گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حسن محمدی یکی از جوانان شجاع لشکر فاطمیون بود که در اوج جوانی، خانوادهاش را رها کرد و به جبهه دفاع از حرم رفت. حسن حتی دوست نداشت اشک مادرش برای شهادت او جاری شود. او که متولد سال 62 در یکی از محلههای کاشان بود، 11 سال همراه خانوادهاش در افغانستان زندگی کرد. اما در تقدیرش این طور آمده بود که دوباره به ایران بیاید و با اعزام به جبهه مقاومت اسلامی در همین جبهه به شهادت برسد. برای آشنایی با زندگی و منش این شهید لشکر فاطمیون با مادرش زهرا حسینی همکلام شدیم. خانم حسینی معتقد است آنچه خوبان همه دارند او یکجا داشت؛ مهربانی و صداقت و آرامش و ولایتپذیری حسن کار را به جایی رساند که شهادت را نصیبش کرد. متن زیر گفت و گوی «جوان» است با زهرا حسینی، مادر نابینای این شهید و همین طور دو خواهرش.
مادر شهید
گویا خود شما ایرانی هستید و همسرتان یعنی پدر شهید اهل کشور افغانستان هستند؟
من زهرا حسینی بچه بیرجند و بزرگ شده کشور عراق هستم، ولی همسرم اصالتاً افغانی هستند. در حدود شش سالی میشود که ساکن پاکدشت هستیم ولی قبل از آن در حدود 11 سال با بچههایم در افغانستان زندگی کردیم. سال 92 دوباره ساکن کشور ایران شدیم و علت برگشتمان به خاطر این بود در افغانستان شیعه معنایی نداشت و ما را به چشم یک فرد بیگانه نگاه میکردند برای همین نمیتوانستیم این موضوع و رفتار آزاردهنده اطرافیان را تحمل کنیم. در نتیجه در سال 82 که به منطقه قلعه شاوه افغانستان برای زندگی رفته بودیم، مجبور شدیم سال 93 برگردیم. من چهار فرزند پسر و چهار فرزند دختر دارم که همگی متولد کشور ایران هستند ولی یکی از دخترهایم ازدواج کرده افغانستان است و همانجا هم زندگی میکند. حتی بگویم خواهر شهید خواسته بود برای داداشش مراسم ختم بگیرد چون متوجه شده بودند حسن از شهدای مدافع حرم است، طالبان اجازه نمیدهد مراسمی برگزار شود و حتی خانواده دخترم را مورد اذیت و آزار قرار میدهند.
پدر شهید مرحوم شدهاند؟
بله، مرحوم همسرم در افغانستان شغل ماهیپزی داشت ولی وقتی که در کشور ایران مقیم شد به کار کشاورزی میپرداخت و الان 9 سالی میشود که به رحمت خدا رفته است.
شهید چندمین فرزندتان بود؟ کمی از ایشان بگویید.
حسن فرزند اول خانواده بود که سال 62 در کاشان به دنیا آمد. بچه خیلی خوبی بود و همیشه باعث آرامشم میشد. از متانتش هرچه بگویم کم گفتهام. فقط من که مادرش هستم میدانم و خدایش که او را آفریده است. این اواخر نماز شب و قرآن بسیار تلاوت میکرد. حتی به من گفت مادر اگر روزی شهید شدم راضی نیستم شما برایم گریه کنید. برای مدرسه رفتنش هم من را اصلاً اذیت نکرد و برای کلاس قرآن خیلی اهمیت قائل میشد. دوست داشت هرچه یاد میگرفت به خواهرهایش نیز آموزش بدهد.
شهید شغل نظامی داشت؟
نه خیاط بود. خیلی هم در شغلش مهارت داشت و درآمد خوبی هم کسب میکرد.
پس چطور عازم جبهههای دفاع از حرم شد؟
خودش دوست داشت که برود. از سال 93 در ذهنش عشق رفتن به سوریه را داشت. وقتی سال 92 به ایران آمدیم، همان ابتدا داداش کوچک حسن به سوریه سفر کرد، در برگشت گفت: حرم بیبی زینب (س) چقدر غریب و تنها شده است و این حرف موجب شد که هیجان رفتن حسن به سوریه بیشتر شود. یک روز که حسن از سرکار به خانه آمد، به من گفت مادر باید به سوریه بروم دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. هر چه به او گفتم پسرم تو خیاط ماهری هستی به این قشنگی داری کت و شلوار میدوزی و درآمد خوب داری، قبول نکرد و به سوریه اعزام شد. چند بار هم به آنجا اعزام شد. بار آخر که خواست به سوریه برود باز هم به او اصرار کردم که دیگر شما چندین مرتبه رفتهای، به خاطر مادرت نرو. حتی برای اینکه از رفتن منصرفش کنم، خواستم برایش خواستگاری بروم اما حسن برگشت به من گفت نه مادر با بیبی حضرت زینب(س) عهد بستهام تا موقعی که جان در بدن دارم با دشمنانش بجنگم. هر وقت پیروز شدیم و من سالم برگشتم آن وقت شما برای من به خواستگاری بروید که رفت و دیگر برنگشت.
زکیه محمدی / خواهر سوم شهید
با اینکه شهید شما در سیزدهم ماه بهمن 95 به شهادت رسیده بود علت تأخیر خاکسپاری پیکر شهید چه بود؟
مادرم حالش بسیار خراب بود و قبل از اعزام آخر حسن آب مروارید یکی از چشمهایش میترکد و دیابت عصبی که داشت موجب میشود چشمانش نابینا شود. ما نمیتوانستیم به مادر بگوییم پسرت به شهادت رسیده است برای همین صبر کردیم کمی حالش بهتر شود و در نتیجه از سوی سپاه در تاریخ 26 بهمن اطلاع دادند که حسن به شهادت رسیده است. آن شب مراسم وداع با شهید برگزار شد و تشییع پیکرش 27 بهمن ماه سال 95 انجام گرفت. در گلزار شریفآباد پاکدشت به خاک سپرده شد. شاید خدا میخواست که مادرم چشمهایش این لحظات آخر نابینا شود که نتواند پیکر پسرش را ببیند و همیشه با آخرین خاطرات زنده حسن که او را میدید یادش کند.
رفتار شهید با شما که خواهرش بودید چطور بود؟
با ما به عنوان خواهرانش خیلی خوب بود. دفعه آخر هم که میخواست به سوریه اعزام شود با همه اهالی خانواده اتمام حجت کرد. حتی من به او میگفتم داداش برویم برایت خواستگاری میگفت برای علیرضا داداش کوچکم بروید. من با حضرت زینب (س) قول و قرار دارم. بعد از شهادتش فهمیدم که عهد داداش با بیبی چه بوده است. رابطه من با داداش حسن خیلی خوب بود و مثل خواهر و برادرهای دیگر با هم بحث هم داشتیم ولی در کنار هم خوش بودیم. مادرمان به ما یاد داده است که ما بچه شیعه هستیم و ما هم به شیعه بودن خود افتخار میکنیم.
شهید به مقوله شهید و شهادت چه نگاهی داشت؟
برادرم توجه زیادی به کارهای مذهبی داشت. به خصوص ایام محرم که میآمد بیوقفه در امور تمام کارهایی که در هیئت داشتند کمک میکرد. در منطقه شریف باد چند تا شهید آورده بودند که حسن در تمامی تشییع جنازه آنها شرکت کرد و همیشه سفارش میکرد شهدا باعث افتخار ما هستند ما باید حتماً راه آنها را ادامه بدهیم.
در مورد فعالیتهای جهادی و نحوه شهادت برادر چه میدانید؟
برادرم آموزش خنثی کردن مین دیده بود. برای همین پیشاپیش صف همرزمانش میرفت و مینها را خنثی میکرد تا نفرات بعدی و گروههای پیاده بتوانند از منطقه عبور کنند. روزی که داداش برای خنثی کردن مینها میرود نوبتش نبوده و به جای دوستش که سرما خورده بود میرود. با آنکه فرمانده داداش گفته بوده شما الان خسته هستید، احتیاج نیست بروید ولی داداش به اصرار خودش برای خنثی کردن مین میرود که در اثر منفجر شدن یکی از مینها و اصابت ترکشهای مین به قلب، پهلو و سرش به شهادت میرسد.
گویا داداش کوچک آقا حسن نیز به عنوان مدافعین حرم در سوریه هستند؟
بله؛ علیرضا 24 سال دارد. وقتی که حسن به شهادت رسید، علیرضا نتوانستند این وضع را تحمل کند و برای رسیدن به آرامش خودش به سوریه رفت و در جبهه دفاع از حرم حضور دارد.
وصیتنامه شهدا آخرین کلامشان در دنیاست آیا داداش وصیتی هم داشت؟
به آن صورت وصیتنامه خاصی نداشت. ولی در چند سطر دستخطی نوشته بود: مادر برای شهادت من گریه نکن و من را جلوی حضرت بیبی زینب(س) شرمنده نکنید. از دستخط داداش حرفهایی که در اوقات تنهایی نوشته است به صورت چند برگه به یادگار مانده است.
کلثوم محمدی / خواهر اول شهید
به عنوان خواهر بزرگ با شهید هشت سال فاصله سنی داشتید؛ شما خاطرهای در ذهن دارید؟
زندگی من در کرج است هر وقت حسن میرفت به سوریه یا از آنجا به مرخصی میآمد، من همیشه شب قبلش او را به خانهمان دعوت میکردم. بار اول که از سوریه آمد از حسن پرسیدم داداش چی شد که تصمیم گرفتید به سوریه بروید؟ حسن برگشت به من گفت به خاطر حرفهایی که مردم میزدند و میگفتند مدافعین حرم به خاطر پول و سرمایه به سوریه میروند. شک داشتم بروم یا نه ! ولی در فرودگاه که منتظر پروازم به سوریه بودم ناگهان یک خانم با نقاب را دیدم که دست یک دختر سه ساله را گرفته بود و به من گفت: آفرین فاطمیون شما مرد جنگ هستید ما به شما نیاز داریم. آمدم بپرسم که شما اهل کجایید که دیگر آن شخص را ندیدم و هرچه گشتم پیدایشان نکردم. به احساس خود فکر میکنم خانم بیبی زینب(س) همراه با بیبی رقیه(س) بودند که در نظرم ظاهر شدند و همین امر موجب شد در تصمیم رفتنم مصممتر شوم. داداش تا هشت مرتبه اعزام به سوریه داشته است و هر دفعه با عشق معنویتر این مسیر را میرفتند و بیشتر عاشق شهادت میشدند.
در مدتی که شهید حسن محمدی به جبهه میرفت، احساس میکردید شاید به شهادت برسد؟
بله، حسن در تمام مدتی که از سال 93 تا 95 اعزام داشت ما هیچ وقت او را بدرقه نمیکردیم. ولی در این سفر آخری نمیدانم چرا نگرانش شدم و با همسرم او را تا دم فرودگاه بدرقه کردیم. با چشمانم تا لحظات آخر دور شدن او را دنبال میکردم. هر وقت یادش میکنم گریه میکنم. تاب و تحمل شهادت برادر خیلی سخت است. بعد از خاکسپاری حسن، او را با همان حالت خوشحالی و تبسم بر لب در خواب دیدم که یک بسته به من داد و گفت آبجی بگیر این سوغات سوریه برای دخترت است. سوغات او شهادتش بود.
منبع: روزنامه جوان / شکوفه زمانی