گروه جهاد و مقاومت مشرق - گفتم: "حالا اومدید سر اصل مطلب. منظور منم همینه، یعنی هیچوقت نباید بمیرید!" کلی خندید و گفت: "شما هم این قول رو به من بدید که هیچوقت زودتر از من نمیرید! آخه این چه خواستهایه؟ من قول میدم تا وقتی توی این دنیا هستم، همیشه کنار شما باشم و هروقت خواست خدا بود و من نبودم، روحم کنارتون باشه."
گفتم: "نه! من جسم و روح رو با هم میخوام! من پدرم رو از دست دادم، دیگه دلم نمیخواد همسرم رو هم از دست بدم." جواب داد: "منم دلم نمیخواد همسرم، مادرم، پدرم و عزیزانم رو از دست بدم، اما به این دنیا اومدیم که بریم. دست ما که نیست؛ من نمیتونم این قول رو به شما بدم. اما گفتم قول میدم تا وقتی کنار شما هستم، توی این دنیا بهترینها رو براتون مهیا کنم، اگه نبودم هم، کنارتون میمونم. فقط بُعد جسمیم نیست."
چند ساعتی حرف زدیم تا اینکه خانوادهها خسته شدند و به ما تذکر دادند. بیرون آمدیم، دهنم خشک شده بود و سرم سنگینی میکرد. سارایی که با اکراه و شمشیر از رو بسته داخل اتاق رفته بود، حالا خلع سلاح و با تغییر دیدگاه بیرون آمده بود.
سرکار خانم سارا رباط جزی فرزند شهید محمد رباط جزی و همسر شهید سامانلو
برشی از کتاب «با اجازه بزرگترها بله!»، انتشار یکم، صفحه 176، روایت همسر شهید سعید سامانلو
کتابهای نشر نارگل را از کتابفروشیهای معتبر بخواهید.