گروه جهاد و مقاومت مشرق - حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس همواره به هر بهانه ای یاد همرزم شهیدش مصطفی کاظم زاده را زنده می کند. آنچه در ادامه می خوانیم، روایتی تازه از داودآبادی درباره این شهید است...
سلام آقا مصطفی
هیچی نگو
فقط بذار من حرف بزنم
36 سال سوختم و ساختم، حالا وقتشه من بگم و تو گوش کنی!
تو فقط باید مثل همیشه، با اون پیراهن سفید و کتونی های نوک پات، با دستهای آویزون شل شده کنار بدنت، وایسی و با گردن کج و دهن باز، به حرفام گوش بدی.
هیسسسسسسسسسس
شهدا فریاد نمی زنند!
شهدا گلایه نمی کنند!
شهدا ناله نمی کنند!
شهدا غر نمی زنند!
شهدا دعوا نمی کنند!
شهدا قهر نمی کنند!
درباره شهید مصطفی کاظم زاده بیشتر بخوانیم:
اولین کتاب یک رزمنده در ۲۶ سالگی + عکس
نحوه شهادت شهید کاظم زاده از زبان داوودآبادی
رزمنده ای که کتاب های خودش را می فروشد + عکس
یک شهید: مثل پرنده پر کشیدم و رفتم به آسمان
ناگفته «حمید داودآبادی» از رفیق شهیدش
گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی
خدا بهت رحم کرد.
36 سال تمام منتظر این لحظه بودم تا دل صاب مرده راحتم بذاره، امانم بده تا هرچی که می خوام، بهت بگم.
می خواستم سرت داد بزنم
می خواستم سرت فریاد بکشم
می خواستم ... نه بغض نکن.
این قدر محکم شدم توی این 36 سال نبودنت که چشمام پر اشک نشه مثل عصر پنجشنبه ای که گفتی داری می ری.
دیگه اون قدر دلم زنگار گرفته که مثل اون لحظات آخرت که داشتی می رفتی، اشکم درنیاد.
آره، به رفتنت عادت کردم.
نبودنت برام عادی شده.
آره راست میگی دارم خالی می بندم.
صد سال هم که بگذره، اسمت بیاد، برات می سوزم.
خب بهت قول دادم.
مَرده و قولش.
ولش کن این حرفها رو.
36 سال انتظار این لحظه رو نکشیدم که این حرفای تکراری رو بزنم.
چند سال پیش، وقتی خیلی دلم هواتو کرد، زدم به نوشتن تا خودم رو از داغ دوریت خالی کنم.
نوشتم و نوشتم و بهترین اسمی که تونستم براش بذارم این بود:
دیدم که جانم می رود ... امروز بعد چند سال که از چاپ کتاب خاطرات رفاقت من و تو، و تنهاخوری و شهادت جنابعالی می گذره (قیافه ات رو این جوری نکن. می دونم اگه خودم می خواستم، الان پیش تو بودم.) جات خالی بود توی نمایشگاه کتاب.
چه خبر بود از رفقای جدیدت.
بچه های باحالی که وقتی تو شهید شدی، نه تنها به دنیا نیومده بودند که ده دوازه سال بعد پا به عالم هستی گذاشتند. ولی اون قدر عاشقت شدند که باور کن بهشون حسودیم می شه!
نه نه اصلا فکر نکنی از نوع حسودی های بد باشه!
خودت که می دونی. دیگه عشق می کنم وقتی می بینم اون قدر دوست و رفیق پیدا کردی که دیگه من رو یادت رفته!
لوس نشو، آره دیگه منو یادت رفته.
نو که بیاد به بازار، کهنه میشه دل آزار.
هرچی باشه از من خیلی پاکتر هستند.
واقعا این دم آخری چه لذتی می برم وقتی می بینم این دوستان باصفا، به خاطر تو، این همه به من احترام می ذارند!
وای که بدونی چه حالی می کنم.
همه مرا به یاد و نام تو می شناسند، داداش مصطفی!
همیشه خودخواهانه فکر می کردم تو، فقط و فقط مال من هستی!
نه مال پدر و مادرت و نه خواهر و برادرت!
ولی امروز دارم می بینم توی جمع دوستان و عاشقانت، این منم که ته ته صف واموندم!
نه تو ناراحت نشو.
خودت که می دونی من همیشه عاشق ته صف و ته کلاس بودم و هستم. اون جا بهتر میشه شربازی درآورد.
همیشه از این که برای تو نردبان شدم که بری بالا، لذت می بردم و به خودم افتخار می کردم.
چه عشقی از این بالاتر که جای پاهای تو بر شانه و سر من نقش داشته باشه!
مطمئن باش روز قیامت طلبم رو فریاد می کنم:
آخ که سرم درد گرفت ... آخ که شانه هام از جای پای داغت می سوزد!