ولي طوفان گرفته چشمانش را. نادر آمد دم در و مش احمدآقا كلهپز گفت اين پول را تو دادي به پسر من؟ نادر به تتهپته افتاد و گفت بله. مش احمد پرسيد اين پول چيست توي دست و بال اين بچه؟ نادر گفت از باشگاه گرفتهام دادهام دستش كه بيايد براي ما بازي كند. مش احمد ابرو درهم كشيد و گفت مگر توي فوتبال هم پول پخش ميكنند؟ ما شنيديم كه اينها بايد پول بدهند تا بازي كنند نه كه يك پولي هم بگيرند؟ نادر گفت پول باشگاه است نوش جانش. مش احمد با غضب سرش را انداخت پايين و برگشت خانه و خيال پسر زاغول راحت شد از اينكه دو هزار تومن را از دماغش درنياورد بابايش.
۲- همان بچهاي كه سر دو هزار تومنِ اولين دشتاش از فوتبال، پدرش داشت پدرش را درميآورد، خيلي سريع ليدر شد. آقا شد. محبوب شد. همهكاره شد. امپراطور شد. الحق كه بلد هم بود اصول ليدري را. اصلا ليدر به دنيا آمده بود و همه را روي نوك انگشت سبابهاش ميچرخاند. روزيكه ستارههاي ديگر كيان رفتند سراغ سياست و چريكبازي، او غرقهشدن در عوالم و عواطف بيخطر يك فوتبال محض را انتخاب كرد. هميشه هم ديوانگانش دورش بودند. يك عده براي اينكه باديگاردش باشند. يك دسته براي اينكه برايش بازي كنند. يك گروه براي اينكه برايش بازي را دربياورند و يك كسانيكه براي ساعات فراغتش تيارت راه بياندازند و او بخندد و تخليه شود. ارزشي كه او براي انبساط خاطر قائل بود، براي انقباض روح قائل نبود. روزگار اما براي او هم بالا و پايين داشت. درست در روزگاري كه محبوبترين آدم اين فوتبال شد، امنيتيهاي دهه شصت احساس خطر كردند. يك دو سه روزي هم گرفتار شد و اعترافهايي كرد كه فيلم كاملا محرمانهاش براي مجلسيها و بزرگان حكومتي لرزهآور بود. شايد فقط آنهايي ميتوانند در اينباره نظر دهند كه آن فيلم را ديده باشند.
البته طبيعي است كه آدم زير فشار دگنك يك چيزهايي گردن بگيرد كه در حالت عادي به ران و سينهاش نميگيرد! آن روزها راديكالهايي نفس ميكشيدند كه لازم ميديدند بتهاي نفسكش را بشكنند و شكستند هم. اما مردم ما بيدي نبودند كه با اين بادها بلرزند. بتهاي قرمز و آبي هرچه به كنارهها ميرفتند محبوبتر هم ميشدند. آنروزها را بايد آجر به آجر آن نمايشگاه اتول در بالاي امجديه تعريف كند كه از ششدانگاش پنجدانگ مال ديگران بود اما همه مملكت گمان ميكردند مال اوست و براي امداد و التماس، از صبح تا شب، دم در ماشينفروشياش ولو بودند كه از كف دستش مو بكَنند.
جالب اينكه او وقتي در طبقه دوم ميايستاد، جماعتي را ميديد كه آمدهاند دور مغازهاش طواف كنند. گاه در ميان عشاقي كه براي يكنظر تماشاكردنش حلقه ميكردند و زل ميزدند، آدمهاي ويژه هم ميديد. او در همان چند روز بخيهكشيدناش چنان مهارتي در حوزه امنيت و شناسايي امنيتيها پيدا كرده بود كه گاه دم پنجره اتولفروشي ميايستاد و به فرض مثال، دو نفري را كه آنجاها علاف ميچرخيدند نشان ميكرد و ميگفت ”از خودشان است. من ميشناسمشان. دنبال مناند." حالا همان مردي كه توپها و پاسها و گلها و يارها را در مستطيل سبز بو ميكشيد، اينجور اتفاقات را هم بو ميكشيد و ميفهميد كه ممكن است تحت تعقيب باشد يا آنتنها براي خبرچيني و نمّامي آمده باشند. بالاخره آنقدر آنجا داستان ديد كه اتولفروشي را فروختند و رفتند سراغ يك تجارت ديگر. اما هر كسب و كاري براي او تنها در صورتي قابل تحمل بود كه تجارت صرف نباشد. در هر شرايطي كه بود ساعتهاي مخصوصي را براي خوشباشي با جمع ديوانگانش اختصاص ميداد كه مستهلك نشود جسم و جانش.
حالا ديگر آرام آرام پول هم وارد اين فوتبال اكبيري ميشد و او بلد بود دوقرانيها را يكجوري در آسمان بزند كه هم تيمش از گرسنگي نميرد و هم غرور فردياش خدشهدار نشود. قبل از اينكه پولها رسما از كانالهاي شبهدولتي به باشگاه سرازير شود، جور بچه گشنههاي تيم را بازاريها ميكشيدند. بازاريهايي كه شيداي قرمزها بودند و گاه يخچال و تلويزيون ميدادند و اگر دستشان به دهنشان ميرسيد طَبق طبَق اسكناس جمع ميكردند و باز اين ليدر چشم خوني بود كه بايد غنايم را بين بچهها تقسيم ميكرد: ”اين يخچال را ببريد به خانه فلاني. اين آبميوهگيري را نقد كنيد ببريد بدهيد به بهماني” .
داستان نسل گشنه و پاپتي و عاشق، با دريوزگي تمام گذشت. نسلي كه سرش را جلوي توپ ميگذاشت اما شبها رويش نميشد دستخالي به خانه مادرش يا زنش برود. تنها يكيشان بود كه ميتوانست مخ بنياديها را بزند و با پنج شش ميليون جيرينگي، در لواسان زمين قواره بزرگ بگيرد و كاخي يا كاخكي بسازد. بسياري از آن نسل درب و داغان، از گرسنگي تلف شدند. گلرشان نگهبان پاركينگ شد. دفاع راست سرعتيشان در بازار بار كول ميكرد و همانجا ميخوابيد. دفاع وسطش يك تاكسي لكنته داشت و فورواردش در زورآباد، يك بيغوله فسقلي گير آورده بود كه با تركشهاي باقيمانده از دوران جنگ و رباطهاي پاره پوره داخل ميدان، بنشيند دم قلقلي و راحت جان بدهد. فقط يكيشان انگار عاقبت به خير شده بود. فقط يكيشان كه مزه پول را بهتر از كتلتهاي مامان فهميده بود. همان كتلتهايي كه بچههاي تيم ملي عاشقش بودند و در هر سفر خارجي وقتي سوار طياره ميشدند، سفره كتلتها كه باز ميشد، همه مسافران از بو و عطر آن جان ميسپردند و مهماندارها هاج و واج ميماندند كه اينها ديگر كياند كه غذاي داغ هواپيمايي ايرفرانس را لب نميزنند و عين گرگ حمله ميبرند به كتلتهاي دستساز. همه چيزمان به همه چيزمان ميآمد.
۳- نسلها پي در پي آمدند و پوست انداختند و رفتند. نه پدرشان دستاش به دهن ميرسيد و نه از پدربزرگ ارث گرانقدري رسيده بود. همگي چنان در افيون فوتبال و غفلت شيرين آن دست و پا ميزدند كه نفهميدند كي شب شد؟ چندتاييشان البته عقل درست و حسابي داشتند و با هر سكهاي كه از فوتبال درآوردند فوري به فكر ساختن يك آلونك افتادند. بعضيها هم يللي تللي خرج شكم و رفيقبازيشان كردند و فكر دوران پيري و از كارافتادگي قلقكشان نداد. آنكه عقل معاش داشت مثلا جديكار بود كه با وجود آنكه از كارخانه چيتسازي تا امجديه را با دوچرخهاش پا ميزد و به تمرين ميآمد و يك قران هم براي آبگوشت دم ظهرش كنار ميگذاشت، بالاخره با داداشهايش دكون لالهزار و خانه قيطريه را دست و پا كردند. اما بعضيهايشان چنان به جاودانگي جوانيشان غّره بودند كه تا آخر عمر اجارهنشين باقي ماندند و بچههاشان از غم اينهمه بيپناهي، هروئيني شدند.
همين الانش خيليها را سراغ دارم كه هشتِشان گرويي نهشان است و زندگي سگي دارند. بهترين بازيكن آسيا در دهه چهل، در يك منزل عاريهاي زندگي ميكند و خدا ميداند فردا كه مُرد، صاحبخانه جل و پلاس زن و بچهاش را ميريزد توي كوچه يا رحم ميكند؟ خيلي از همنسلان او را ميشناسم كه شبها نان بربري داغ در خواب ميبينند و حتي يك بيمه زپرتي تأمين اجتماعي ندارند كه چهارتا استامينوفن كدوئين بخورند و دردشان را تاب بياورند. نگاه نكن بعضيهايشان اكنون زبانشان را نميدوزند و وارد معركههاي ژورناليستي ميشوند تا از فقر خود موج خبري بسازند اما آدمهايي مثل اكبر كارگرجم آنقدر عزت نفس دارند كه دهنشان به گلهگي باز نميشود. مخصوصا بعد از جوانمرگي بچهاش و شيميدرماني خودش و فروش تاكسياش، تنها يك رماننويس كاركشته آمريكاي لاتيني ميطلبد كه كبوديهاي زندگي او را در مقابل هستي ستارههاي زبر و زرنگ لواساننشين به درام تبديل كند و به اين جوانهاي مفنگي تازه از گرد راه رسيده بگويد كه من به خاطر نابودي امثال كارگرجمها فتوا ميدهم كه برويد با سلطه حاكم بر فوتبال كنار بياييد تا عاقبتتان اين نباشد. حتي پيراهن تيمتان را اگر به دوزار فروختيد بفروشيد كه من فتوا ميدهم جايتان قعر جهنم نيست. فقط نگذاريد فرجامتان اينهمه شوم باشد. فقط چشم يك خواهر ميخواهد كه يك دل سير و چشم سير براي امثال اكبرها آبغوره بگيرد صبح تا شب. آخر ساختن سازماني براي امداد و نجات زندگي امثال او به فكر كوتاه مديران ورزش كلان ما نيامده و نميآيد.
من داستانهاي بسياري ميتوانم نقل كنم از ستارههاي قديمي؛ از فيروز كه وقتي مُرد، به ابوالفضل قسم يك هزار تومني توي جيبهاش نداشت (اين را پسر خودش با گريه بهم گفت) يا از ستاره اماس گرفته تيم وحدت كه همين الان در زيرپله پاساژ چينيفروشان ناي دست تكان دادن ندارد. در عوض وحدتيهايي كه روزگاري نميگذاشتند او به تيمهاي سرخابي برود و صاحب آلاف و اولوف بشود، الان خودشان براي مربيگري تيمهاي ليگ برتري، ميليارد ميليارد پول پارو ميكنند اما شب عيد يك هزارتوماني كف دست ستاره از پا افتادهشان نميگذارند.
۴- ستارههاي خوشبخت، آقازادههاي خوشبختي هم دارند. بگذاريد از ستاره بمبافكن پرسپوليسيها در دهه پنجاه چيزي نگويم كه خود در گرسنگي مطلق مرد. همين لواساننشين ها بلايي در دوران مربيگري او به سرش آوردند كه دمش را گذاشت روي كولش و رفت در خيابان آذربايجان اتاقكي اجاره گرفت و الكلي شد و از كبابفروشيهای اين خيابان آنقدر قرض و قوله گرفت كه آخرش ماشين ريشتراشياش را گرو برداشتند. پسرش را فرستاد آمريكا كه دور از اين ناجوانمرديها بزرگ شود و هنگاميكه شنيد در لسآنجلس قيامت به پا كرده است رفت كه نجاتش دهد و برش گرداند اما پسرك يك سيلي فيلافكن در گوش پدر نهاد و او همانجا كمرش شكست. بهانه پسرك اين بود كه تو اينهمه سال تيم ملي و پرسپوليس بازي كردي، وقتي ماهي صد دلار نمي تواني برايم رديف كني، غير از دزدي و مخزني، چارهاي هم مگر دارم من؟
۵- سيليها بوي كبابكوبيده ميدهند و كبابكوبيدهها بوي سيلي … آي عقش آي عقش … پيرهن زرشكيات پيدا نيست!
* ابراهیم افشار (روزنامهنگار)