حاجی دم رفتنی دستم را گرفت و گفت دل ما خانوادۀ شهدا به ولایتمدارها و پای کار مانده ها خوش است. نمی دانم چقدر در سختی ها و گرفتاری ها پای کار انقلاب خواهم ماند.

به گزارش مشرق، حمید بناء، نویسنده دفاع مقدس در مطلبی نوشت:

   مسجد شلوغ شلوغ بود. به سختی خودم را بین نمازگزارها جا دادم. مردم جمع وجور ایستاده بودند تا جا به دیگران هم برسد. مراسم بلافاصله بعد از نماز عشاء شروع شد؛ بزرگداشت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و چهارمین سالگرد شهید مدافع حرم امیرعلی محمدیان. خیلی از چهره ها را برای اولین بار می دیدم. مشخص بود که بچه محل ما نیستند.

   مجلس حال قشنگی داشت. به قول گزارشگرهای تلویزیون حضور چشمگیر جوانها دل آدم را گرم می کرد. امیرعلی هم، سن و سالی نداشت که شهید شد. هم قد و قوارۀ همین جوانهایی بود که به مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام شهرک شهید بروجردی آمده بودند. امیرعلی محمدیان ۲۱ دیماه ۹۴ در خانطومان سوریه شهید شد. آن موقع بیست و سه-چهار ساله بود.

   پدر شهید محمدیان دم در به مهمان ها خوش آمد می گفت. موقع ورود درست و حسابی ندیده بودمش. یک مقدار که سرش خلوت شد رفتم برای سلام و علیک و احوالپرسی. جلوی در که رسیدم پدر شهید حمیدرضا اسداللهی و پدر شهید محمدرضا میردوستی هم کنارش ایستاده بودند. قند توی دلم آب شد. سه پدر شهید مدافع حرم با چهرۀ بشاش و چشمان سپاسگزار مردم را در آغوش می گرفتند. هر سه بزرگوار را بغل کردم. دلم می خواست دستشان را ببوسم که نگذاشتند. هر سه تایشان پیرتر شده بودند. خیلی پیرتر از عدد عمرشان.

   فکرش را هم نمی کردم که بیستم دیماه نود و هشت اینقدر برایم خاطره انگیز شود. چند دقیقه بعد مجری برنامه اعلام کرد که به بخش رونمایی از کتاب زندگینامۀ شهید امیرعلی محمدیان رسیدیم. آقای مجری سه پدر شهید مدافع حرم به علاوۀ پدر شهید محمد مولایی را برای رونمایی دعوت کرد. محمد یکی از ستاره های محلۀ ماست که چند سال پیش در حین آموزش به شهادت رسید. سال ۹۵ نشر بیست وهفت بعثت کتاب زندگینامه اش با نام رویای صعود را چاپ کرد.

   محلۀ ما شب خوبی را پشت سر می گذاشت. اجتماع بیش از ۲۵۰۰ نفرۀ مردم حرفهای زیادی برای گفتن داشت. حرفهایی از جنس «پشتیبانی از ولایت»، «تکریم مقام شهادت» و «آمادگی مردم». مراسم به همت خانوادۀ شهید محمدیان برگزار شده بود. آنها هم با دو منظوره کردن یادواره و گرامی داشتن نام و یاد حاج قاسم قدرشناسی خودشان را نشان دادند. وقت خداحافظی دوباره نگاهم به پدر امیرعلی افتاد. غم پنجشنبه ها و دلهرۀ روبرو شدن با خانوادۀ شهید در بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها به جانم افتاد. دیدن پدران و مادر شهدای جاویدالأثر سر مزار خالی پسرانشان جگر شیر می خواهد. پدر و مادر شهید محمدیان خیلی بی توقع و صبور هستند. ستون زندگیشان را دادند و دم نزدند. گفتند فدای اهل بیت علیهم السلام. گفتند فدای رهبر عزیزمان. و خودشان آرام آرام فدای حفاظت از اسلام و انقلاب شدند.

   بعد از برنامه به این فکر می کردم که پنجمین و ششمین و چهل و چندمین سالروز شهادت رفیقمان هم می آید و می رود. چه من باشم و چه نباشم. مهم این است که شرمندۀ دل سوختۀ پدر و مادرش نشوم. مدام جملۀ دلی و دلنشین پدر شهید میردوستی روی مغزم رژه می رفت. حاجی دم رفتنی دستم را گرفت و گفت دل ما خانوادۀ شهدا به ولایتمدارها و پای کار مانده ها خوش است. نمی دانم چقدر در سختی ها و گرفتاری ها پای کار انقلاب خواهم ماند. خیلی ها وقت بحران کم می آورند. مثل آن شخصی که چند ساعت در سپاه امام حسین علیه السلام جنگید ولی تا آخرش نماند.

   بگذریم! این چند خط نه گزارش نویسی بود و نه خاطره نگاری. نوشتم تا یادم بماند که باید تا آخرش پای کار انقلاب بمانم. بهشت سهم به مقصد رسیده هاست.