به گزارش مشرق، شب اول محرم است و با استرسی که لازم نیست به زبان بیاورم وارد روضه شدهام، آن هم یک روضه مدرسهای. راستش نگران محرم پیش رو هستم. نگران مجالسمان، خدمتهای مان. نکند بچهها از این همه بکن نکن و دست نزن گفتنها در هیات خسته شوند. نکند بوی تند ضدعفونی ها حال روضه را از من بگیرد. نه، خدا نکند. باید دلم را رو به راه کنم.
همان اول با سلام کردن ش دلم را آرام میکند. از پشت ماسک سلام متواضعانه ای تحویلم میدهد. راهنمایی میکند از داخل دستگاه ضدعفونی عبور کنیم. قامت نوجوانانه اش دلم را میبرد بس که مودب است. سرم را پایین انداختم، دانههای تسبیح را در دستم فشار داده و می گویم الهی عاقبت بخیر باشی. وارد که میشوم مجلس پر است از این خادمهای سیزده چهارده ساله، قدمهایم را آرام بر میدارم، تسبیح را باز میکنم و ذکر میگیرم. مگر میشود چشمم به این لشکر قاسمها بیفتد و آرام باشم؟ روضه از همین جا شروع شده است.
منظرههای خیره کننده همیشه کوه و دشت سبز و دریای خروشان نیست. چهره عرق کرده جوان هیاتی که با گوشه چفیه صورتش را خشک میکند هم برای من خیره کننده است. در دلم آرزو میکنم روزگار جوانی بچههای من هم در همین حال و هوا بگذرد. اما این جا جوانها عقب تر ایستاده و نوجوانها خادمهای اصلی روضه شدند. مثل اینکه مقابل منظره کوه و دشت سر سبز و بکر باشید و ناگهان باران هم بگیرد، دیگر نمیشود از این صحنه چشم بر داشت. گفتم باران، دلم میریزد و به قلبم فشار میآید، روضه عطش توی سرم خوانده میشود.
بین علامت روی فرشها چشمهایم دنبال جای خالی هستند که میگوید: این همه جای خالی، چرا نمینشینیم، خم شده و در گوشش می گویم باید مراقب سلامتی خودمان و بقیه باشیم. جواب میدهد: فهمیدم، منظوررتون کروناست.
در یک فاصله حداکثری پارچه مان را روی فرش پهن میکنیم، مثلاً میخواهیم پروتکلها را با ضریب دو رعایت کرده باشیم. آرام دستم را روی همان تکه پارچه خودمان می کشم و روی چشمهایم میگذارم، خاک فرش روضه تان نور به چشمانم میریزد.
سخنرانی که شروع میشود، خوراکیها را رو میکنم. از خانه که آمدم حواسم بود خوراکی را در بستههای پر زرق و برق جذاب شان نیاورم. امسال نمیشود یک بسته بیسکوئیت را بدهم دست دخترم و تشویقش کنم به همه بچههای اطرافش تعارف کند. نمیشود مدادرنگی ها را بریزیم وسط حلقه بچهها و هر کس هر رنگی که دلش خواست را بردارد. اما به لطف فاصلههای اجتماعی بساط بدو بدو بازی خیلی خوب فراهم است. بین مامانها آن قدر فاصله هست که بچهها برای خودشان شهر درست کردند، چسبهای روی فرش خیابان است و آنها دارند در این خیابانها رانندگی میکنند. یکی شان میگوید بچهها رسیدیم مهران، از ماشین پیاده شوید بقیه راه را پیاده برویم. دوباره دلم میریزد می شکند خورد میشود. این بچه مگر چند بار پیاده روی اربعین رفته و چه قدر توی خانه شان همان روزها را بازی کرده است؟!
روضه خوان که روضه را شروع میکند، چادرم را می کشم روی صورتم، گرمای زیر چادر و ماسک باعث میشود اشک و عرق صورتم با هم قاطی شود. اما خوبی اش این است که فاصله گرفتنها کار را برای اینکه بلندتر گریه کنی و اینکه گاهی روضه که اوج میگیرد روی پایت بزنی راحت تر کرده است. تنهایی و غربت توی جانم میافتد، وقتی شانه ام به شانه کسی نیست و روضه قد میکشد، بالا میرود.
لبیک یا حسین دم اول شروع مراسم سینه زنی است. دوباره خیره میشوم به لشگر قاسمها، نوجوانان ۱۳-۱۴ سالهای که پرجم و علم به دست گرفته و تکان میدهند. حاج محمود توی سرم میخواند: شال ماتمت آبرو به من داد. اوج پرچمت دل را داده بر باد. نوجوان بزرگتری که شاید دانش آموز متوسطه دوم باشد از دور به لشکر قاسمها اشاره میکند که فاصله شان را مرتبتر کنند، آنها هم بلافاصله آرایش شان را درست میکنند. انگار دارند در میدان رزم از فرمانده شان دستور میگیرند.
مجلس تمام است. اشکهایم را پاک میکنم و هق هق کنان پارچه را تا می زنم که دخترم از بین همان خیابانهای خیالی، شاید از پارکینگ اربعین ماشینش را سوار میشود و به من میرسد. با اشتیاق به اسپری ضد عفونی اشاره کرده و میگوید: مامان میشود فرداشب من برای مردم پیس پیس بزنم؟. یکی مداحی حاج مهدی رسولی را توی سرم روشن کرده است: نمی خوام به نوکری ت فقط عادت بکنم.