به گزارش مشرق، شهید دادالله شیبانی متولد دوم تیر سال ۱۳۴۷ در شیراز از مستشاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که از نوجوانی به جبهههای دفاع مقدس رفت و در ۱۷ سالگی توانست لباس سبز پاسداری را به تن کند.
او در جبهههای غرب، شلمچه، فاو، فکه، ایلام، ارتفاعات شمال غرب، سلیمانیه، ماووت، مهاباد، بانه، نوسود، پاوه و... خدمت کرد و کار تخصصی نصب رادیوهای نظامی را برعهده داشت.
با شروع جنگ در سوریه در سال ۱۳۹۱ به عنوان فرمانده به سوریه اعزام شد، تخصص او در زمینه مخابرات و نصب رادیوهای نظامی بود که پس از دو بار حضور در جبهه سوریه، در نهایت دوم تیر سال ۱۳۹۳ همزمان با سالروز تولدش در سن ۴۶ سالگی بر اثر انفجار خودروی خود در تله انفجاری همراه با همرزمش شهید سهرابی به شهادت رسید.
همسر این شهید در بیان خاطرات خود از زندگی مشترک با شهید شیبانی روایت کرد: خیلی کم در منزل بود و برای همین کار بیرون را هم مجبور بودم خودم انجام دهم. به مدرسه بچهها میرفتم و اگر مهمانی میآمد خرید انجام میدادم. اهل غر زدن و گلایه نبودم، همیشه میگفت اگر شما کنار من نباشی نمیتوانم موفق باشم. بسیار زبان گرم و شیرینی داشت. گاهی میگفتم شما خیلی به نیروها وابسته هستی از این باب که ببینم چه پاسخی میدهد، میگفت، ولی شما در قلب من جای داری. همین بیان زیبا و عاشقانهاش باعث شده بود بچهها خیلی دوستش داشته باشند.
وی افزود: اگر فرصت داشت در کارهای خانه کمک میکرد، ولی اکثر مواقع سرکار بود. گاهی برای نصب یک سیستم یک هفته درگیر میشد.
همسر این شهید مدافع حرم با اشاره به ماجرای رفتن شهید به سوریه گفت: مستقیم حرفی به من نزد. روزی به خانه آمد و خطاب به پسرم گفت قرار است بروم سوریه. گفتم چطور آنجا میخواهید بروید، گفت ماموریت است. معتقد بود اسلام مرز ندارد. خیلی روی حرفهای رهبر معظم انقلاب اسلامی تاکید داشت. وقتی میخواست برود فکر میکردم چطور میخواهد از زندگی و فرزندانش دل بکند، اما وقتی دیدگاهش را فهمیدم، دیدم این اعتقادات قوی و بصیرت، او را به این راه کشانده.
وی در رابطه با رضایت خود برای حضور شهید در سوریه بیان کرد: کتابی ضمن خدمت به ایشان داده بودند که من هم آن را خواندم. قسمت شهیدش بسیار جالب بود و نوشته بود کسی که جهاد را ترک کند خداوند مرگ بدی را سر راهش قرار میدهد، از این رو برای رفتن به سوریه بهانه نیاوردم و اجازه دادم.
همسر شهید شیبانی در ادامه افزود: در اولین سفرش در اثر انفجار ماشین زخمی شد که من بعد از چند وقت فهمیدم. بار دوم با شهید سهرابی از نیروهای مخابرات با هم رفته بودند که ماشینشان روی مین رفته و شهید سهرابی به شدت آسیب دیده و به شهادت رسیده بود، همسر من از ناحیه گردن ترکش خورد و جمجمهاش خرد شد، اتاق عمل هم رفت تا اینکه چند ساعت بعد به شهادت میرسد.
وی از ماجرای شنیدن خبر شهادت همسرش اینطور روایت کرد: دوشنبه این اتفاق افتاد، کسی به ما نتوانست خبر بدهد البته بسیاری از اطرافیان خبر داشتند. سهشنبه صبح آقای کاکوند تماس گرفت و گفت از حاج آقا خبر دارید؟ گفتم پریشب صحبت کردم حالش خوب بود، اصلا متوجه کلامش نشدم. پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت مواضعشان بمباران شده، خبری از او نداریم. شروع کردم به گریه کردن، بچهها دورم جمع شدند و پرسیدند چه شده، تا بچهها را دیدم به خودم مسلط شدم. به آقای کاکاوند اصرار کردم که چه شده گفت زخمی شده و او را به شیراز منتقل کردهاند، برایمان بلیط گرفته بودند، به شیراز که رسیدیم دیدم همه مشکی پوشیدهاند.