نمایشگاه عکس آرتور به خوبی و با رضایت هنرمند برگزار شد. از آن تاریخ رفت و آمدهایش به خانه فرهنگ بیشتر شد. او یکی دو طرح داشت که یکی از آنها عکاسی از امامزده های ایران بود. آرتور برای آن طرح ارزشی فراوان قائل بود. او بی درنگ توضیح می داد که به هیچ وجه قصد عکاسی ازبنا و معماریهای امامزاده ها راندارد. او می گفت در سفرهایی که به ایران داشت به روستاهای مختلف می رفت تا راز ونیاز مردم با امامزاده ها را نظاره کند. برای آرتور هیچ چیز زیباتر از شکار لحظه های عرفانی خلوت مردم با امامزاده ها نبود. او هنگامی که از مشاهداتش از راز ونیاز مردم می گفت حالش دگرگون می شد. مکث می کرد، از حال و هوای زائرانی که دیده بود آهسته سخن می گفت. آرتور در حسرت آن لحظه ها بود. او شکار این لحظه ها را می خواست. درجست و جوی چشمانی پر ازامید بود و دستانی که تا اوج آسمانها قد می کشند. شور و حالش مجال درنگ نمی داد. با کمک میراث فرهنگی، استانداری و دوستان استان فارس اسباب سفر فراهم شد. پس ا زمدتی آرتور به پاریس بازگشت با عکسهای فراوانی که هیچکدام او را راضی نمی کرد. آرتور گویی دریافته بود که هیچ نامحرمی را توان ورود به اندرونی خلوت انس نیست. او ناتوانی علم و تکنولوژی و دوربینهای به روز و گرانقیمت را در برابر عظمت این لحظه های عرفانی دیده بود. او با یک دنیا حسرت بازگشته بود.امااین بار او آرزوی دیگری داشت. پس از این ناکامی در اندیشه ورود به دنیای دیگری بود. او می خواست بار دیگر بختش را بیازماید . او می خواست با کمک دوربینش به دریای عاشقان حسین بپیوندد. او از شور حسینینان بسیار شنبده بود. قصه تشنگی، آفتاب، نیزه و هرمله را شنیده بود. نام علی اکبر را میدانست و خطبه دلاور زن تاریخ یعنی زینب قهرمان را خوانده بود. آرتور می خواست از عاشور تا اربعین در ایران باشد. او می خواست یکبار دیگر دوربین پیشرفته اش را بیازماید. لابراتور قدیمی اش را دوست داشت هنوز به دوربینش باور داشت. یک ماه اقامت و زندگی در جمع عزاداران حسینی و به قول خودش شرکت در کارناوالهای عاشورا و خصوصا عکسبرداری از تعزیه ها پروژه این عکاس فرانسوی بود. بخت یارش بود. همه کارها به سرعت سامان یافت و او به سفر رویائیش شتافت.
ماجرای این سفر رابه کلی فراموش کرده بودم. مدتها پس از آن روز، آرتور تلفن کرد. صدایش می لرزید. باورم نمی شد، گوش تیز کردم، صدای یکی از مداحان معروف ایران را آن سوی خط می شنیدم. قرار ملاقاتی به سرعت تنظیم شد. او آمد. از پاپیون و کراوت خبری نبود. پیراهنی مشکی بر تن داشت. ریشهایش را مدتها به حال خود رها کرده بود. آشفته و عزادار. از دیدنش درشگفت شدم. آهسته تر از پیش سخن می گفت. منقلب بود. از عکسهایش پرسیدم. اصلا برایش مهم نبود. از قصه کربلا می گفت. از عظمت امام حسین می گفت. از شقاوت خلیفه وقت و تنهایی فرزند پیامبر. از نوحه ها، اشکها، بر سینه وسرزدنها، ازاربعین می گفت. او همیشه دوربینش را به همراه خود داشت. اما این بار دوربینش را جاگذاشته بود. او تسلیم شور وحال عاشقان کربلا بود. او گویی برای نخستین بار معنای «آب» را فهمیده بود وبا مفهوم «برادر» آشنا شده بود. «خواهر» برایش مفهومی تازه پیدا کرده بود. آرتور معنای پیمان، یار و نماز را دریافته بود. او بالا آمدن خورشید را پنجاه سال بود که می دید اما هرگز معنای ظهر را نمی فهمید. ظهر عاشورا را با شکوه ترین لحظه خلقت می دانست. او رمز و راز فراوانی در عدد چهل ( اربعین) می دید. او چشمش به دنیای دیگری باز شده بود. می گفت سالیانی است که دنیا را فقط از دریچه دوربین می دید اما برای نخستین بار دنیا را با چشمان خودش دیده است. از ناتوانی دوربینش خرسند بود. از عکسهایش می پرسیدم بحث را عوض می کرد. از دوربینش سراغ می گرفتم هیچ نمی گفت... پس از اصرار فراوان اشکهایش را پاک کرد و گفت که در تعزیه های مختلف شرکت کردم. لحظه های حساس را که می خواستم عکاسی کنم بغضم می ترکید، دستم می لرزید و توان عکاسیم نبود. او آن قدر غرق عاشورا شده بود که که عاشورا و اربعین را برای خود می خواست و نمی خواست برای دیگران تصویربرداری کند. او با دنیای دیگری آشنا شده بود. دنیایی که دوربینها در آن نامحرمند. دنیایی را که فقط با چشمان خود می توان دید. دنیایی که برای دیدنش باید به خویشتن خویش بازگشت وعدسی وجود را از زنگارها شست. دنیای عاشقان حسین و اربعین حسینی