کد خبر 1066023
تاریخ انتشار: ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۴

گارسون که آمد، با تته‌پته خواست بفهماند قیمت غذاهای این‌جا بالاست! که مسعود، بی‌خیال دست گذاشت روی منو و برای همه‌مان غذا انتخاب کرد.

به گزارش مشرق، بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت۱۳۶۶، "مسعود ده‌نمکی" آمد تا باهم به ملاقات "محسن شیرازی" در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن از بچه‌های ورامین که باهم در گردان حمزه بودیم، در عملیات کربلای۸ شدیدامجروح شده بود و دست‌هایش توان حرکت نداشتند.

من، سیامک و مسعود، به بیمارستان رفتیم و ساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.

باز دوباره شیرین‌کاری مسعود گل کرد؛ او که ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور در جبهه ۲۴۰۰تومان بود.) گیر داد افطاری برویم بیرون.

مسعود ده‌نمکی، حمید داودآبادی، محسن شیرازی،‌ آذر ۱۳۶۵ اندیمشک، قبل ازعملیات کربلای۵

باوجودمخالفت‌های دکتر و پرستارها، هرطورکه بود، برای یکی دوساعت مرخصی محسن را گرفتیم و به پیشنهاد مسعود، سوار برتاکسی به‌طرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.

مسعود گیرداد که باید افطاری را در بهترین رستوران بخوریم. بالاجبار مقابل پارک ملت، وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.

تیپ حزب‌اللهی ما و قیافۀ لت‌وپار محسن در لباس بیمارستان که روی شانه‌هاش آویزان بود و کیسۀ سُرُمی که در دست داشت، باعث شد همۀ نگاه‌ها به‌طرف ما برگردد. من از خجالت آب شدم، ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟ مملکت مال ماهم هست. مگه ما دل نداریم که این‌جاها غذا بخوریم؟

گارسون که آمد، با تته‌پته خواست بفهماند قیمت غذاهای این‌جا بالاست! که مسعود، بی‌خیال دست گذاشت روی منو و برای همه‌مان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین و غذایم را می‌خوردم. محسن هم بدتر از من.

سیامک گفت: مسعود، چرا اون دخترها این‌جوری نگاه‌مون می‌کنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟

چندمیز آن‌سوتر، چند دختر جوان با ظاهری که از نظر ما بسیارزشت و ناشایست می‌آمد! نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواس‌شان به ما بود.
بانگاه تند سیامک، روسری‌شان راکمی جلو کشیدند، ولی چشم از ما برنمی‌داشتند.

ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند، خنده‌اش گرفت. جلو که رفتم تاببینم چی شده، گفت:
-این آقا پول غذا رو نمی‌گیره.

باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانم‌ها حساب کردند.

نگاهی به آن‌جا انداختم؛ جای‌شان خالی بود و رفته بودند.

نقل از کتاب: "نامزد خوشگل من" نوشته:حمید داودآبادی / نشر شهیدکاظمی