به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید علی خوشلفظ راوی کتاب «وقتی مهتاب گم شد» است. این جانباز دوران دفاع مقدس شب گذشته ۲۸ آذر ماه در بیمارستان خاتمالانبیاء به همرزمان هشیدش پیوست.
از جذابترین ویژگیهای این اثر میتوان به رعایت صداقت در تمام لحظات و اتفاقات آن اشاره کرد. چراکه به طور کلی نه راوی و نه نویسندهی کتاب (حمید حسام) هیچ ابایی از گفتن حقیقت ندارند. حقیقتی که با زبانی مردانه و از زاویهی دید یک جوان مبارز و شجاع بیان میشود و ممکن است حتی در مواردی تلخ باشد و به مذاق خواننده خوش نیاید، اما در نهایت خواننده مطمئن است که کتاب به تخیل و اغراق گرفتار نشده است. روایتی که هرچه به انتهای کتاب نزدیک میشویم، شورانگیزتر و حماسیتر میشود اما همچنان، واقعی و صادق است.
در بخشی از این کتاب شهید خوشلفظ روایت میکند: «وقتی به ابوشانک رسیدیم حال حضرت زینب برایم تداعی شد. اگر در مرحلهی اول عملیات ۱۲۰ نفر رفتیم و ۴۵ نفر برگشتیم، این بار از ۱۲۰ نفر فقط ۹ نفر مانده بودیم. آن قدر دلم تنگ شده بود که حتی گریه هم نمیکردم. بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته بود. تصویر حنابندان بچهها در شب عزیمت، یکی یکی مقابل چشمم آمد. تک تک آنها پارههای تن من بودند که پیکرهایشان در خط مانده بود. یاد سهرابی و بهادر بیگی که افتادم سر به نخلستان گذاشتم و تنها میان نخلها بلند بلند گریستم.»
روایت زندگی یک شهید از زبان خودش
این جانباز در مصابهای روایت میکند: بنده علی خوش لفظ هستم، در حقیقت دو اسم دارم: جمشید، نام زمان قبل از انقلاب من بود که از همان ابتدا دوست نداشتم این نام را، و علی که نام پس از انقلاب من است.
چند روز پس از آغاز جنگ بود که توفیق داشتم در کردستان به حاج احمد متوسلیان بپیوندم و افتخار آن بر پیشانی من حک شود. من همیشه خجالت میکشیدم که بگویم اسمم جمشید است، در همان روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی در جادهی خون یکی از برادران رزمنده که نامش علی بود، سرش قطع شد و شهید شد. از همان زمان یک نامه برای خانواده نوشتم که من اگر زنده ماندم و شهید نشدم نامم علی است و دیگر مرا جمشید صدا نکنید. من پانزده ساله بودم که به مانند همهی برادران دیگر برای حمایت از ولیفقیه زمان به جبهه رفتیم.
برای من جالب بود آقا با این مشغلهای که دارند، چگونه کتاب را با این دقت مطالعه کردهاند. آقا گفتند ما یک قفسهی کتاب داریم در کنار اتاق خودمان که در آن چند صد جلد کتاب وجود دارد، من بعضی وقتها آنقدر مشغلهام زیاد است که رویم را از کتابها برمیگردانم تا آنها را نبینم و به کارهای اجرایی برسم. چند هفته قبل به صورت اتفاقی کتاب شما را دیدم و آن را خواندم و بعد از آن هم با الطافشان ما را شرمنده کردند.