همسر شهید شیرودی

«ازدواج نمی‌کنم.» این جمله‌ای بود که «شهناز شاطرآبادی» قاطعانه به خلبان تیزپرواز گفت؛ دختری جوان با چهره‌ای که از حیا سرخ شده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «ازدواج نمی‌کنم.» این جمله‌ای بود که «شهناز شاطرآبادی» قاطعانه به خلبان تیزپرواز گفت؛ دختری جوان با چهره‌ای که از حیا سرخ شده بود. حرف‌هایی را که درباره خواستگارش شنیده بود ردیف می‌کرد توی ذهنش. شوق بله گفتن و اندوه نه گفتن، یکجا به‌ جانش افتاده بود.

 «ازدواج نمی‌کنم.» این جمله‌ای بود که «شهناز شاطرآبادی» قاطعانه به خلبان تیزپرواز گفت؛ دختری جوان با چهره‌ای که از حیا سرخ شده بود. حرف‌هایی را که درباره خواستگارش شنیده بود ردیف می‌کرد توی ذهنش. شوق بله گفتن و اندوه نه گفتن، یکجا به‌ جانش افتاده بود. دیده بود که پدر پیرش دست تنهاست. به خودش قول داده بود که دور ازدواج خط قرمز بکشد و عصای دست پدر بماند. از سوی دیگر چهره دلنشین، درایت و وصف شجاعت‌های «علی‌اکبر شیرودی»، خلبان تیزپرواز جنگنده وسوسه بله گفتن را به جانش می‌انداخت.‌ شاطرآبادی، همسر شهید شیرودی که خود پرستار بازنشسته نظامی است از عاشقانه‌های زندگی با او می‌گوید: «می ترسیدم ازدواج کنم، پدرم بی‌یاور بماند. اما اکبر عصای دست‌تر از من شد برای پدرم. یکبار من را عاشق خودش کرد و بارها عاشق‌تر؛ صدایم می‌زد شهناز بابا یا شهناز جان ِمن.»

 هنوز هم اینجایی...
از علی‌اکبر شیرودی نامدار دوران جنگ تحمیلی 2 یادگار دارد و هزار خاطره. از مردی که همه او را با عناوین و القابش می‌شناختند و او صمیمانه اکبر صدایش می‌زد. شهناز شاطرآبادی از جنگ تحمیلی گله دارد: «عادله یک سال و نیمه بود و ابوذر 7 ماهه که پدرشان به شهادت رسید. عادله هنوز نمی‌توانست بگوید بابا اما حسابی بابایی بود. بغل اکبر که می‌رفت آرام می‌شد. ما در شهرکی نظامی زندگی می‌کردیم. آنجا خانواده‌های شهدا مثل ما کم نبودند اما باز درد جاهایی فریاد می‌کشد؛ هر وقت مرد همسایه را می‌دیدم که پسرش را بغل می‌کند و ابوذر من مشغول تماشای آنهاست، غم آوار می‌شد روی سرم. حتی هنوز هم عادله یک وقت‌هایی می‌گوید اگر بابایم بود الان چنین می‌شد و چنان. اما حس اینکه اکبر هست و حواسش به ماست دلم را آرام می‌کند. گاهی به خودم می‌گویم کاش پیکر بی‌جان اکبر را نمی‌دیدم. آن وقت رؤیایم تمام و کمال محقق می‌شد. از شهید شدن مرد خانواده‌ام پشیمان نبودم و نیستم. عزت ماست اما دلم نمی‌خواست فکر کنم دیگر اکبر بین ما نیست. شکر خدا بچه‌ها را طوری تربیت کرده‌ام که روی پای خودشان باشند.»

سوپ خوردنی!
یک استکان چای خوش رنگ و عطر تعارف می‌کند. لبخند می‌زند و می‌گوید: «حالا کجا و آن سال‌ها کجا. دروغ چرا؟! چندان خانه‌داری و پخت و‌پز بلد نبودم. دست‌پخت اکبر از من بهتر بود. ما کرمانشاه زندگی می‌کردیم و مادرش مهمان ما بود. یک روز گفت مثلاً من مهمان شمام! خسته شدم از بس پخت و پز کردم. من هم یک مرغ کامل را گذاشتم توی دیگ با کمی رشته و پیاز و... سوپ پختم. مادر اکبر لب نزد اما خودش به خاطر من با اشتها خورد.» زن باید هنری داشته باشد و مرد هنری دیگر. شاطرآبادی می‌گوید: «گاهی سوزن‌دوزی می‌کردم، چشمانم اذیت می‌شد. اکبر قربان صدقه‌ام می‌رفت که چشمانت را خسته نکن شهناز جان. هنرش مهربانی بود.»

جشن 3 نفره ما
گوشه خانه یک میز خاطره هست. میزی که رویش جای سوزن انداختن نیست. روی میز و دیوارهای اطراف آن پر است از قاب عکس، لوح تجلیل و نشان‌های لیاقت شهید. شهناز خانم به عکس‌ها نگاه می‌کند و به فکر فرو می‌رود: «به من گفته بودند که شوهرم سر نترسی دارد و الگویی خاص در پرواز. مثلاً گاهی استانداردهای پرواز را می‌شکست و جور خاصی در آسمان پرواز می‌کرد. خودش اهل گفتن این چیزها نبود. آنقدر از خوبی و شهامت دیگران حتی سربازهای صفر پادگان تعریف می‌کرد که فکر می‌کردم اکبر خلبانی معمولی است. وقتی کومله‌ها و دموکرات‌ها کردستان را ناامن کردند، داوطلبانه رفت. بعد عادله به دنیا آمد. چشمم به در بود و گوشم به تلفن تا ببینم بابای دخترم کی می‌آید؟ یکبار که برای مرخصی آمده بود، گفت جنگ در کردستان تمام شده است. گفتم راست می‌گویی؟! آنقدر ذوق‌زده بودم که می‌خواستم جشن بگیرم.»

وقتی جنگ شد
علی‌اکبر شیرودی در لباس روستایی برای شهناز خانم جذاب‌تر از شیرودی در لباس خلبانی بوده ‌است: «اکبر روستازاده بود. تحصیلات و خلاقیت‌هایش را در پرواز موقع دیدار با پدر و مادرش کنار می‌گذاشت. لباس ساده کشاورزی می‌پوشید. موقع شالیکاری مرد جذابی می‌شد. سیمرغ آسمان‌های کردستان تا زانو توی گل می‌رفت و نشا می‌کاشت. صدای آواز خواندنش را نه اما صدای قرآن تلاوت کردنش را شنیده بودم. همه را جذب خودش می‌کرد. هر شب یکی از اقوام را به گعده دعوت می‌کرد.» خوشی‌های شاطرآبادی اما انگار دوام چندانی نداشته است: «جنگ که آغاز شد خانه خواهرم دعوت بودیم. اکبر تازه از پادگان برگشته بود. دست‌هایش را می‌شست که صدای مهیب انفجار آمد. رفت به بالکن، فرودگاه را زده‌ بودند. شتابان لباس پروازش را پوشید حتی زیپ لباس را نبست و با بندهای باز پوتین به سرعت بیرون رفت.»

جنگی درون من
همسر شهید شیرودی می‌گوید: «یک جنگ، جنگ عراق با ایران بود و یک جنگ هم درون من. از تلویزیون که نام شهدا را اعلام می‌کردند بچه‌ها را محکم توی بغلم فشار می‌دادم یا انگشت‌های اشاره‌ام را تا ته توی گوشم فرو می‌بردم. شقیقه‌هایم درد می‌گرفت. نمی‌دانستم همسرم آنقدر مهم است که مجلس را به دلیل شهادتش یک روز تعطیل می‌کنند. بعدها به دیدن امام(ره) که رفتیم ایشان فرمودند شهید شیرودی آمرزیده است. در دیدار با رهبر معظم انقلاب هم ایشان فرمودند شیرودی نخستین نظامی‌ای بود که در نماز به او اقتدا کردم.»

مهمان ناخوانده ما
شاطرآبادی از مهمانی ناخوانده و شایعه‌هایی می‌گوید که هر بار با شنیدن‌شان تمام وجودش می‌لرزید: «خانه اقوام‌مان بودیم. اکبر هم خبر داشت. وقتی به شهرک نظامی برگشتم تا سراغی از خانه و اکبر بگیرم یکی از همسایه‌ها گفت، مهمان داشتید. پرسیدم مهمان؟! گفت بله آن هم یک عراقی ناخوانده. یک میگ عراقی وارد منزل شما شده است! میگ دشمن به پایگاه حمله کرده و پدافند هوایی آن را هدف قرار داده بود و لحظه سقوط دقیقاً به طبقه سوم آپارتمان وارد ‌شده بود؛ خانه ما. شایعه شده بود خانه شیرودی از همان اول هدف میگ بوده است.» شهناز خانم از خوابی که دیده بود می‌گوید: «قبل از شهادت اکبر خواب وحشتناکی دیدم. دیدم عقربی سمت چپ قفسه سینه‌ام نشسته. از شدت ترس در حالتی که دستم را محکم به قفسه سینه‌ام گرفته بودم از خواب پریدم. اکبر از همان ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود. انگار زمان شهادتش را می‌دانست. آیت‌الله ‌اشرفی اصفهانی امام‌جمعه وقت کرمانشاه از او خواسته بود در خطبه‌های نماز برای مردم از وضعیت رزم و جبهه بگوید. گفته بود من تا جمعه زنده نیستم. مراسم باشکوهی در کرمانشاه برگزار شد. بعد پیکرش با هواپیما به تهران منتقل و به سبب تشییع پیکر اکبر، آن روز مجلس شورای اسلامی هم تعطیل شد. از چالوس تا شهسوار هم تشییع دیگری انجام شد.»

بانک خون جبهه
«بانک خون جبهه بود.» همسر شهید شیرودی در توصیف بخشندگی‌های همسرش این جمله را می‌گوید: «هر وقت به خون نیاز بود اکبر زودتر از همه داوطلب‌ می‌شد. مرد بخشنده‌ای بود. روزهایی که پرواز نداشت با ماشین توی شهر می‌گشت. مسافران نیازمندی را که می‌دید سوار و با آنها سر صحبت را باز می‌کرد تا بتواند راهی برای کمک به آنها پیدا کند. هیچ‌وقت عید نوروز پیش ما نبود. یک سال که هم می‌توانست باشد و پرواز نداشت، برای صلح و صفا دادن بین یک زوج جوان که از دوستانمان بودند، رفت. اغراق نیست اگر بگویم نخستین زخم‌های جنگ به تن خانواده شهدای خلبان نشست. بیشتر این شهدا همان روزها و ماه‌های اول جنگ شهید شدند. همین داغ آنها را سنگین‌تر می‌کرد.» خاطره آخرین پرواز شهید شیرودی را بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند اما شهناز خانم ناگفته‌ای را مرور می‌کند: «عراقی‌ها پاتک سختی به ایران زده و نیروهای زمینی تحت فشار بودند. دوستانش برایم تعریف کردند اکبر آرام و قرارش را از دست داده بود. جنگنده‌ها شب‌ها اجازه پرواز نداشتند. تا صبح توی سالن راه می‌رفته و از خشم مشت به دیوار می‌کوبید. حوالی صبح ساعت 4 و 5 هم به مسئولیت خودش در تاریکی پرواز می‌کند.»

حسرت زنانه من
شاطرآبادی لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش را چنین توصیف می‌کند: «خانم همسایه در حالی آمد جلو در خانه ما که تمام بدنش می‌لرزید. با مادرم حرف زد و رفت. از نیروی هوایی آمده بودند خانه‌شان. مادرم ناخن‌هایش را پشت دستش می‌کشید، می‌پرسیدم چرا؟ می‌گفت همین‌طوری. بعد دست‌هایش را محکم به هم فشار می‌داد و کمی بعد با مشت آرام به سینه‌اش می‌کوبید. حواسش نبود که من می‌بینم. کنجکاو شدم و رفتم خانه همسایه که‌ ببینم چی شده. گفتند اکبر زخمی شده. بی‌قرار بودم. یکی از دوستانم بی‌خبر از همه جا، من را که در آن حال دید، فکر کرد خبر دارم و گفت خدا اکبر را رحمت کند و به تو صبر بدهد. دنیا برایم سیاه شد و از هوش رفتم.» شهناز خانم از یادگاری‌های همسرش می‌گوید: «همه را تقدیم مادر شوهر مرحومم کردم. لباس‌ها، عکس‌ها و لوازمش را. می‌دانستم مادر است و دلش با اینها آرام می‌گیرد به نشانه‌هایی که برایش بوی اکبر را داشتند. با آنها اتاق‌ـ موزه کوچکی در خانه‌شان درست کرده بود. بعد از فوت حاج خانم هم آنها را به موزه یادمان دفاع‌مقدس سرپل ذهاب اهدا کردیم.»

سیمرغی که سیمرغ نبود
از سریال سیمرغ خاطره خوشی ندارد و می‌گوید: «یک جاهایی زندگی همسرم را طور دیگری نشان دادند. این تغییر نوعی اشتباه است چون مستند بودن داستان را عوض می‌کند. اول قرار بود کسی دیگر به جای آقای هاشمی نقش همسرم را بازی کند اما فوت کرد. می‌گویند آنقدر شبیه اکبر بوده که وقتی با لباس خلبانی به دیدن مادرشوهرم می‌رود، پیرزن بیهوش می‌شود. کاش فیلمی به خوبی داستان شهید بابایی با بازی بازیگرانی مانند شهاب حسینی برای همسرم بسازند.» شهناز خانم از افتخارات همسرش می‌گوید و از حسرتی که به دلش ماند: «شب شهادتش می‌خواستم با پادگان تماس بگیرم که نشد. صبح زود تماس گرفتم. فرمانده‌شان می‌دانست اکبر شهید شده اما چیزی به من نگفت. کاش فقط یکبار دیگر صدایش را می‌شنیدم و شهناز بابا صدایش می‌کرد.»

 افتخارات شهید

 در غائله کردستان برای مقابله با گروه‌های ضد انقلاب، داوطلبانه به منطقه رفت. در همین دوره در ۲۴سالگی به‌عنوان فرمانده خلبانان هوانیروز انتخاب شد.

  با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ به منطقه کرمانشاه رفت. هنگامی که شنید بنی‌صدر دستور تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات را داده، سرپیچی کرد و با همراهی 2 خلبانی که با او همفکر بودند در ۱۲ ساعت پرواز حساس به قلب دشمن زد. شجاعت و ابتکار عمل او در کشور و خبرگزاری‌های مهم و روز جهان منعکس شد.

 آخرین پرواز خلبان شیرودی در منطقه «بازی دراز دشت ذهاب» بود. عراق لشکری زرهی با ۲۵۰ تانک و پشتیبانی توپخانه و خمپاره‌‌انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس‌گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سرپل ذهاب فرستاده بود. پرواز ضد پاتک شیرودی دشمن را عقب راند.

 خلبان تیزپرواز آسمان ایران ساعتی از جنگ فاصله نگرفت و چنان جنگید که دکتر مصطفی چمران او را «ستاره درخشان جنگ کردستان» نامید و تیمسار «ولی‌الله فلاحی» او را «ناجی غرب و فاتح گردنه‌ها» خواند. صاحب‌نظران جنگ‌های هوایی او را «نامدارترین خلبان جهان» نامیده‌اند.

 یکبار شهید شیرودی در تعقیب نیروهای ضد انقلاب می‌خواست راکت شلیک کند که متوجه حضور کودکی در آن حوالی می‌شود. با بال هلی‌کوپتر بچه را می‌ترساند و از آنجا دور می‌کند و بعد به دشمن حمله می‌برد. می‌گفت: «در جبهه‌ها مؤمن می‌جنگد نه متخصص.»

 شهید از نگاه خودش
 نابودی دشمن

 12نفر آدم با 3 هلی‌کوپتر در پادگان ابوذر، 3 تا لشکر را لت و پار کردیم. این کارهایی بود که ما در عرض 48 ساعت با 3 هلی‌کوپتر و فقط یک آتش بار انجام دادیم. 3 هلی‌کوپتر در مقابل 120 الی 150 تا تانک عراقی فقط در جبهه سر پل ذهاب. ما اینجا را در همان 48 ساعت اول گرفتیم. شما فکر می‌کنید این ‌قدرت من است؟ نه! این ‌قدرت خداست که حکمفرمایی می‌کند؛ این ‌قدرت حق است. خداوند می‌فرماید: اگر تو حرکت کنی برکت از من است. ما حرکت کردیم و این همه برکت به دست آوردیم. 12 نفر حرکت کردیم و باور کنید 12 هزار نفر را عقب راندیم.

بیشترین پرواز
اگر تعریف نباشد، فکر می‌کنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشته‌ام (2هفته پیش از شهادت) 360 بار از خطر گلوله‌های دشمن جان سالم به در برده‌ام. آنچه مسلم است قدرت خداست که من تا به حال زنده‌ام و امیدوارم که تا روزی که اسلام به پیروزی می‌رسد، زنده بمانم.

عاشق پرواز
وقتی پرواز می‌کنم حالتی دارد که یک نفر عاشق به طرف معشوق خود می‌رود. هر آن، فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم. وقتی در حال برگشتن هستم هرچند که پروازم موفقیت‌آمیز بوده باشد باز مقداری غمگین هستم چون احساس می‌کنم هنوز آن‌طور که باید خالص نشده‌ام تا مورد قبول خدا قرار بگیرم.

 آخرین پرواز
 خلبان‌یار «احمد آرش» که به همراه شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، می‌گوید: «در آخرین نبرد هم جانانه جنگید. بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانک‌های عراقی به هلی‌کوپتر برخورد کرد. شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیک و آن را منهدم کرد و به شهادت رسید.»

منبع: همشهری محله

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس