گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای پیدا کردن آدرس خانه سردار شهید حاج آقا «مصطفی ردانیپور» کافی است کارت عروسی او را دیده باشی. نشانی خانه بر روی آن اینطور نگاشته شده است: «خیابان بزرگمهر؛ روبهروی قرارگاه؛ کوی ....» و اینجا خیابان بزرگهمر است. فقط «قرارگاه» دیروز، «کلانتری» امروز شده وگرنه همه چیز دست نخورده سرجای خودش مانده است. کوچه همان کوچه است و خانه همان خانه، هرچند با آمدن آپارتمانهای بدقواره و مسیرِ تا خرخره پرشده از ماشین، روح قدیم از آن محله گرفته شده است! وقتی میرسیم، بیرق روضه بالا رفته؛ درست ابتدای کوچه نامآشنایی که انتهایش ما را به خانه حاج آقا مصطفی میرساند. بوی اسپند مشام کوچه را پر کرده است. جلوی در خانه میز بزرگی است که استکانها روی آن صف کشیده و خبر از بساط چای روضه میدهند. هنوز یکی دو ساعتی تا مغرب مانده است؛ اما اهالی خانه در هیاهوی مراسمی هستند که سالهای سال است آقا مصطفی پایهاش را بنا گذاشته است!
آپارتمانها هنوز به این کوچه نفوذ نکرده و زور خانههای قدیمی همچنان میچربد. خانه «ردانیپور»ها هم بیش از پنجاه سال عمر دارد و سالهاست از آمدن اهالیاش به آن میگذرد. به جز حوض وسط حیاط که برای مراسم روضهخوانی جمع شده، معماری خانه دست نخورده مانده؛ حتی دو اتاق آنطرف حیاط که تنها دو سه شب، سقف زندگی تازه عروس و تازه داماد خانه یعنی حاج آقا مصطفی و خانمش بوده است. قصد داشتند اینجا را بکوبند و دوباره از نو بسازند؛ اما مادر اجازه نداده و گفته تا وقتی من هستم نه! دو باغچه این طرف و آن طرف حیاط خوش نشسته و شاخ و برگ درختها تا سقف آسمان خانه که این روزها به خاطر مراسم روضه با چادر برزنتی پوشانده شده، بالا رفته است. بیشتر از همه، آسمان بالای سر حیاطِ خانه و دیوارهایش غرق در شاخههای درخت مو ست که سر در هم کرده و انگورهای سبز و قرمز و سیاه از لابهلای آنها قد کشیدهاند. انگار دور تا دور حیاط با شاخههای مو و یاقوتهایش ریسه کشی و چراغانی شده است!هر هفت بچه حاج آقای ردانیپور، پدر حاج آقا مصطفی، در خانهای پشت مسجد امام متولد شدهاند، اما وقتی قرار میشود خانهشان در طرح شهرداری بلیعده شود، به این محله کوچ کرده و حالا سالیان سال است که اینجا روزگار میگذرانند و خاطرات این خانه و این کوچه و آدمهایی را که آمدند و رفتند، روز به روز مرور میکنند.
رد نگاههای مصطفی...
پدر که سال 53 به رحمت خدا رحمته، مادر خانه اما این روزها ضعیف و ناتوانتر از همه این سالها بر تختی گوشه یکی از اتاقها افتاده و خیلی کم میشود بنشیند و حتی حرفی برای دور و بریهایش به زبان بیاورد. او که نود سال را رد کرده، حالا فراموشی گرفته و به سختی خاطرههای سالهای نه چندان دور و نزدیک را در ذهن دارد. بچهها که دور تخت مادر نشستهاند، میگویند: «البته مادر تا همین دو سه سال پیش حالش خوب و روی پا بود؛ حتی قالی هم میبافت.» او چشمانش هر لحظه به یک نقطه خیره میشود؛ اما رد نگاههای مصطفی هنوز در نگاههایش دیده میشود و سردی دستهایش انگار منتظر گرمی دستان اوست.«مصطفای» خانه «ردانیپور»ها فرزند چهارم بوده و از همان دوران کودکی سختکوش و پرتلاش. او به غیر از برادر کوچکش رسول که در عملیات «فتح المبین» شهید شده، دو برادر و سه خواهر دیگر دارد که خواهر بزرگتر و فرزند اول خانواده با ما در مرور خاطرات همراه میشود. آنطور که فاطمه خانم برایمان میگوید، مصطفی از شش سالگی و قبل از آنکه به مدرسه برود، در یکی از مغازههای کفاشی محدوده میدان امام مشغول به کار میشود و البته در ایام تحصیلش هم، نیمی از روز را به درس و نیم دیگر را به کار میگذرانده است. او البته تاکید میکند مصطفی با سن و سال کم وارد فضای کار شد؛ اما بچگیها و شیطنتهایش سرجای خود بود.خانه شلوغ است و البته شلوغتر هم میشود. خواهرها، برادرها، خواهرزاده و برادرزادههای آقا مصطفی به هوای مراسم روضه همه جمعاند. هرکسی هم که از راه میرسد اول سری به اتاق حاجخانم میزند و با سلام و احوالپرسی گرمی به استقبال او میرود. مادر اما توان صحبت ندارد و با چشمها و نگاههای تبدارش جواب همه را میدهد. از فاطمه خانم در مورد قصه این روضه خانگی که میگویند بهانه اصلیاش آقا مصطفی بوده میپرسم و او در جواب من میگوید: «مصطفی وقتی نوزاد بود، بیماری وبا گرفت طوری که دکترها از او قطع امید کردند. مادر از بیمارستان سراسیمه به خانه آمد. انگار مصطفی رفته بود آن دنیا. تربت امام حسین(ع) و خوابی که یکی از خانمهای همسایه دیده بود او را شفا داد. مادر از همان موقع نذر کرد هفتهای یک روز آقا دعوت کند و مراسم روضه خوانی در خانهاش بگیرد. آقا مصطفی اما بزرگتر که شد، از مادر خواست روضه به جای یک روز، یک هفته در ماه باشد. و امروز به شکلی شده که سالی 10 روز روضه خوانی داریم.» میگوید اولش ماه صفر بوده؛ بعد رسیده به ایام فاطمیه و حالا دو سه سالی است با شهادت امام صادق(ع) و البته سالگرد شهادت حاج آقا مصطفی همزمان شده است. او معتقد است حاج آقا مصطفی به هرچه رسید از دامان پاک مادرشان بوده است؛ مادری که جز با دعا و قرآن و نماز شب با هیچ چیز دیگری مانوس نبود. و چهره نورانی مادر و تلاطمی که با شنیدن صدای اذان وجودش را فرامیگیرد، تایید میکند همه گفتههای فاطمه خانم را...! «آقا مصطفی رفت دانشگاه اما اوضاع نامناسب آنجا و بی بندوباریها، پابندش نکرد و خیلی زود مسیرش را به سمت حوزه تغییر داد.» اینها را فاطمه خانم میگوید و ادامه میدهد: «مصطفی سال اول طلبگی را در حوزه علمیه ملاعبدالله اصفهان که داخل بازار بود سپری کرد؛ تحت شاگردی حاج احمد آقا امامی و حاج حسن آقا امامی. بعد از آن اما برای رسیدن به محضر علمای بزرگ و کسب فیض از حضور آنها با برادرش علی آقا راهی قم شد و در مدرسه حقانی آنجا طلبگی را ادامه داد. حجرهاش با حجره شهیدان میثمی یکی بود. او برای اینکه هزینه تحصیلش را از مادر نگیرد، هم درس میخواند و هم کار میکرد.» بساط کار حاج آقا مصطفی اما آن سالها فقط درس و کار نبوده؛ او حتی برای تبلیغ پا پیش میگذارد و به مناطق محروم کهگیلویه و بویراحمد و یاسوج نیز میرود تا مردم آنجا را نسبت به انقلاب و آرمانهایش آگاه کند. فاطمه خانم صحبتهایش به اینجا که میرسد، در مورد فعالیتهای تبلیغی برادرش آقا مصطفی اینطور میگوید: «همزمان با شروع مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی، آقا مصطفی برای تبلیغ راهی برخی مناطق محروم از جمله یاسوج و سمیرم شد و پایگاههایی برای هدایت جوانان آنجا راهاندازی کرد. حتی با همکاری جهاد کشاورزی برایشان مسجد و حمام ساخت و نیروهای زیادی را برای مبارزه با شاه تربیت کرد. او نقش مهمی در سازماندهی و هدایت مبارزات مردم آن خطه داشت. البته حاج آقا مصطفی بعد از پیروزی انقلاب هم یکسالی فرمانده سپاه یاسوج بود و خدمات فراوانی به مردم آن دیار کرد.»
مادر همراه با پسر
فعالیتهای سیاسی آقامصطفی در روزهای پربحبوحه انقلاب هم کم نبوده تا جایی که مادر را نیز در پخش اعلامیههای حضرت امام همراه خود میکرده است. «اعلامیههای امام را از قم میآورد و میداد دست مادر و میگفت اینها را بگیر و پخش کن. حاج خانم هم برای اینکه تنها نباشد، از عروس بزرگش یعنی زن آقا مرتضی کمک میگرفت. اعلامیهها را میگذاشت توی زنبیل و دوتایی با هم میرفتند توی مسجد و کوچه و بازار و به پخش اعلامیه مشغول میشدند.» البته پای ساواک به این خانه هم باز شده و فاطمه خانم از آن روز هم برایمان میگوید: «یک روز به بهانه پیدا کردن رساله امام و البته برای گرفتن حاج آقا مصطفی که به او شک کرده بودند، ریختند توی خانه. مادر آن روز تنها بود. همه جای خانه را زیر و رو کردند؛ اما دست خالی برگشتند. مدتی هم خانه را زیر نظر گذاشتند.»خیلی کم اینجا بود؛ بیشتر قم بود و هرچند وقت یکبار سری به ما میزد. ترجیح میداد دنبال کارهای انقلاب باشد تا استراحت در خانه و کنار خانواده! او دلسوز بود اما دلبسته نبود. از مال دنیا هیچ چیزی نداشت. به جز لباس نظامیاش، فقط یک دست پیراهن و شلوار داشت که هر وقت میآمد، خودش آنها را میشست. اجازه نمیداد ما یا مادر دست به لباسهایش بزنیم. همه کارهایش با خودش بود. همیشه نخ و سوزن توی جیبش داشت. فاطمه خانم که حالا غرق در خاطرات سی و اندی سال پیش شده، نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «وقتی جنگ شد، حاج آقا مصطفی از قم آمد و یک راست راهی کردستان شد. اولین برادرم بود که رفت؛ اولین پسر خانواده ردانیپور.حاج علیآقا هم پشت سرش رفت و بعد آقا رسول. عملیات فتح المبین هر سه با هم جبهه بودند؛ بعد از عملیات حاج علی آقا با یک شهید و یک مجروح برگشت.رسول شهید شد و حاج آقا مصطفی به شدت زخمی!»او میگوید: «با مجروحیتش در عملیات فتح المبین، 60 تا بخیه فقط روی دستش خورده بود. توی مراسم آقا رسول بود که آمدند و به ما خبر دادند. گفتند اگر گریه و زاری نمیکنید میبریمتان ملاقات حاج آقا مصطفی. یادم هست رفتیم بیمارستان فارابی. چیزی که از آن وضعیت برادرم یادم است، جثه ضعیف ایشان بر روی تخت بیمارستان و رنگ زرد چهرهاش است. خون زیادی از بدنش رفته بود. آمدم ملافهای که روی پاهایش کشیده بودند کنار بزنم، دستم را گرفت و اجازه نداد. گفت:«چه خبره؟ بخند!»بعد هم رو کرد به مادر و شهادت رسول را به او تبریک گفت. اصلا کاری کرد که همه ما از آن حال و هوایی که داشتیم بیرون آمدیم. بعد هم از ما خواست یک دیگ آش رشته بپزیم و برای پرسنل و مجروحان بیمارستان برده و بینشان تقسیم کنیم.»با آمدن نام رسول به میان حرفهایمان، خواهر لب به شکوه باز میکند و میگوید: «آنقدر که همه مصطفای خانواده ردانیپور را میشناسند، رسولشان را نمیشناسند، حتی اسمش را هم نمیبرند. هیچ کس نمیداند حاج آقا مصطفی یک برادر شهید هم دارد.» این موضوع البته مادر را بیشتر عذاب میدهد ؛ آنقدر که مظلومیت رسول را به مظلومیت امام حسن(ع) شبیه میداند.
اتاقی که همه دنیای مادر است
او بازهم با تاریخ به عقب میرود به 29 تیر 62. خاطرات این خانه یکی دو تا نیست؛ اما فاطمه خانم بهترین خاطرهای که از این خانه و در و دیوارهایش دارد؛ خاطره شب عروسی حاج آقا مصطفی است. برادری که اینجا هم، حرف امام را زمین نگذاشت و به توصیه ایشان که گفته بود «بروید با همسران شهدا ازدواج کنید»، از مادرش خواست اگر دنبال موردی برای ازدواج او هست؛ اول که همسر شهید باشد و دوم سادات. دوست داشت داماد حضرت زهرا(س) و محرم به خانم باشد. بالاخره هم به آرزویش رسید؛ همسرش هم سادات بود هم همسر شهید... «عروسیاش در همین خانه برپاشد، شب سال آقا رسول بود، برای همه سخنرانی کرد و گفت: امشب شب عروسی من نیست، شب عروسی من موقعی است که در خونم بغلتم.»آقا مصطفی رفته بود همه را دعوت کرده بود برای عروسیاش. حتی حضرت زهرا (س) را. کارت دعوت برایشان نوشته بود و انداخته بود در حرم حضرت معصومه(س). متن کارت عروسیشان را هم اینطور انتخاب کرده بود: «در سالروز زندگی پربار و پربرکت حضرت رسول اکرم(ص) با حضرت خدیجه کبری که ارزشمندترین ثمره آن وجود مقدسه امالائمه فاطمه زهرا(س) میباشد، تحت توجهات حضرت ولیعصر امام زمان (عج) زیرسایه رهبر کبیر انقلاب امام خمینی دامت برکاته، نوکری از نوکران حضرت مهدی(عج) برادر مصطفی ردانیپور با کنیزی از کنیزان حضرت زهرا(س) دوشیزه کاظمینی پیوند زندگی میبندند. شرکت شما در این مجلس با تکبیر و صلوات بر شکوه آن میافزاید.»فاطمه خانم هنوز گرمای صورت برادر موقعی که آخرین بوسه را شب عروسی پای در همین دواتاق آنطرف حیاط روی گونه او زد، حس میکند، گرمایی که آتش داغ رفتن و نیامدن حاج آقا مصطفی بعد از سی و چهار سال را بیشتر کرده است. میگوید: «سه روز بعد از عروسیاش رفت جبهه. دست خانمش را پای پلههای کنار آشپزخانه گذاشت توی دست مادر. گفت: "شما دختر و شما مادر" و خداحافظی کرد.»فاطمه خانم حالا با خاطراتش میرود تا نیمههای مرداد سال 62؛ به هفده روز بعد از مراسم عروسی برادرش. «من خانه خودم بودم که خبر شهادت حاج آقا مصطفی را آورده بودند. شوهرم آمد و گفت آماده شو یک سر برویم خانه حاج خانم. گفتم چه خبر است، آقا مصطفی آمده؟ گفتند حالا بیا بریم. وقتی به نزدیکیهای خانه مادر رسیدیم، همه کوچه و محله پر از آدم بود. انگار همه زودتر از ما خبردار شده بودند.» او همه خاطرات آن روز را به خوبی به یاد دارد؛ از حجلههایی که سرتاسر کوچه و محله را گرفت تا آدمهای ریز و درشتی که برای عرض تبریک و تسلیت به همین خانهای که حالا ما در آن نشسته و صحبت میکنیم، قدم گذاشتند.
خواسته مادر از حضرت آقا
حاج آقا مصطفی رفت و این رفتن سالهای سال است بدون برگشت مانده است. «خودش میخواست جنازهاش نیاید. او همه ما را برای چنین روزهایی آماده کرده بود.» فاطمه خانم این را میگوید و ادامه میدهد: «همیشه خواستهاش از مادر این بود که دعا کند شهید شود؛ اما جنازهاش مثل حضرت زهرا(س) گمنام باشد. خودش هم برای این موضوع زیاد دعا میکرد و به ائمه متوسل میشد.» و بالاخره دعای حاج آقا مصطفی در منطقه عملیاتی «حاج عمران» به اجابت رسید؛ اما چشم انتظاریهای مادر برای دیدن روی ماه او در طول این سالها تمام نشده است: «مادر تا زمانی که روی پا بود، در خانه را باز میگذاشت. میگفت شاید مصطفی بیاید. بعضی وقتها هم توی دل شب سراسیمه از خواب بلند میشد و میرفت سمت در. میگفت انگار یک نفر در خانه را میزند...» و دلتنگیهای ثانیه به ثانیه مادر در این روزهای بسترنشینیاش را فقط و فقط روضه حضرت زهرا سلام الله علیها آرام میکند؛ روضهای که حاج علی آقا میخواند و مادر پای آن عقدههای چندین و چند سالهاش را خالی میکند...«وقتی از دنیا رفتم، جنازهام را در قبر آقا مصطفی دفن کنید» و این آخرین خواسته مادر از رهبر انقلاب در دیداری است که با ایشان داشتهاند. خواستهای که حضرت آقا آن را مکتوب کردند و فرستادند برای بنیاد شهید...!
* اصفهان زیبا