گروه جهاد و مقاومت مشرق - حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در جدیدترین مطلب خود در صفحات اجتماعی نوشت:
چهارشنبه۲۱اسفند۱۳۶۴
حاشیه اروندرود
به کنار اسکله که رسیدیم، آب پایین رفته بود و باید منتظر میماندیم. سرم را روی پای عباس نظریه(سال۶۵در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید) گذاشتم و چرت زدم. عباس ظاهرا جوانی شاد و شلوغ بود، ولی ترجیح میداد زیاد با کسی رفیق نشود. یعنی کسی با او رفیق نشود! ولی من آن شب دوستانه و خودمانی، سرم را بر زانوی او گذاشتم و روی زمین سرد و نمدار کنار نهر دراز کشیدم که مثلا استراحت کنم. عباس هم با انگشتانش موهایم رامیجورید.
ساعت نزدیک ۱۱بود که صدای محمدرضا به گوشم خورد که مرا صدا میزد و ظاهرا دنبالم میگشت. همین که جواب او را دادم و سرم را بلند کردم، عباس خندهی شیطنتآمیزی سر داد و گفت: بدو که داره صدات میکنه، مبارکه!
چند نوشته دیگر از حمید داودآبادی را با هم بخوانیم:
رجزخوانی «حسین کامل» ذلیلش کرد + عکس
گریههای آقای نویسنده برای یک جانباز + عکس
فقط برای چاپ «بنر تسلیت» سبقت میگیرید و دیگر هیچ! + عکس
یک خاطره با دو راوی
خاطرهام را شنید و شعرش را گفت + عکس
اول متوجه منظورش نشدم.بلند شدم و رفتم طرف محمدرضا. نزدیک که شدم،دستش را دراز کرد و سلام و احوالپرسی کردیم. همانطور که دستم در دستش بود، بریده بریده گفت: "میگم چیزه...اگه میخوای با هم عقد اخوت ببندیم، من حاضرم ..."
شروع کردم به خواندن عقد اخوت. تمام که شد، دستش را فشردم، صورتش را بوسیدم و او را در بغلم فشردم. خوب احساس میکردم این آخرین ایام اوست که حاضر به این کار شده!
وقتی از او خواستم که اگر شهید شد، حتما شفاعتم کند، با خنده گفت: "آخه داداش جون، تو که قول شفاعتت رو روی نوار ضبط کردهای ... دیگه عقد اخوت میخوای چیکار؟"
نیمههای شب که آب بالا آمد، سوار بر قایقها وارد اسکلهی فاو شدیم. در اسکله سوار بر کامیون به پایگاه موشکی دوم در جادهی فاو-امالقصر رفتیم.
یکشنبه۲۵اسفند۱۳۶۴جاده فاو ام القصر
ساعت۸صبح
دیدهبان روز بودم. دقایقی بعد متوجه شدم کسی از داخل خاکریز مرا به نام صدا میزند. به سوی صدا برگشتم. محمدرضا تعقلی بود که خندان و شاد برایم دست تکان داد و صبح بخیر گفت. با خنده و شادمان از دیدار مجدد، برایش دست تکان دادم. آن لحظه نمیدانستم این آخرین دیدار ما خواهد بود.
شنبه۲فروردین۱۳۶۵ تهران
بیمارستان آیت الله طالقانی
بیمارستان آنقدر شلوغ و پرهیجان شده بود که اصلا درد و جراحت یادم رفته بود. یکی از بچهها تلفنی خبر شهادت عدهای از بچهها را داد و گفت:
دو ساعت بعد از این که تو مجروح شدی و از خط رفتی، فرامرز عزتیپور و علیرضا موسیوند و نصرالله پالیزبان داشتند سنگر رو درست میکردند که یه گلوله خورد وسطشون و همانجا توی سوله شهید شدند ...
رفیقت محمدرضا تعقّلی هم دو روز بعد از مجروحیت تو، داشت توی سنگر نگهبانی میداد که یه خمپاره ۶۰ اومد توی سنگرش و شهید شد ...
"محسن شیرازی" از بچههای باحال گردان حمزه، شنیدن خبر شهادت محمدرضا را این گونه تعریف میکرد:
عملیات والفجر هشت که تمام شد، شنیدم بچههای گردان حمزه آمدهاند تهران. چند وقتی میشد که از محمدرضا بیخبر بودم. شماره تلفن خانهشان را گرفتم. خیلی خوشحال بودم. منتظر بودم خود محمدرضا گوشی را بردارد. چند تایی که زنگ خورد، یک نفر با صدایی گرفته از آن سوی خط الو گفت. میشناختمش. پدرش بود. حال و احوال کردم. خونسرد جوابم را داد. دست آخر گفتم: "میبخشید حاج آقا ... مثل این که بچههای گردان حمزه اومدن تهران مرخصی ... میخواستم ببینم محمدرضا هم اومده؟"
- محمدرضا؟
- بله، میخواستم ببینم خونهاس؟
- نه نیستش.
- میبخشین حاجی آقا ... کجاس؟
- محمدرضا رفت ... رفت بهشت زهرا ...
- بهشت زهرا؟ خب کی برمیگرده؟
- کی، محمدرضا؟
- بله.
- دیگه برنمیگرده ... تعجب کردم. یعنی چی؟ برای چی دیگر برنمیگرده. پرسیدم: "میبخشینها حاج آقا... واسه چی دیگه برنمیگرده؟"
- آخه شهید شده. یعنی بردنش بهشت زهرا، دیگه نمیآد ...
گوشی تلفن از دستم افتاد.
محمدرضا تعقلی متولد ۱۳۴۸ روز سهشنبه ۱۳۶۴/۱۲/۲۷در عملیات والفجر ۸ فاو بهشهادت رسید. مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی ۲۶ ردیف ۹۸ شمارهی ۴