سرویس جهان مشرق - یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
درباره این کتاب بیشتر بخوانید:
** قسمت های پیشین را بخوانید:
قسمت اول: یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟ / «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمیکردم»
** قسمت دوم **
۲۶ ساله بودم که کوچکترین برادرم، عادل، در مدرسهاش در بلژیک تیر خورد و کشته شد. البته حادثه اتفاقی بود. یکی از دوستانش هفتتیری با خودش به مدرسه آورده و دو تایی مشغول بازی با آن شده بودند که ناگهان تیری از آن شلیک و مستقیماً به قلب برادرم میخورد. ظرف سه دقیقه تمام میکند. موقع مرگ فقط ۱۴ سالش بود.
[…] چند هفته بعد از رسیدن خبر فوت عادل به صورت اتفاقی حکیم، بزرگترین برادرم، را در خیابان دیدم. انتظار دیدنش را نداشتم. گفت برگشته تا برادرمان را اینجا دفن کند و مدتی هم خواهد ماند.
سر و وضع جدیدش واقعاً شوکهام کرد. هفت سالی میشد او را ندیده بودم. تصویری که از او در ذهنم داشتم پسری بود خوشچهره، باهوش و جذاب. آن موقع سیگار میکشید، مشروب می خورد، به پارتیهای [مختلط] میرفت و همیشه چند تا زن دور و برش بودند.
اما الان همه چیزش تغییر کرده بود. ریش بلندی گذاشته و «جلابة» [۱] پوشیده بود. در کل عمرم هیچ وقت او را در این لباس ندیده بودم. بین دندانهایش چوب مسواک به چشم میخورد. این نوع از مسواک، شاخۀ گیاهی در خاورمیانه است که پیغمبر به پیروانش سفارش کرده بود پیش از نماز برای از بین بردن بوی دهان از آن استفاده کنند. [و حالا] در بین مسلمانها فقط افراد مقدسمآبتر از [این نوع] مسواک استفاده میکنند.
حکیم هنوز گردنکلفت به نظر میرسید. در این زمینه تغییری نکرده بود. راه افتادیم سمت منزل یکی از خواهرهایمان. وقتی رسیدیم گفت وضو بگیرم. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون میخوایم بریم مسجد نماز بخونیم.» گفتم: «من نماز نمیخوانم.» سالها بود پایم را در مسجد نگذاشته بودم، به نظرم پیشنهاد مسخرهای آمد.
حکیم گفت: «برادرت مُرده. باید نماز بخونیم.»
دست آخر قبول کردم. نه برای [آرامش روح] عادل، بلکه به این خاطر که حس کردم میتوانم خودم از این راه چیزی به دست بیاورم. مغرب حسابی خستهام کرده بود. از زندگیای که داشتم بدم میآمد. دوست داشتم برگردم بلژیک. مطمئن بودم حکیم میتواند کمکم کند در آنجا از نو شروع کنم، کمکم کند که کاری پیدا کنم.
وضو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت مسجد.
آن شب در خانۀ خواهرمان ماندیم. صبح، حکیم گفت باید با هم برویم «الدار البیضاء» [۲]. دوست نداشتم بروم. [در طنجه] کار داشتم. گفتم نمیآیم. [با قاطعیت] گفت: «باید همراهم بیایی. باید این وضع زندگیات را عوض کنی. میخواهم کمکت کنم.»
خودم را قانع کردم و همراه حکیم راهی الدار البیضاء شدم. در راه که بودیم پرسیدم: «وقتی رسیدیم چی کار میکنیم؟»
گفت: «یک دسته از برادرها در الدار البیضاء هستن. میخوام باهاشون آشنا شی. میخوام چندهفتهای همراهشون باشی و یه چیزایی ازشون یاد بگیری. دیگه باید به سمت خدا برگردی.»
«اما الان طاغوتی.» منظورش این بود که من الان پاک نیستم. «باید به سمت خدا برگردی.»
هیچ تصویری از چیزی که دربارهاش حرف میزد نداشتم. نمیدانستم این برادرها چه کسانی هستند. اما الان تمرکز رویایم این بود که از مغرب بروم. همین باعث شد که در ظاهر توجه نشان دهم و از او تشکر کنم.
در الدار البیضاء، برادرها را در یک مسجد دیدیم. بعد از نماز، همه با هم دوباره به سمت طنجه راه افتادیم. قرار بود حکیم یک ماه مرا با آنها تنها بگذارد. گفت در این مدت کارهایی در مغرب دارد که باید انجام دهد.
در طول آن یک ماه، رفقای حکیم دائماً مرا زیر نظر داشتند تا ببینند به سمت یک زندگی پاک پیش میروم یا نه. من هم روزی پنج بار نماز میخواندم. برگشتن به این سبک عبادت که در کودکی یاد گرفته بودم برایم زحمتی نداشت. اما در کنار آن باید سیگار و مشروب را هم کنار میگذاشتم و این خیلی سختتر بود. اما در هر حال میخواستم که تحمل کنم. همۀ اینها تکههای پازلی بود که نهایتاً به هدف مشخصی که داشتم میرسید.
بعد از برگشتن حکیم، شش هفته در خانۀ خواهرم بودیم. در این مدت مدام دربارۀ اسلام حرف میزدیم. حکیم، رفتاری که به عنوان یک مسلمان واقعی باید در پیش میگرفتم را یادم داد: طرز راه رفتن، روش نماز خواندن [صحیح]، شکل لباس پوشیدن. یادگرفتم چطور سرم را پایین بیندازم و درحالیکه به زمین نگاه میکنم راه بروم و مدام موقع حرکت سرم پایین باشد؛ اینکه هیچ وقت در خیابان با مردم چشم در چشم نشوم؛ اینکه به بالاتر از چانۀ هیچ زنی نگاه نکنم. یاد گرفتم چطور لباس بپوشم. لباس نباید پایینتر از قوزک پا میرسید چون پایینتر بودنش نشانهای بود از غرور. سر هم همیشه باید پوشیده میماند تا شیطان از آن دور بماند.
روش صحیح نماز خواندن را هم یاد گرفتم. یاد گرفتم باید طوری بایستم که پاهایم نزدیک به هم باشند و شانهام را به شانۀ برادرِ کناری بچسبانم. یاد گرفتم موقع رکوع نباید به پاهای خودم نگاه کنم، بلکه باید چشمم را تمرین بدهم که به جلو نگاه کند. باید نگاهم در نقطهای متمرکز میشد که پیشانیام موقع سجده در برابر خدا در آن قرار میگرفت.
همۀ اینها را حکیم یادم داد. و در کنار آنها برایم از جهاد هم صحبت کرد، از نبردی که مسلمانان با تقوا دائماً در درون خودشان دارند برای اینکه بندگیشان در برابر خدا را اثبات کنند. گفت باید همه چیز را به خدا بسپارم، صد در صد به او اعتماد داشته باشم و هیچ چیز را برای شخص خودم حفظ نکنم.
اما گذشتن از همه چیز برای خدا کافی نبود، باید کار بیشتری میکردم. اینکه روزی پنج بار نماز بخوانم کافی نبود، باید دائماً در حال نماز میبودم، باید هر لحظه از هر چیز غیرطاهری که در وجودم بود توبه و استغفار میکردم.
در آن برهه متوجه شدم لبهای حکیم مدام در حال جنبیدن است و زیر لب چیزهایی میگوید. آن زمان درک نمیکردم قضیه از چه قرار است تا آنکه بعدها حقیقت این موضوع را متوجه شدم.
مدت زمان زیادی را هم با صحبت دربارۀ سیاست گذراندیم، با صحبت دربارۀ بیعدالتیهایی که در سراسر جهان به مسلمانان روا داشته میشد. اواخر سال ۱۹۹۳ بودیم و جنگ بوسنی نزدیک دو سالی بود که جریان داشت، مثل جنگ در الجزایر. مدتها پیش از اینکه حکیم به مغرب بیاید هم از این قضایا خبر داشتم؛ همۀ مسلمانها خبر داشتند.
[…] در آن روزها، جهنمی در افغانستان برپا بود: نیروهای شوروی عقبنشینی کرده بودند اما حالا فرماندهان سابق [مجاهدین]، داشتند با همتایان خودشان بر سر قبضه کردن قدرت میجنگیدند و مسلمان، مسلمان میکشت. حکمتیار میخواست قدرتش تثبیت کند، کابل را محاصره کرده بود و جان هزارها و هزارها نفر را میگرفت.
حکیم تلاش میکرد مرا قانع کند حکمتیار یک مسلمان متقی و مشغول جهادی صحیح است. صد در صد با او مخالف بودم. از نظر من حکمتیار مایۀ ننگ بود. مجاهدینی که من پیشتر در آن فیلمها دیده بودم متجاوزین و کفار را میکشتند، نه مسلمانان دیگر را. بارها سر این موضوع با حکیم بحثمان شد.
در آن چند هفته بارها با هم اختلاف نظر جدی پیدا کردیم، مثل عادت همیشگیمان، اما در هر حال هر کدام ما از ارتباط با دیگری به دنبال چیز خاصی میگشت: حکیم میخواست به او ملحق شوم و از عقاید بنیادگرایانهاش پیروی کنم و من هم میخواستم او مرا با خودش به بلژیک ببرد و در آنجا برایم کاری پیدا کند. لذا تظاهر میکردیم که با هم کنار میآییم.
یک روز رو به من کرد و گفت: «عمر، میخوای تو زندگیت چی کار کنی؟»
گفتم: «میخوام برم بوسنی و وارد جهاد بشم.» میدانستم این چیزی است که حکیم دوست دارد بشنود، اما حرفی که زدم در عین حال کاملاً واقعیت داشت. از وقتی آن فیلمها را در پاریس دیده بودم آرزو میکردم که من هم از «مجاهدین» شوم. دوست داشتم در زندگیام یک کار جدی بکنم. و به نظر میرسید بوسنی جای مناسبی برای این کار باشد.
دربارۀ مسلمانان بوسنی مطالبی خوانده و عکسهایی از آنها دیده بودم. شدیداً با آنها همذاتپنداری میکردم، شاید چون خیلی اروپایی به نظر میرسیدند. و خب من هم طبق تصور خودم از خیلی جهات هنوز یک مسلمان اروپایی بودم.
حکیم در جوابم گفت: «اینقدرا هم ساده نیست. باید کلی مرحله بگذرونی تا آمادۀ جهاد شی. اولاً باید ثابت کنی خدایی شدی، باید ثابت کنی واقعاً برگشتی سمت خدا. یک سری از برادرا تو اروپا هستن که میتونن توی این زمینه کمکت کنن. ولی خیلی زمان میبره.»
هیچ سوالی نداشتم جز اینکه بپرسم: «کِی میریم؟»
یک ماه بعد رفتیم. یک روز حکیم آمد پیشم. دو تا بلیط همراهش بود. گفت فردای آن روز پرواز میکنیم. پیش از سفر، هر چیزی که به زندگی سابق مربوط میشد را نابود کرد تا بتوانم دوباره و به عنوان یک مسلمان حقیقی متولد شوم. دفترچهای داشتم که اسامی همۀ آشناهایم در مغرب (همۀ افرادی که به آنها مواد میفروختم) داخلش بود. دفترچه را برداشت و آتش زد.
البته کارش که تمام شد تازه به من خبر داد. شدیداً عصبانی شدم اما چیزی نمیتوانستم بگویم. مهمترین مسئله برای من، رفتن از مغرب بود.
در صندلی هواپیما به منظرۀ بیرون چشم دوختم، به مغرب که داشت دورتر و دورتر میشد. در اعماق قلبم چیزی میگفت دیگر هرگز بازنخواهم گشت. در دریایی از لذت غرق بودم.
از هواپیما که پیاده شدم دیدم برادر کوچکترم نبیل به استقبال آمده است. […] با ماشین نبیل راهی خانۀ مادرم شدیم که در حومۀ بروکسل قرار داشت. رسیدیم. مادرم درب را باز کرد. خیلی از دیدنش خوشحال بودم. درست است که با هم به صورت تلفنی در تماس بودیم و برایم پول میفرستاد ولی بیش از ۱۰ سال بود خودش را ندیده بودم. شکستهتر به نظر میرسید، ولی هنوز خیلی زیبا بود. آن شب شام را سه نفری با هم خوردیم. خیلی خوشحال بودم که به اروپا برگشتهام.