با این حال شاید بسیاری از مخاطبان سیما ندانند که نظاماسلامی، متولد شهر خرمشهر و از حاضران و مدافعان در طول اشغال این شهر است.
به بهانه سالروز حماسه آزادسازی این شهر با وی همصحبت شدیم و او از خاطرات و تصاویر تلخ آن روزهایش برایمان گفت.
در زمان حمله دشمن و اشغال شهر خرمشهر شما چندساله بودید؟
در آن زمان من تازه 18 ساله شده بودم. خرمشهر خیلی زودتر از شهرهای دیگر درگیر جنگ شده بود و با حملههای مرزی ارتش بعث این تحرکات کمکم آغاز میشد. مردم شهر در آن دوران حس کرده بودند که اتفاقاتی در راه است، اما شروع رسمی جنگ کمی دیرتر آغاز شد.
یادتان هست که اشغال شهر چگونه صورت گرفت؟
بله، تانکها به سمت شهرها راه افتادند و جانفشانی مردم، سپاه، نیروهای بسیجی و ارتشی، دریایی و انتظامی با حداقل امکانات آغاز شد. در آن دوران نیروهای ما در طول روز دشمن را به لب مرز برمیگرداندند و آنها شبانه دوباره پاتک میزدند و وارد شهر میشدند. این تعقیب و گریزها نزدیک به 35 روز به طول انجامید و سرانجام در روز چهارم آبان 59 شهر سقوط کرد و به اشغال دشمن درآمد.
مردم در آن زمان چه میکردند؟ هنوز در شهر مانده بودند؟
اجازه بدهید خاطره خانواده خودم را برایتان بگویم. در آن دوران برای همه باورش سخت بود که دشمن بتواند به شهر وارد شود و آن را به اشغال دربیاورد. پدر من در آن دوران در محله دیزلآباد در حوالی ورودی شهر، صاحب مغازهای بود و به همین خاطر هرگز حاضر به ترک مغازه و خانهاش نمیشد. یادم نمیرود بارها این جمله را تکرار میکرد که مگر ایرانیها مردهاند که دشمن بتواند شهر را تصرف کند؟ حدود 15 روز از ماه مهر گذشته بود و شهر دائم زیر آتش دشمن قرار داشت. یکبار یکی از این گلولهها درست در مقابل در خانه ما با یک موتوری اصابت کرد. شدت انفجار طوری بود که بخشهایی از بدن آن موتوری شهید به درون حیاط ما پرتاب شد و این اوج لحظهای بود که پدرم دیگر جنگ را پذیرفت و حاضر شد خانوادهاش را از شهر بیرون ببرد. با این حال مردها در شهر ماندند و به مقاومت ادامه دادند.
بعد از اینکه زنها و بچهها از شهر رفتند، شما چه کار میکردید؟ مقاومت شما به چه صورت بود؟
در آن دوران ما در پایگاه بسیج مسجد امام محمدباقر(ع) که معروف بود به مسجد اصفهانیها، مستقر بودیم و عده دیگرمان در مسجد جامع شهر بودند. آن زمان برای همهمان جای سوال بود که چرا با وجود این وضعیت، هنوز خبری از جنگندههای ایرانی نیست و کسی به کمکمان نمیآید. در آن دوران فقط خرمشهر بود و نیروهای مردمیاش و هیچکس دیگری به کمکمان نیامد، جز عدهای ارتشی و دریادار و بسیجی، بقیه رزمندگان فقط نیروهای خودجوش و مردمی بودند و حتی سلاحی هم نداشتند. برای مثال برادر شهید من سلاحش را از عراقیها به غنیمت گرفت. ما برای دفاع از زادگاهمان، حتی سلاحی هم در اختیار نداشتیم.
تا به حال به انتشار این خاطرات یا بازگو کردنشان برای نویسندگان یا کارگردانان کشور فکری هم کردهاید؟ به هر حال این خاطرات بار داستانی و ارزش بازگویی و ثبت در تاریخ را دارد.
تاکنون پیش نیامده است. با این حال سعی کردهام در مناسبتهای تاریخی، سخنرانیها و یادوارهها و حتی اجراهای تلویزیونیام این خاطرات را بیان کنم و برای مردم بگویم.
و بارزترین این خاطراتتان چیست؟
خاطرهای هست که هیچگاه فراموش نمیکنم. شهید بهنام محمدی یک نوجوان 13 ساله خرمشهری با جثهای کوچک بود. برادر بزرگترش آقا مهدی در جلسات قرآنی مسجد صاحبالزمان با من همکلاس بود و هردوی این برادران را میشناختم. یادم هست که در دوران مقاومت و قبل از سقوط خرمشهر یک روز شهید بهنام را دیدم که در حیاط مسجد نشسته بود و با سرنیزه کلاشینکف داشت زمین را میشکافت. به لهجه جنوبی از او پرسیدم چه شده و چرا ناراحتی؟ او خبر داد که عراقیها سیدصالح موسوی را کشتهاند و با همان غیرت نوجوانانهاش قسم خورد که انتقام سیدصالح را خواهد گرفت. بعد از مدتی من برای پیگیری مراحل بستری شدن برادرم که مجروح شده بود، به تهران آمدم و یک روز رفتم سری به بنیاد شهید استان بزنم که پوستری روی دیوار توجهم را جلب کرد. عکس بهنام محمدی بود و زیرش نوشته شده بود، نوجوان 13 سالهای که تا آخرین قطره خونش در خرمشهر ماند و همانجا هم به شهادت رسید. این از آن جمله خاطراتی است که هرگز از یادم نمیرود.