به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، حاج عباس کریمی قهرودی با این که کاشانی است اما از بنیانگذاران یگان خط شکنِ تهران به شمار می رود. از همان بچه هایی که همراه با شهید حاج احمد متوسلیان ، از مریوان به خوزستان رفتند و پادگان دوکوهه را قبضه کردند و روی در ورودی اش نوشتند: تیپ محمد رسول الله(صلوات الله علیه). اسفند ماه سال 1362 ، وقتی که حاج همت بر ایوان عرش نشست ، همه متفق بودند که کسی جز حاج عباس نمی تواند فرمانده لشکر شود و شد آن چه شد.
تقدیر چنین بود که یک سال پس از آن، در اسفند ماه 1363 شمسی، در «عملیات بدر» ، حاج عباس کریمی به میهمانی حاج همت برود و و بار دیگر، رزمندهگان تهرانی، به سوگ فرمانده خود بنشینند.
آن چه پیش رو دارید، روایتی است از آخرین لحظات زندگی «حاج عباس کریمی» که توسط «مصطفی عبدالرضا» از رزمندگان «تیپ ذوالفقار»(یگانِ زرهی لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)) بیان شده است.
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
روز سوم از «عملیات بدر» بی سیم زدند که این جا تانک و نفربرغنیمتی زیاد است. و عراقی ها همه را رها کرده و عقب نشینی کرده اند. بلافاصله حرکت کردم تا ببینم وضعیت منطقه چگونه است تا بعد هم نیرو بیاوریم. چون انتقال زرهی راحت نیست و سریع مورد هدف هواپیما و هلی کوپتر قرار می گیرد.لب اسکله رفتم و سوار قایق شدم.مسیر حدود 10 کیلومتر بود. به لبه دژ عراق رسیدم. از دژ که رد شدم، سراغ ادوات غنیمتی را گرفتم. گفتند جلوتر است. به دشت رسیدم. صدای رگبار دوشکاها می آمد. عراقیها از قبل خاکریزهای مقطعی زده بودند تا بتوانند پشت آن پدافند کنند. هنگامی که دژ به دست رزمندگان فتح شده بود، تانک های عراقی پشت دژ آمده بودند تا پاتک کنند؛ ولی حمله رزمنده ها به آنان مهلت نداده بود و عقب نشینی کرده بودند. اما تانکهایشان جا مانده بود. خواستم سراغ یکی از تانک ها بروم. تا بالای خاکریز رفتم. از هر طرف تیر می آمد. ظاهرا عراق میخواست پاتک کند. چون تا چشم کار می کرد تانکها آرایش گرفته بودند؛ ولی جلو نمی آمدند. من هم اگر می خواستم به طرف تانک ها بروم، در تیررسشان قرار می گرفتم. سراغ چندتایی که این طرف خاکریز بود رفتم. استارت که زدم، هیچ یک روشن نشدند. یکباره پاتک عراق شروع شد. این طرف دژ که آمدم، یکی از فرماندهان ارتش همراه با چند نفر از فرماندهان زیر مجموعه اش در سنگر بودند. حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله () هم با بیسیمچی هایش کنار سنگر دیگری بودند. حاجی با لهجه کاشانی، خیلی شیرین و دلنشین با کد و رمز با فرمانده گردان ها صحبت می کرد. حاج عباس مرد مظلوم، متواضع و دلنشینی بود. از حالات، روحیات و خلقیات او خوشم می آمد. در این لحظه یکی از بی سیم چیهای حاج عباس، مرا صدا زد و گفت: «بیا. حاج عباس کارت داره».
پیش حاجی رفتم. کمی جلوتر میان نیروهای ارتش و نیروهای یکی از گردان ها، کانالی با عرض حدود صد متر قرار داشت که خالی مانده بود و ممکن بود دشمن از طریق آن نفوذ کند. بچه های ارتش باید بازمی شدند تا فاصله شان از هم بیشتر می شد و فضای خالی را پر می کردند. حاج عباس به من گفت: «برو دست برادرای ارتشی رو توی دست رزمنده های این گردان بذار»
به خط ارتش رفتم. هر چه صدا زدم دیدم فرماندهی در کار نیست. برگشتم و گفتم: «برادر کریمی! هرچی صدا زدم، کسی به عنوان فرمانده جواب نداد». گفت: «برو هر طور شده فرمانده شون رو پیدا کن. بهشون بگو اگه عراق بیاد و از این فاصله نفوذ کنه، همه رو اسیر و قتل عام می کنه. هر طور شده این کار رو انجام بده»
دوباره برگشتم. اما هر چه سؤال کردم که فرمانده کیست، جوابی نگرفتم. سرانجام سربازی صدایم زد و گفت: «اون نفری که جلو ایستاده فرمانده ماست. یه قطب نما هم به کمر داره». جلوتر فی و گفتم: «برادر، من رو فرمانده لشکرمون فرستاده. گفته به شما بگم یه مقدار از هم باز شین و فاصله تون رو از هم زیاد کنین که اگه عراق پاتک کرد، نتونه وسط کانال خالی بیاد. چون در این صورت همه مون رو قیچی می کنه». او هم بلافاصله دستور داد فاصله شان را با هم زیاد کنند و این خلاء پر شد. برگشتم نزد حاجی و گفتم: «فاصله پر شد». حاجی گفت: «مطمئنی که رفتن
و فاصله گرفتن؟» گفتم: «بله، داشتن فاصله شون رو زیاد می کردن که من اومدم به شما اطلاع بدم. در ضمن من توی همین سنگر بغلی هستم، اگه کاری داشتین، بگین؛ من انجام می دم». بچه ها با دست سنگری برای مصونیت از ترکش ها کنده بوده و فقط نصف بدن در آن جا می گرفت. یعنی اگر می ایستادیم، از سطح دژ بالاتر بودیم و عراقی ها می توانستند به راحتی ما را بزنند
چند لحظه ای نگذشت که یک خمپاره ۶۰ کنار آب خورد و آب گل آلود را به اطراف و سر و صورت حاج عباس و بقیه پاشید. حاج عباس با حالتی که گویی می خواهد وضو بگیرد، آب گل آلود را پاک کرد. در همین لحظه خمپارۂ دوم کنار آب خورد و حاج عباس روی زمین افتاد. وقتی این صحنه را دیدم، از سنگر بیرون دویدم و خود را بالای سر حاجی رساندم. پشت سرش ترکش خورده بود و کم کم رنگ صورتش زرد میشد. خود را به لب آب رساندم. هر چه صدا زدم قایق ها نایستادند. چون آنها فقط باید از جزیره مهمات و تدارکات می آوردند و هنگام برگشت مجروحان یا اسرا را می بردند. یکی از قایقران های تیپ ذوالفقار را شناختم. صدایش کردم. داشت مهمات خمپاره ۱۲۰ می برد. با بار مهمات کنار دژ آمد. آرام در گوش او گفتم: «ببین، حاج عباس کریمی مجروح شده! بیا بذاریمش توی قایق. فقط به هیچ کس نگو». گفت: «الان می آم. بذار مهمات رو خالی کنم. با مهمات خطرناکه.» ا کمی جلوتر واحد خمپاره ۱۲۰ ذوالفقار مستقر بود. او سریع مهمات را خالی کرد و آمد. حاج عباس را داخل قایق گذاشتیم. حاجی هنوز زنده بود. رنگ صورتش زرد شده بود و دیگر رمقی نداشت. قایق حرکت کرد. دقایقی پس از حرکت قایق، خمپاره دیگری هم کنار من بر زمین خورد. در یک لحظه احساس برق گرفتگی کردم. همان جا بر زمین افتادم. از ناحیه پهلو، کتف، پشت و سر مجروح شدم. اصلا متوجه نشدم چه طور مرا در قایق گذاشتند. فقط در مان حال که با قایق به عقب می آمدیم، دیدم حاجی بخشی سوار قایق، پرچم به دست، از روبه رو می آید و شعار میدهد: «کجا می رید؟» و معدود افراد آنجا با تمام توان می گفتند: «کربلا» در همین حال و هوا یکی از هواپیماهای عراقی آمد و قایق ها و پشت دژ را به گلوله بست. نیروهای رزمنده در آنها مستقر بودند. یک گلوله توپ نزدیک قایق در حال حرکت حاجی به آب خورد. قایق بالا و پایین رفت. قایق ما به سرعت رد شد، چون اگر صبر می کردیم، ما را می زدند. قایق آنها طوری از روی سطح آب بلند شد که با خودم گفتم: «همه شان شهید شدند». اما ظاهرا دوباره قایق روی آب نشسته و اتفاقی نیفتاده بود. تا مدتی فکر می کردم حاجی بخشی شهید شده است. وقتی می خواستند در اسکله مرا داخل آمبولانس بگذارند، شنیدم یک نفر گفت: «حاج عباس کریمی شهید شد».
شهید حاج عباس کریمی، روی دستان مرحوم حاج بخشی. شهید دستواره نیز در تصویر دیده می شود
انتقال پیکر حاج عباس کریمی به پشت جبهه - اسفند 1363
انتقال پیکر حاج عباس کریمی به پشت جبهه - اسفند 1363