کد خبر 674400
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۹
- ۰ نظر
- چاپ
آنچه می خوانید تمام صحبت های مادری است که درددل هایش تا زمان رفع زحمت ما و حتی در آسانسور هم ادامه پیدا کرد. مادری که از ما قول گرفت باز هم به دیدارش برویم. برای دیدار بعدی، شما هم همراهمان بیایید...
سرویس جهاد و مقاومت مشرق – آنچه در ادامه میخوانید، مستندنگاریِ یک دیدار 3 ساعته با «مریم»ی است که عیسایش در روز تولد حضرت مسیح به قربانگاه رفت و جاودانه شد. «مریم آبادانی» اسم نیست؛ رسمی است ماندگار بین بر و بچه های نازی آباد. رسم مردانگیِ یک شیرزنِ آبادانی که با «حاج ممتاز» از اهالی شمال وصلت کرد و به تهران آمد. غریب بود و با همه سختی ها ساخت تا اینکه خدا پسری خارق العاده در دامانش گذاشت. عیسی را باردار بودم که در اتوبوس تصادف کردم. راننده اتوبوس مان مست بود و در چهارراه چیت سازی که آن زمان چهارراه بود، از پشت به ماشین دیگری زد. من و یک خانم دیگر که انتهای اتوبوس بودیم، مجروح شدیم. در بیمارستان اکبرآبادی بستری شدم. چیزی را نمی دیدم و دهانم پر از خون بود. کسی از من خبر نداشت. از یک پلیس خودکار گرفتم و آدرسم را نوشتم. رفته بود به خانه مان و شوهرم را خبر کرده بود. در سالنی که بستری بودم، صدای حاج ممتاز را شنیدم. اشاره کردم و آمد. خوشحال شد که هنوز بچه مان زنده است. مادرم هم در آبادان از تلویزیون من را دیده و فهمیده بود که تصادف کرده ام. او هم از آبادان به تهران آمد. بابای عیسی من را به بیمارستان بهارلو که برای راه آهنی ها بود، برد. حاج ممتاز راننده قطار بود... وقتی خدا به او و پدرش، عیسی را داد، می خواستند نامش را امیر بگذارند. ثبت احوال گفت: نمی شود. گفتند: اسمش را عیسی بگذارید... گفتند: چرا؟... مادر گفت: من مریم هستم، نام پسرم را هم بگذارید عیسی... پدر عیسی قبل از من، یک بار ازدواج کرده بود اما خدا فرزندی به او نداده بود. بعد از 15 سال با من ازدواج کرد و 5 سال بعدش خدا عیسی را به ما داد. قسمت روزگار این بود که این تنها پسرمان هم شهید بشود. وقتی به دنیا آمد خیلی بی قرار بود. یکی از دخترانش را در حیاط می گذاشت تا بازی کند؛ دختر دیگرش را در پیت حلبی روغن نباتی می گذاشت و دورش را با آجر پر می کرد تا نیفتد؛ عیسی را هم در گهواره می خواباند و چند تا از لباس هایش را می گذاشت کنار بینی اش تا با بوی مادر، آرام شود. بچه هایش را با سختی بزرگ کرد اما همه می دانستند که عیسی را بیشتر از بقیه بچه ها دوست دارد! در مدرسه می گفتند موهایش را بزند. یک روز رفت به مدرسه و زود برگشت. گفته بودند تا موهایت را کوتاه نکنی نمی گذاریم سر کلاس بروی. پرونده عیسی را از مدرسه اش گرفتم و به یک مدرسه پولی بردم. اسمش را نوشتم به شرطی که موهایش را کوتاه نکنند! تا این اندازه به عیسی علاقه داشتم. 300 تومان پول دادم برای یک سال. یکبار دستان عیسی کبود بود؛ آن ها را قایم می کرد تا کسی نبیندشان. مادر اما فهمید معلمش او را تنبیه کرده. رفت مدرسه و اعتراض کرد. گفتند: شلوغ می کند و بچه ها را هول می دهد. گفت: مگر بی صاحب بود؟! باید خبرمان می کردید. اگر دست بچه من ناقص می شد چه کسی جواب می داد؟... حساب معلم و ناظم را گذاشت کف دستشان. بیش از اندازه عیسی را دوست داشت... عیسی تا کلاس پنجم در آن مدرسه بود و بعدش به مدرسه الهی رفت. خیلی زبل بود. بعد از یک سال دوباره گفت می خواهم به مدرسه فرح (دکتر علی شریعتی) بروم. قبول کردم. گفتم: اگر دبیرستانت خوب است، خواهرانت را هم ببر... گفت: نه؛ چون پسرها و دخترها در آنجا وضع اخلاقی خوبی ندارند... عیسی خیلی غیرتی بود. مادری که صحبت هایش را با درود بر امام خمینی؛ درود بر تمام شهدای اسلام و درود بر شهدای مدافع حرم آغاز کرده، بالاخره به خاطراتش از انقلاب می رسد. همان روزهایی که عیسی یک جفت کفش کهنه می پوشید و یک کیسه پلاستیکی به دستش می گرفت و به مدرسه می رفت. مادر اعتراض می کرد اما عیسی می خواست دستش خالی باشد تا راحت تر بتواند از مدرسه به تظاهرات و اجتماعاتِ خیابان برود. خواهر شهید عیسی کره ای در مدت گفتگو، همراهمان بود و توضیحات خوبی درباره برادرش ارائه داد یک روز از مدرسه خبرم کردند؛ رفتم و دیدم نمره هایش خوب است اما انضباطش را صفر داده اند! گفتند: از در و پنجره بیرون می رود و بچه ها را به شورش وا می دارد!... گفتم: خوب؛ پسرم انقلابی است... انقلاب شده بود و طبیعی بود که عیسی هم به این نهضت کمک کند. یک روز می رفت مدرسه و 10 روز نمی رفت!... آهسته آهسته مدرسه را رها کرد. هر چه آتش انقلاب بیشتر می شد، فعالیت های عیسی هم شبانه روزی می شد. یک دفعه دیگر از مدرسه من را خواستند. این بار دیدم نمره های عیسی بد است ولی انضباطش را 20 گرفته! گفتم: چطوری ورق برگشت؟... گفتند: عیسی پسری خوب و انقلابی است اما درسش را نمی خواند! یک روز آمد و به مادرش با خوشحالی گفت: من امروز یک کار خوب کرده ام. در حزب جمهوری اسلامی بودم که آب قطع شد. من هم مقداری آب برای آقای خامنه ای بردم تا وضو بگیرد... مادر ناراحت شد. گفت: کار پسر من به جایی رسیده که آب دست مردم بدهد؟... عیسی گفت: تو نمی دانی این آقا چه کسی است. عیسی در دفتر حزب جمهوری بود و به بسیج هم می رفت. اگر کارهایش تمام می شد، نیمه شب ها به خانه برمی گشت. باری در بسیج تفنگ بزرگی به عیسی داده بودند که از قدش هم بلندتر بود. آن روزها خبرهایی آمده بود که چند نفر در بسیج و به خاطر بی احتیاطی، با گلوله، آسیب دیده اند. مادر عیسی چادرش را به سر انداخت و راهی مسجد شد. می گفت: چرا چنین اسلحه ای به عیسی داده اید؟... بسیجی ها هم از عیسی تعریف می کردند و می گفتند که مگر می شود به عیسی اسلحه نداد؟! کمدی داشت که وسائلش را داخل آن پنهان می کرد. یک روز به یک قفل ساز گفتم درش را باز کند و کلیدی برایش بسازد. هر وقت عیسی در خانه نبود بازش کرده و داخلش را چک می کردم. اگر نامه ای هم برایش می آمد اول با دقت باز می کردم و می خواندم و بعد به او می دادم. درب نامه را با ظرافت چسب می زدم اما عیسی زرنگ بود و می فهمید که نامه را خوانده ام. ناراحت می شد اما چیزی نمی گفت. نامه ها برای دوستانش بود که از مناطق جنگی جنوب و کردستان می فرستادند. وقتی از جبهه به خانه می آمد مدام تلفن خانه زنگ می خورد. من معترض می شدم که تو مگر رییس جمهوری که این همه تلفن داری؟ یک بار نیمه شب از جبهه با لباس خاک آلود به خانه آمد. با شهید عراقی آمده بود. مادر که حواسش جمع بود، به حیاط رفت. دید یک پوکه بزرگ توپ را همراهش آورده تا گلدان درست کند. با ناراحتی به عیسی گفت: باید آن را ببری. مردم می بینند و می گویند پسرت جبهه را جمع کرده و آورده اینجا! شب ها از مسجد که می آمد روی زمین می خوابید. یک بار از پدرش خواستم کمک کند تا او را که خوابیده بود، روی تشک بیاوریم. بابای عیسی تشک را پهن کرد و یک طرفش را من و یک طرفش را پدرش گرفت تا بیاوریمش روی تشک. ناگهان بیدار شد و اعتراض کرد. من فکر می کردم روی زمین برایش سخت است. دلم می سوخت اما بعدها فهمیدم در جبهه سنگر می کنده و ساعت ها توی آن می خوابیده. ما عیسی را نشناختیم... روزی که می خواست برای جبهه ثبت نام کند، به کمیته رفته بود. گفته بودند باید رضایت پدرت را بیاوری. عیسی هم به مسجد محل رفت تا پدر را پیدا کند. بعد از نماز رو به پدر کرد و گفت: بابا! شما برای چی به مسجد می آیید؟ پدر با تعجب گفت: برای نماز؛ برای خدا... عیسی بی فاصله گفت: پس برای خدا بیا برویم به کمیته. برای خدا رضایت بده من به جبهه بروم... خلاصه پدر را راضی کرد. با هم رفتند و رضایت پدر را گرفت اما می دانست تا روز رفتنش، مادر نباید چیزی بداند. می دانست مادرش به هر قیمتی، نمی گذارد عیسی به جبهه برود. یک روز دیدم رفته اصلاح کرده و شیک و پیک شده. گفت: من می خواهم بروم جبهه... رنگم پرید. خلاصه آنقدر حرف زد که راضی شدم. گویا می خواستند به سد لتیان بروند برای آموزش غواصی. رفت و بعد از یک هفته با چشمان قرمز آمد. وقت رفتن به جبهه که شد، من شروع کردم به گریه اما گوش نمی داد. می گفت: تو که قرآن می خوانی؛ تو که حضرت ابراهیم را می شناسی که یک پسر داشت. فرض کن بابای من هم حضرت ابراهیم است که می خواهد من را قربانی خدا کند... خلاصه آنقدر گفت تا من را مجاب کرد. اولین باری که رفت، 2-3 ماه از عیسی خبر نداشتند. پدرش به اندیمشک رفت و از آنجا به شوش دانیال تا بلکه پیدایش کند. خلاصه او را پیدا کرد. عیسی وقتی فهمید که بابایش آمده، ناراحت شد. گفت که امشب پیش ما بمان. پدرش ماند و بعد از 2-3 روز به تهران آمد. از آنجا جبهه رفتن های عیسی شروع شد تا عملیات آزادسازی خرمشهر. در آن عملیات، ساعت 10 و نیم صبح تیر به رانش خورده بود و ساعت 5 و نیم بعد از ظهر او را به عقب آورده بودند. پسر خاله اش خبر داد که عیسی مجروح شده و در بیمارستان آیت الله گلپایگانی قم بستری است. عیسی را از قم به بیمارستان نجمیه تهران آوردند. 15 ساله بود که مجروح شد. ماه رمضان بود و در حیاط بیمارستان می نشستیم و صحبت می کردیم. بعدها فهمیدم که بعد از بی هوشی در بیمارستان، روزه هم می گرفت! ما هم کاری نمی توانستیم بکنیم. از جبهه ماهی یک بار تلفن می زد و خانواده اش خیلی در بی خبری بودند. در تهران هم که بود، مدام می خواست برود. حتی فامیل هم می گفتند حالا که پایت در گچ است آرام بنشین و نرو. گچ پایش را در پشت بام بریده بود و بی خبر، رفت برای عملیات مهران. علی فضلی که فرماندهش بود با عیسی دعوا کرده بود که تو این طوری مزاحم هستی و به زور عیسی را به تهران برگردانده بود. فقط عاشورا و یکی دو روز هم در ماه رمضان به تهران می آمد و بقیه روزها در جبهه بود. در تهران هم فقط پای منبر حاج حسین انصاریان می رفت. فیروز احمدی می گوید: چون عیسی یک رزمنده تخصصی بود، بیشتر مواقع در جبهه حضور داشت. مثل نیروهای تکاور و رزمندگان معمولی نبود که فقط در روزهای عملیات در منطقه باشند. نقشه خوانی و کار با قطب نما را بلد بود و این کارها خیلی در منطقه نیاز می شد. عیسی شجاع و نترس هم بود و کار اطلاعات و عملیات انجام می داد. بعضی وقت ها هم دیده بان بود و همیشه در منطقه می ماند چون همه فن حریف بود! فیروز احمدی در کنار شهید عیسی کره ای - پادگان دوکوهه آخرین باری که آمد، مادرش گفت: بیا قدری پیش من بنشین. گفت: نه؛ کار دارم و باید بروم... مادر عصبانی شد و می خواست به شوخی بزندش. البته معلوم بود که خیلی ناراحت شده است. عیسی که فکر نمی کرد مادر تا این اندازه ناراحت بشود، آمد تا از دلش دربیاورد. این آخرین باری بود که می خواست به جبهه برود. البته هیچکس نمی دانست آخرین بار است. صورتش خیلی زیبا شده بود. نور صورت عیسی، چشمان مادر را زد. مادر رو به حاج ممتاز کرد و گفت: حاجی می ترسم بچه ام را چشم بزنم. عیسی خیلی نورانی شده... مادر می خواست به صورت تنها پسرش دست بکشد و او را ببوسد؛ اما حسرت این کار هم به دلش ماند. عیسی خجالت کشید و صورتش را از دسترس مادر خارج کرد. می خواست حرف را عوض کند. گفت: من اگر شهید شدم چه کار می کنی؟... مادر گفت: من هم مثل بقیه مادران شهدا... عیسی با دست به گُرده مادر زد و گفت: ای مامان! مثل اینکه تو داری درست می شوی! تا حالا نمی گذاشتی شهید بشوم ولی حالا با این مسئله، عادی برخورد می کنی. حالا که تو رضایت داده ای، من هم عمودی می روم و افقی برمی گردم!... مادر اما معنی این عمود و افق را نمی دانست. بعدها فهمید عیسی می دانسته که این آخرین باری است که از آن ها خداحافظی می کند. علت نورانی شدن عیسی را هم بعدها وقتی فهمید که خبر شهادت تک پسرش را آوردند. همیشه حسرت داشتم که زنش بدهم. همه وسائل را برایش گرفته بودم. مثل دخترها برایش جهیزیه درست کردم. روزی که قرار بود خبر شهادتش را بدهند خیلی دلم روشن بود و کلی کار کردم. به دلم افتاده بود که عیسی می آید. می خواستم همان روز بروم برایش خواستگاری. تمام خانه را تمیز کردم و خرید کردم و غذاهای متنوعی پختم. به دلم افتاده بود که این بار عیسی را داماد می کنم. بی خبر از اینکه عیسی شهید شده. دامادمان با خبر شده بود اما به ما نگفته بود. پدر عیسی از همسایه ها متوجه شد که عیسی شهید شده. آمد خانه و نماز مغرب را خواند اما نماز عشاء را نتوانست بخواند. در حیاط راه می رفت و مدام می گفت الله اکبر – یا حسین... وقتی تعجب من را از حالش دید، بالاخره به من خبر داد که عیسی شهید شده. من هم مدام غش می کردم و به هوش می آمدم. مادر عیسی به دامادش گفت: باید عیسی را به خانه بیاورید تا من ببینمش... پیکر عیسی را به محله و خیابان آوردند و تشییع باشکوهی برگزار شد. مادر همچنان اصرار می کرد عیسی را حتما به خانه بیاورند. تمام محله آمدند و عزاداری کردند. عیسی را به داخل اتاق آوردند. مادر گفت: میخ های تابوت را بِکَنید... تا آن موقع باورش نمی شد که شهدا می خندند. خنده عیسی را در تابوت دید. عیسی اصلاح کرده و تر و تمیز خوابیده بود و می خندید. مادر عیسی با همان صدای گرفته اش، روضه حضرت علی اکبر را خواند و گفت درب تابوت را ببندند. خودش هم رفت و در آمبولانس نشست و تا بهشت زهرا با عیسی تنها بود. دور قبر عیسی، سینه می زدند و عزاداری می کردند. گفتم دور قبر را زنجیر بگیرید تا به داخل قبر بروم. رفتم و عیسی را داخل قبر گذاشتم. سنگ لحد را گذاشتند و خاک ریختند اما نمی توانستم از عیسی جدا بشوم. روضه حضرت علی اکبر(ع) و حضرت زهرا(س) را خواندم تا آرام شدم. شب هم برایش نماز لیله الدفن خواندم. این که با تمام دردهایم توانسته بودم عیسی را داخل قبر بگذارم و اینطوری مقاومت کنم، برای خیلی ها قابل هضم نبود. در مراسمِ شب هفتش صحبت کردم و از همه جوانان خواستم که راه عیسی را ادامه بدهند. بعد از آن تعدادی از جوانان محله به جبهه رفتند و شهید شدند. یادم هست یکی از پدران شهدا آمده بود و اعتراض داشت که جوانش با حرف من به جبهه رفته! تعجب کردم. گفتم: این جنگ به ما تحمیل شده و جوان تو هم مثل خیلی های دیگر خودش خواسته و رفته... این دی ماه، سی سال است که عیسی زیر خاک است. انگار همین امروز شهید شده. روزها آلبوم را می گذارم جلویم و عکس های عیسی را می بینم و گریه می کنم. با خودم می گویم اگر عیسی بود، می رفت و جزو شهدای مدافع حرم می شد. مادر عیسی گلایه دارد از نیامدن فلان همرزم پسرش که گفت می آییم و نیامد. گلایه دارد از خیلی از مسئولین که خون شهدا را زیر پایشان می گذارند. مادرِ عیسی حتی از گفتن گلایه هایش ابایی هم ندارد. مثل آن روز که به مراسمی برای شهدا رفته بود. کسی پشت تریبون گفت: یک بسیجی 15 ساله را در سنگر مخابرات گذاشته بودیم و او انگشت شَستش را بریده بود و در آبلیمو می گذاشت تا خوابش نبرد!... مریم آبادانی هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند شد و اعتراض کرد که چرا این کار مهم را به یک نوجوان سپرده اید؟ بچه های ما را اینطوری به کشتن دادید... مادر می گوید: آقا عیسی مداحی هم می کرد اما نمی خواست کسی بشناسدش. نمی خواست معروف باشد. همه جای عیسی پر از ترکش بود. کسانی که کنار عیسی بودند مجروح شدند که بعد از مدتی شهید شدند؛ اما عیسی جا در جا شهید شد. عیسی 4 تیر 1344 به دنیا آمد. ساعت 4 چهارم دی ماه هم در کربلای 4 شهید شد. این ها را در حروف ابجد استخراج کردم که شد «یا شهید»... حالا هم دو نوه دارم که یکی امیرحسین و دیگری امیررضا است. یک نتیجه هم دارم که اسمش علی است. یک بار یک همسر شهید به مادر عیسی گفت: من می خواهم به صدا و سیما بروم اما فن بیان ندارم. تو با من بیا... رفتند و آقای حسینی اخلاق در خانواده هم آن جا بود. به آقای حسینی گفت: من می خواهم پیش آقای خامنه ای بروم... جواب شنید: کاری ندارد؛ اما شما با آقای خامنه ای چه کار دارید؟... مادر عیسی گفت: سرویس طلایی دارم که خواهم به رییس جمهور بدهم. 17 آذر 66 بود. آقای حسینی هماهنگ کرد و رفتیم به دفتر ریاست جمهوری. مراسمی برقرار بود و ما هم آخر سالن نشستیم. بعد از صحبت های آقای خامنه ای، با صدای بلند گفتم: من صحبت دارم. ما را با بادیگارد آوردند خدمت «آقا». رفتم پشت تریبون و کلی صحبت کردم. درباره عیسی هم حرف هایی زدم. حاج ممتاز را صدا کردم و همانجا سرویس طلا را به آقا دادم و گفتم که این ها برای عروسی عیسی خریده بودم و حالا می خواهم به شما بدهم تا به جبهه ها بدهید. آقا هم قبول کردند. 84 و نیم گرم طلا بود. آخرش گفتم: یک عکس با ما می گیرید؟... که قبول کردند. عکس های عیسی با «آقا» را به ایشان نشان دادم که آقا گفتند: این عکس ها را به من می دهید؟... که گفتم: نه!... روزنامه ها هم خبر این دیدار و عکس من و حاج ممتاز را چاپ کردند. حاج ممتاز کره ای شهریور سال 90 فوت کرد و مریم خانم را تنها گذاشت. مادر عیسی داروهایش را می آورد؛ یک کیسه پر از قرص های رنگارنگ. شب ها تا صبح بیدار است و صبح ها می خوابد. حتی مدتی مجبور شد در بخش اعصاب و روان بیمارستان بقیه الله هم بستری شود. یک بار 8 روز و یک بار 34 روز بستری بود اما مقاومت کرد و سلامتش را دوباره پیدا کرد. قلبش فنر دارد، چشمانش هم درد می کند، شب تا صبح از درد استخوان نمی خوابد؛ دیابت را هم اضافه کنید به بیماری های دیگر این مادر؛ اما «مریم خانم» در هفتاد و چند سالگی باز هم احساس جوانی دارد و اصلا انگیزه و انرژی خودش را از دست نمی دهد. با این همه قاب هایی را با عکس خودش، عیسی و حاج ممتاز درست کرده تا یادگاری بماند برای نوه ها و نتیجه ها... ما هر چه داریم و داشتیم برای قبل از شهادت عیسی است. بعد از شهادت عیسی هیچ چیزی از بنیاد شهید نگرفتیم. بعضی ها فکر می کردند خانه مان را هم بنیاد شهید داده! حتی وقتی به سفر حج رفتم، فکر می کردند بنیاد شهید من را برده اما واقعیت این بود که در زمان طاغوت نامنویسی کرده بودم که نوبتم آمد و به حج رفتم. صبح یک روز نسبتا سرد زمستانی با حاج فیروز احمدی از دیدبان های لشگر 10 سید الشهدا(علیه السلام) و تیپ 110 خاتم و از همرزمان و رفیقان شهید عیسی کره ای، به همراه محسن کرامت (عکاس) راهی یک از کوچه های با صفای محله افسریه شدیم و 3 ساعت در محضر مادری بودیم که با انرژی کلامش، تا یک ماه ما را سر حال نگه می دارد. آنچه خواندید تمام صحبت های مادری بود که درددل هایش تا زمان رفع زحمت ما و حتی در آسانسور هم ادامه پیدا کرد. مادری که گلایه داشت از سرنزدن دوستان و همرزمان پسرش به او. مادری که از ما قول گرفت باز هم به دیدارش برویم. برای دیدار بعدی، شما هم همراهمان بیایید... *گفتگو از میثم رشیدی مهرآبادی *عکس از محسن کرامت