یک روز اسماعیل میری آمد. پلیس مخفی بود. گفت من می دانم که برایت اعلامیه از قم می آید؟ خبر دارم. گفتم: نه! این حرف های چیه می زنی؟ گفت: نه! من خبر دارم، ولی دوستت هستم، رفیقتم. با من مشورت کن، بعد تکثیر کن.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعد انقلاب دو بار ضربه مغزی می شود که یک بار به دست منافقین است. از همان اول کار خلع سلاح می شویم تا هر چه خودش می خواهد و به یادش می آید به زبان بیاورد. از ابتدا کارش اعلامیه و نوار و کتاب بوده است. حجت الاسلام محمدحسین قربانی نژاد در مغازه صحافی اش گوشه هایی از فعالیت های فرهنگی بر علیه رژیم پهلوی را برایمان بازگو می کند.

ساعت ساز کتاب فروش

من توی مغازه ی ساعت سازی در توپخانه تهران داشتم کار می کردم، خدا رحمت کند مرحوم محمود قندی رئیس اتاق اصناف آن زمان سبزوار بود و من را آن جا دید. با تعجب گفت: این جا چه کار می کنی؟ چرا نمی آیی به سبزوار؟ آن زمان طلبه بودم. گفتم که سبزوار مغازه می خواهد، جواز کسب می خواهد. گفت بیا و به فکر آن حرف هایش نباش. آمدم به سبزوار و به اتاق اصناف در خیابان کاشفی شمالی رفتم. عکس و شناسنامه ات را گرفت و جواز کسب را همان جا نوشت و به ما داد. تابلوی ساعت سازی را به در مغازه زدم و شروع کردم به آوردن کتاب های مذهبی. خوب پروانه ما ساعت سازی بود، ولی کتاب توزیع می کردیم. خود جوان ها کم و بیش می آمدند و بعضی ها می ترسیدند و بعضی ها کتاب می گرفتند.

دلالی بدون مواجب

رفتم با کتاب فروشی ها صحبت کردم. یکی آقای قاضی زاده بود در خیابان بیهق، یکی آقای آزموده بود در نزدیک پامنار و روزنامه فروش هایی مثل آقای عسکری در دروازه عراق را صحبت کردم. می گفتم که من کتاب می آورم خدمت شما و اگر فروختید پولش را به من بدهید. کتاب می گرفتم. با همان قیمتی که برای ما تمام می شد به آن ها می دادیم. این ها هم می فروختند و پولش را به ما می دادند. شهربانی حساس شد روی ما. کتابی که اینجا خیلی طرفدار داشت رساله امام خمینی بود. این کتاب هم تحت عنوان ملحقات منتشر می شد. به مغازه این کتاب را نمی آوردم. ولی برای دوستان برای گوشه و کنار پخش می کردم.

کرکره ی پایین

خدابیامرز یحیی عکاس بود. فامیلش استیری بود و عکاسی دیاموند در شریعتمداری برای ایشان بود. اولین اعلامیه هایمان را با ایشان تکثیر می کردیم. یعنی به عنوان مشتری عکاسی به مغازه اش می رفتیم و کرکره مغازه را پایین می کشید. هر چی می خواستیم اعلامیه ها را تکثیر می کردیم و بعد من به مغازه خودم می آمدم و در یک فرصت مناسب می رفتیم اعلامیه ها را می آوردیم و تکثیر می کردیم. اولین کسانی هم که در تکثیر اعلامیه به ما کمک کردند بچه های دانشگاه فردوسی بودند. اعلامیه ها را از مشهد می آوردند، پولش را به می دادند و ما تکثیر و توزیع می کردیم.

خلاف قانون

وسایل تکثیر نوار را نداشتیم و ضبط به ضبط تکثیر می کردیم و به بچه ها می دادیم. یک روز اسماعیل میری آمد. پلیس مخفی بود. گفت من می دانم که برایت اعلامیه از قم می آید؟ خبر دارم. گفتم: نه! این حرف های چیه می زنی؟ گفت: نه! من خبر دارم، ولی دوستت هستم، رفیقتم. با من مشورت کن، بعد تکثیر کن. گفتم: چشم. یک تکه روزنامه ای را برداشتم خردش کردم و گفتم این اعلامیه بود و ریختم بیرون مغازه. گفت: می گذاشتی من بخوانم. گفتم. نه. قدغن است. خلاف قانون است.

در تابستان برای فراغت بچه ها به فکر افتادم که کاری بکنم. با قم صحبت کردم. از دارالتبلیغ قم که مسئولش آقای شریعتمداری بود گفتند که ما می توانیم برایتان مبلغ بفرستیم. ما کلاس های قرآن برایت تشکیل می دهیم و اگر بخواهید معلم برایتان می فرستیم. این ها برای ما در تابستان تعدادی معلم می فرستادند. ما که جا و خانه ای نداشتیم با حاج آقای فخر صحبت کردیم و به ما جا داد. با مساجد صحبت کرده بودیم که کلاس های قران را در آن جا تشکیل بدهیم. مسئول شهربانی سرهنگ شمس بود. شب بود که از کنار مسجد زینبیه رد می شدم که صدایم کردند و گفتند امشب کسی را نداریم که درسمان بدهد. رفتیم و نشستیم. بعد مدتی دیدم که ماشین شهربانی آمد و ایستاد. مامورشهربانی اشاره کرد که بیا. گفت چی کار می کنی؟ گفتم جلسه قرآن است و داریم قرآن می خوانیم. گفت: مطالب سیاسی نگویی ها. گفتم چشم. گفت: اگه مطالب سیاسی بگویی تعطیلت می کنم ها! گفتم: چشم. فردا صبح مامور شهربانی آمد و گفت که سرهنگ کارت دارد. رفتم و گفت: شنیدم شما کلاس داری اینجا. گفتم: بله. کلاس قرآن داریم. پرسید: فقط قرآن است؟ اگر فقط قرآن باشد من هم بچه ام را می فرستم. گفتم باشد. او بچه اش را فرستاد و یکی از معلم های ما آقای کوشا نامی بود. این بچه هم افتاد توی کلاس آقای کوشا. ایشان هم ضمن این که نماز و قران و مسائل جوانان را بهشان نشان می داد، راجع به مسائل سیاسی هم صحبت می کرد. در مورد پپسی صحبت کرده بود و این که پپسی مال صهیونیست ها است. این پسر می رود به خانه و می بیند پپسی در خانه هست می زند و می شکند. وقتی از او می پرسند قضیه را تعریف می کند. نزدیک بود بیاید تعطیلمان کند. سرهنگ می گفت: نه خیر. دارید کار سیاسی می کنید. دارید به بچه ها مطالب سیاسی یاد می دهید. بچه ها را منحرف می کنید. خلاصه با هزار التماس و درخواست و با توجیه اینکه یکی از بچه ها حرفی زده و برداشت خودش را گفته است، آن سال را به آخر رساندیم.

روایت تکثیر اعلامیه در ساعت سازی! 

شعار صلوات

اولین تظاهراتی که راه افتاد دانشجوها بودند. از خیابان اسرار به همین خیابان سینما آمدند. شعارشان هم فقط صلوات بود. چهار پنج تا از مامورها هم دنبالشان بودند. باتوم ها هم دستشان بود که بزنند. بچه ها هم فرار می کردند. این ها هم به هر کسی می رسیدند، محکم با باتوم می زدند. نارستانی نامی بود که خیلی بچه ها را می زد. پایش همان جا به پشت سنگ گیر کرد و با شلنگ به زمین خورد و قرمز شد و بچه ها هم از فرصت استفاده کردند و به سه راه رسیدند و فرار کردند. سری دومی که تظاهرات شروع شد غیر از صلوات بر پیغمبر و آل محمد، درود بر خمینی هم می گفتند. در تظاهرات های بعدی شعارها را بیشتر کردند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس