گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه می خوانید، بخشی از خاطرات نصیف الناصری، سرباز عراقی از جبهه های جنگ با ایران است که سال گذشته در کتابی با نام «جنگ، شعر، عشق و مرگ» از سوی انتشارات یازهرا (س) منتشر شد. خواندن این کتاب را به همه علاقمندان تاریخ جنگ تحمیلی پیشنهاد می کنیم.
* سه شنبه ۳ مارس ۱۹۸۷ (۱۲ اسفند ۱۳۶۵)
بعد از پایان درگیری های شدید در محور حاج عمران و سیده کان و به تبع آن عقب نشینی نیروهای مهاجم ایران، پس از تخلیه ی کشته ها، زخمی ها و تجهیزات منهدم شده، به ما دستور بازگشت به نزدیک ترین مقر خط مقدم در روستای دار السلام واقع در منطقه ی قصری داده شد.
در آنجا از برخی خواسته شد طی مأموریتی سه روزه، کشته های یگان را از بیمارستان نظامی اربیل تحویل گرفته و اجساد را به خانواده هایشان در نواحی مختلف عراق تحویل دهند. بسیاری از نیروها در پذیرش این کار که به نوعی وظیفه ی آنها نبود، تردید داشتند؛ چرا که ترسی از کشته شدن توسط خانواده ی این کشته ها وجود داشت!
در بسیاری از مواقع پیش آمده بود سربازانی که برای تحویل اجساد سربازان کشته شده، دم منازل آن ها می رفتند، توسط خانواده داغ دیده، با کشته می شدند یا جراحات شدیدی بر آنان وارد می شد؛ چرا که وقتی این خانواده ها در را می گشودند و با ماشین حامل تابوت فرزندشان پوشیده در پرچم عراق مواجه می شدند، حال شان دگرگون شده و به حالت هیستیریک دچار می شدند. زمانی که سرباز مأمور به این خانواده می گفت: «این جسد فرزندتان است که در فلان حمله کشته شده است...» این خانواده ها پس از صدمه ای که بدان ها وارد شده بود، با هر آنچه دم دست شان بود، از جمله اشیاء تیز و چوب به این سربازان حمله می کردند. پس یا می بایست فرار می کردند، یا این که مورد جراحت و زخم قرار می گرفتند.
با این تفاصیل، این بار گفته شده که سربازان، اجساد را یا به تشکیلات حزبی و یا به مرکز پلیس منطقه ی محل سکونت کشته ها تحویل دهند تا کار خبر دادن و تحویل اجساد را کارکنان حزب یا پلیس عهده دار شوند. تعدادی داوطلب به دفتر گروهان ها در یگان مان رفتند تا این مأموریت را عهده دار شوند. بعد از توجیهات و تعلیماتی که جدیدا به آنها داده بودند، روحیه شان خوب و بالا بود. در ایام پس از عقب نشینی و رفتن به روستای دارالسلام برای بازسازی قوا، هدایایی از فرماندهی لشکر و فرماندهی سپاه، فقط مخصوص افسران فرستاده شد. هدایا شامل چند قوچ زنده بود. افسران گردان ما به اتفاق دیگر افسران، در انتظار صدور دستورات ویژه ی ریاست جمهوری در اعطای ارتقاء درجه و مدال، با جشن و پای کوبی شدید، مشغول طبخ کباب بودند. من به اتفاق جمعی از سربازان - بدون اجازه ی فرمانده گروهان به دلیل منع مرخصی - جهت استحمام و خوردن یک وعده غذای واقعی، به دور از آشپزخانه گروهان و بادمجان و تخم مرغ و گوجه ی فروشگاه گردان، به اربیل رفتیم.
در آنجا وارد چند کتابفروشی شدم. چه قدر خوشحال و مسرور شدم وقتی کتاب « شکوفه های شر» بودلیر را با ترجمه ی «خلیل خوری» از انتشارات «دارالشوون الثقافیه» دیدم. یک نسخه از کتاب را خریدم و بعد از استحمام در یک واحد عمومی، با بقیه ی سربازان به یک رستوران رفتیم تا کباب مشهور اربیل بخوریم. در رستوران بودیم که تیمی از جانب دژبان لشکر وارد شد و همه مان را بازداشت کرد. ما را از سر میز کباب، یک راست به زندان بردند و سه روز در آنجا نگه داشتند. سپس تحویل یگان دادند.