من به واسطه اینکه خواهرم رزیدنت بیمارستان مسیح دانشوری است و پدرم یکی از پزشکان بیمارستان شهدای تجریش؛ امکان این را داشتم که هماهنگ کنم و از بخش‌های مختلف بیمارستان‌ها بازدید کنم.

به گزارش مشرق،‌ تا به‌حال به این فکر کرده‌اید که روز و روزگاری می‌آید و مردمی در آینده دوست دارند از احوالات امروز ما بدانند و بخوانند. چه بخواهیم و چه نه، آدم‌هایی خواهند آمد که این روزهای ما را در آینه کتاب و قصه‌ها خواهند خواند.

قصه روزهای کرونایی و مردمانی را که ماسک می‌زدند و الکل از دست‌شان نمی‌افتاد و از ترس مبتلانشدن به این بیماری از خانه بیرون نمی‌رفتند؛ شاید برای ما عادی شده باشد اما در دلش زیستی خلاف عادت روزمره دارد که شنیدن و خواندن قصه‌هایی در بطن چنین زندگی‌ای نه‌تنها برای امروز که آینده و روزهایی که کرونا از کره خاکی رخت برمی‌بندد، جذابیت خاصی خواهد داشت. کتاب دوران کوران نوشته حسام‌الدین رایگانی است؛ کتابی که مربوط به همین روزهایمان است. روزهایی که باید فاصله‌مان را باهم رعایت کنیم. از هم دور باشیم تا زنده بمانیم. شاید اگر یک‌سال قبل کسی این روزها را برایمان تعریف می‌کرد، اصلا باورمان نمی‌شد و فکر می‌کردیم این اتفاق‌ها فقط در فیلم‌های ترسناک می‌افتد ولی حالا دقیقا با این مساله مواجه هستیم.

کتاب «دوران کوران» از داخل یک بیمارستان روایت می‌شود. رایگانی با قراردادن یک بستر عاشقانه به کتابش سعی کرده کتاب را برای مخاطب دلچسب کند. گفت‌وگویی با نویسنده داستان دوران کوران داشتیم تا از او درباره مسیری که منتهی به نوشتن این کتاب شده است، سوال کنیم.

شما داستان عاشقانه «ایهام» را نوشتید و بعد از آن تصمیم گرفتید یک کتاب درباره این روزگار کرونایی بنویسید؟ چرا این تصمیم را گرفتید؟

در دوران حیات ما، اتفاقات اجتماعی بسیاری رخ می‌دهد و هرکسی به نظر من نسبت به این اتفاقات رسالتی برعهده دارد. اگر بتواند در آن اتفاق واکنش نشان دهد و تاثیری بر آن اتفاق بگذارد، وظیفه و رسالت خود را انجام داده است. مهم‌ترین کاری که این روزها انجام می‌شود، بر دوش کادر درمان است. کادر درمان با هجومی از خطر و دقیقا هجومی از خستگی مقابله می‌کنند، من فکر کردم چه خوب است کسانی که اهل رسانه و قلم هستند، تریبونی دارند که این روزهای جامعه را بازتاب دهند. اینکه در وهله اول احوالات پیرامون خود و خانواده را نشان دهند و بعد همشهریان، بعد کشور و بعد جهان را انعکاس دهند. این کار هم به نوعی در تاریخ خواهد ماند و یک اثر ماندگاری می‌شود و هم اینکه اگر کسی سال‌های بعد اینها را خواند، با حال و هوای این روزها آشنا می‌شود. معتقدم اینکه در یک اثر فقط بخواهیم بازتاب دهیم آنچنان فایده‌ای ندارد بلکه باید حرفی هم برای گفتن داشته باشیم.

علاوه‌بر آن امکانی که داشتم و در نوشتن کتاب تاثیر گذاشت، بازدید نزدیک از بیمارستان بود. من به واسطه اینکه خواهرم رزیدنت بیمارستان مسیح دانشوری است و پدرم یکی از پزشکان بیمارستان شهدای تجریش؛ امکان این را داشتم که هماهنگ کنم و از بخش‌های مختلف بیمارستان‌ها بازدید کنم و یک نفر توضیحاتی هم به من بدهد، از حال بیماران بگوید، من خودم با پرستاران صحبت کنم و چند روایت از آنها بگیرم، حال‌وهوای آنها را بفهمم. به این دلیل شروع کردم. اوایل اسفندماه بود و دقیقا آن زمانی بود که ملت به هم دست نمی‌دادند و مشت‌هایشان را به هم می‌کوبیدند.

دقیقا روزهایی بود که قضیه جدی شد و یک‌باره آمار بالا رفت و مراقبت‌ها بیشتر شد و گفتند شست‌وشوی دست را مکرر داشته باشید و به هم دست ندهید. به ذهنم رسید اگر رمانی درمورد این موضوع نوشته شود و تاثیرگذار باشد، می‌تواند رسالت خوبی باشد. در همین امر بسیار اتفاقی با دوستان صحبت می‌کردیم و فهمیدم آنها هم پسندیدند و گفتند رمان دراماتیک می‌تواند تاثیرگذار باشد. شب که با دوستان صحبت کردم موارد مختلفی به ذهنم می‌رسید، اعم از مواردی که تخیل می‌کردم.

فردای آن روز هماهنگ کردم و به بیمارستان مسیح دانشوری رفتم. با فردی هماهنگ شدم که در دل قضیه بود و با هم از ابتدای ورود یک بیمار تا انتهای خروج یک فوتی کرونایی را رصد کردم. کامل مراحل را دیدم، داروها را فهمیدم، حال وخیم را متوجه شدم که چه تفاوتی با حالت معمولی دارد. اوایل تجهیزات کمتر بود و کلا فضای مخوفی بود چون هم رزیدنت‌ها و هم پرستاران با امری مواجه بودند که تا آن لحظه با آن برخورد نداشتند و آمار ضدونقیض بسیار می‌آمد، توصیه درست و غلط می‌آمد، یکی می‌گفت این ویروس هوا گرم شود از بین می‌رود، دیگری می‌گفت روی غذا می‌نشیند، دیگری می‌گفت روی سطوح فلزی ۲۰ روز می‌نشیند. هریک از گفته‌ها هم بعد از مدتی نقض می‌شد.

با فضای پرابهام‌تری مواجه بودم. آن روز به بیمارستان رفتم و تمام مشاهدات را یادداشت و بعد نوشتن را شروع کردم. در دورانی بود که توصیه می‌شد در خانه بمانید. من هم می‌نوشتم و درعین‌حال چند بازدید دیگر هم داشتم، دوباره به بیمارستان مسیح دانشوری، بیمارستان بعثت نیروهای مسلح و بیمارستان بقیه‌الله هم رفتم.بعد از دو ماه نسخه اولیه آماده شد، من این نسخه را با چند نفر به اشتراک گذاشتم. اول با پنج پزشک به اشتراک گذاشتم و مجاب کردم کار را بخوانند و باگ‌های فنی کار را دربیاورند. اگر اصطلاحی اشتباه آمده چون رشته شخصیت‌های ما مشخص است، رزیدنت‌های رشته عفونی هستند و اصطلاحات و کارهایی که انجام می‌دهند باید مستند می‌بود.همچنین با رفقای خودم که کتابخوان بودند و کار بد را از کار خوب تشخیص می‌دادند، نظرخواهی کردم. کار تکمیل شد و با انتشارات هم کار را قطعی کردم و آنها هم استقبال کردند و چندبار کارشناسی و تصحیح شد. حدود چهار ماه طول کشید که تمام‌وقت هم بود. بعد از چهار ماه نسخه نهایی شد و برای انتشار رفت.

دلیل خاصی دارد که در انتخاب روایت اول کتاب از نگاه یک پزشک زن  به ماجرا ورود کردید؟

چند دلیل وجود دارد. یکی از دلایل شخصی بود. یک دلیل این بود که کتاب قبلی‌ام «ایهام» از نگاه یک پسر دانشجو بود، دلم می‌خواست تجربه بعدی من از نگاه یک خانم باشد. اما این دلیل اصلی نبود. این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید که از زبان یک خانم نوشته شود و سعی کنم آن زنانگی نوشتن در روایت کتاب مشهود باشد. دوست داشتم کسی که می‌خواند به خوبی احساس کند یک خانم این داستان را نوشته است، نمی‌دانم چقدر در این زمینه موفق بودم. چند بازخورد خوب داشتم، فعلا در این خصوص بازخورد بدی نداشتم.

نگاه دیگر این بود که به هرحال قشری که زحمت می‌کشند مخصوصا پرستاران طیف زیادی خانم هستند. یک دلیل هم این بود که بحث تاثیرگذاری خانم‌ها در این جریان دیده شود که به هرحال این همه وسط این مبارزه بودند. با توجه به مخوف بودن فضا و با توجه به اینکه فضا خیلی جاها با احساسات تنیده می‌شد، شما با بیمارانی طرف بودید که وحشت‌زده می‌شدند، وقتی می‌فهمیدند تست آنها مثبت است، تصور همگی تا مرگ می‌رود. داستان‌های دراماتیک بسیاری ایجاد می‌شود. وقتی از نگاه یک خانم با احساسات و با نرمی‌هایی که در احساسات یک زن وجود دارد، به این داستان نگاه می‌شد کمک می‌کرد کتاب لحظات دراماتیک‌تری داشته باشد.

نکته دیگر این بود که می‌خواستم یک قهرمان خانم داشته باشم. مثل آن کسی که در داستان شهید می‌شود، چون اسم شهید را می‌آوریم تصویر یک مرد در ذهن ما تداعی می‌شود، دلم می‌خواست تصویر یک زن در ذهن خوانندگان متبادر شود و درعین‌حال دو قهرمان داستان زن باشند. احساس می‌کنم درادبیات معاصر ما جای خالی قهرمان‌های زن و تاثیرگذاری آنها خیلی حس می‌شود، چه در ادبیات، چه در فیلم و چه در عرصه اقتصادی و کارآفرینی اینچنین است. انگار عدم اعتمادبه‌نفسی ایجاد شده است که قهرمان‌سازی از بابت آن قدری سخت می‌شود. اینها چیزهایی است که به ذهن من می‌رسد.

اگر بخواهیم به این نگاه کنیم که چند بیمارستان را رفته‌اید و بعد نوشتن را شروع کردید، شاید بگوییم کتاب را زود نوشتید. با توجه به اینکه همواره می‌شنویم که کرونا وجود دارد و شاید سال‌ها بخواهد با ما زندگی کند بهتر نبود مدت‌زمان بیشتری را برای تحقیق می‌گذاشتید تا قصه‌های واقعی دیگر را هم ببینید.

من از جایی به بعد که مشاهدات را می‌دیدم و خود تجربه می‌کردم و روایات را می‌خواندم، از هر آنچه می‌خواستم برسانم، اشباع شدم. حتی اگر یک‌سال دیگر وضعیت کرونا ادامه داشته باشد فقط در این وجه است که شکل آن تغییر کند یا علائم آن عوض شود، آنچنان چیزی به ذهن من اضافه نمی‌کرد. آن متنی که در کتاب بود با این مشاهدات اشباع شد.

به ذهن من رسید در شرایط بحرانی و کوران که اتفاق اینچنینی رخ می‌دهد یک نفر چطور می‌تواند شرایط را تبدیل به احسن کند. قدری در اشل محدود خودم کاری انجام بدهم که فضا بهتر شود. در این مقطع این قهرمان داستان چنین کاری را انجام داده است. احساس می‌کنم جلوتر می‌رفت یا مشاهدات من بیشتر می‌شد چیزی به حرفی که می‌خواستم در کتاب بیان کنم، اضافه نمی‌شد.زمانی که کتاب نهایی شد وزیر، رئیس‌جمهور و... گفتند در حالت خوشبینانه تا آخر اردیبهشت و بدبینانه تا آخر خرداد است. امری که بیان می‌کردند این بود که در فصل گرما این امر منتفی می‌شود. کلی هم مقاله آمده بود که واکسن در تابستان عرضه می‌شود. همین الان هم وعده‌هایی می‌دهند. روسیه در پاییز می‌خواهد کل مردم خود را واکسینه کند. بهداشت جهانی اعلام کرده است در فصل پاییز واکسنش تهیه می‌شود. احساس کردم یا زود تمام می‌شود یا ادامه پیدا می‌کند. این مساله به داستان من کاری نداشت. برای همین تصمیم گرفتم تا بنویسم.

به نظر شما ادبیات داستانی چقدر از مسائل و شرایط اجتماعی امروز، وام می‌گیرد و چقدر موفق بوده است؟

به نظرم موفق نبودیم. اعتقاد دارم اگر سرانه مطالعه ما پایین است و می‌نالیم که ملت ما کتاب نمی‌خوانند، کتاب خوب و قابل‌فهم ارائه ندادیم. ما در این زمینه واقعا ضعف داریم. در بازتاب دادن حادثه‌ها یا نوشتن داستان‌هایی که حرفی برای گفتن داشته باشد، ضعف داریم.

کتابی به نام «خیابان ۲۰۴» آمده است که ماجرای منا را تشریح می‌کند. این کتاب بعد از ۴-۳ سال از حادثه منا منتشر شد. شاید کتابی چاپ‌شده باشد ولی بازتاب چندانی نداشت. یک امر ناشی از ضعف در نگارش آثار است و یک امر در عرضه این کتب است. چقدر ترغیب ایجاد می‌کنیم که به این شکل کتاب‌ها بپردازیم تا خوانده شود؟

در جنگ خیلی آثار خوبی را شاهد هستیم. انتشارات آوینی یا انتشارات سوره مهر یا انتشارات‌های دیگر در حوزه دفاع مقدس داریم ولی سوال من این است که آیا زمان حال و اتفاقاتی که الان رخ می‌دهد و مشکلاتی که الان با آن درگیر هستیم نمی‌تواند به زبان ادبی و با نثر قابل‌فهم، شیوا و جذاب بیان شود؟

واقعا در تصویر کردن این داستان‌ها ضعف داریم، چون همه به سمت مدیا، تصویر و تولیدات ویدئویی رفته‌اند و نوشتن واقعا مغفول واقع شده است. به نظرم امری که کتاب می‌تواند به خواننده منتقل کند، درنهایت سودمندتر از چیزی است که فیلم یا سریال می‌تواند منتقل کند. دلیل این امر بسیار مفصل است.

*فرهیختگان